{بهنامخدایدلسوخٺگان}
رمان کوتاه و #واقعی
#مدافعامنیٺ♥️
قسمت #هفتم🌿
تا ساعت شد۸:۳۰🕣 ....
بابام زودتر از همیشه اومد خونه!
تا وارد خونه شد، بدون سلام علیک گفت:
- از پویا خبر داری مهرناز؟!!
همین جمله باعث شد بند دلم
پاره بشه..😢💔
صدای یا ابوالفضل خواهرم ..
شکسته شدن ظرفا تو آشپزخونه از دست مادرم..
و بغض گلو پدر..
حکایت از اتفاق تلخ و وحشتناکی داشت!😞
همون فاصله چند متری تا بابا رو چندبار
خوردم زمین ..😭💔
مامان: - پویا تیر خورده؟!
بابا: - نه برای دستگیری رفتن،
با بنزین سوخته🔥😭
اون لحظه یاد حرفش افتادم
که همیشه میگفت جانباز میشه! :)
پیش خودم گفتم، حتماً به پاش تیر خورده..
رفتم سمت گوشی که شمارش بگیرم اما حتی شماره یادم نیومد!😭🚶🏻♀
همون شب به سمت کرج حرکت کردیم..
جاده رشت_کرج ...
بدترین جاده عمرم بود؛
و ازش متنفرشدم.😔
هر کیلومتر یه چیزی میشنیدم!
اول گفتن:
فقط یه کم دستاش سوخته...
بعد گفتن:
یه کم پاهاش سوخته...
بعدش گفتن:
یه کوچولو سینهاش سوخته...
تا برسیم کرج ،
مشخص شد پویای من ...
#کاملسوخته 😭💔💔
وقتی رسیدیم کرج ساعت ۱:۳۰شب بود.
گریهـ میکردم ..
- الان منو ببرید بیمارستان!😭🏥
گفتن:
- نمیشه باید تا صبح صبر کنی😞
تاساعت ۹صبح بشه🕘 ..
من صدبار مردمُ زنده شدم🍂
#ادامهدارد..🍃
🖊نویسنده: بانو مینودری
ʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan