💎داستان
«مجرم سیاسی»
قسمت اول
یک روز زمستانی سال ۴۹ در حالی که کلاس هشتم بودم و به تنها دبیرستان شهرمان در جنوب نفت خیز کشور می رفتم ،
بی خبر از همه جا مثل همیشه،
چون هوا سرد و درِ کلاس باز بود.
خودم را انداختم پشت نیمکت،
در حالی که نشسته بودم دستهایم را بین پاها قرار داده می مالیدم تا گرم شوم،
زنگ خورد، ریاضی داشتیم کلاس دوم دبیرستان ریاضی ما شامل جبر و هندسه بود.
سال سوم که میرفتی حساب هم اضافه میشد.
آن روز کلاس ریاضی” هندسه“ داشتیم دبیر ریاضی وارد شد با بر پا، برجایی در جای خود نشستیم .
مبصر دفتر حضور غیاب را به دبیر ریاضی تحویل ، حضور غیاب آغاز و به اتمام رسید .
دبیر شروع به تدریس کرد در حالی که قضیه تقاطع نیمساز های مثلث متساوی الاضلاع را که زوایا را نصف میکنند و همه از یک نقطه عبور میکنند واین نقطه مرکز ثقل مثلث است را اثبات میکرد که در کلاس را زدند.
رییس دبیرستان همراه با دو نفر وارد کلاس شدند. با ورود آنان سکوت بر کلاس حکمفرما شد ، رییس دبیرستان گفت : اسامی ای که میخوانم بیایند بیرون و همراه این آقایان بروند،
اسامی دو نفر را خواند که یکی من بودم و دیگری بهرامی همکلاسی ام بود که گرایش چپ داشت که گاهی با هم کل کل میکردیم.
از کلاس بیرون آمدیم تا اینجا نمی دانستیم جریان چیست و علت خروج را هم نمی دانستم. وقتی چشمم به مینی بوسی افتاد که وسط حیاط بزرگ دبیرستان بود تازه فهمیدیم که ما را دستگیر کرده اند چون چند سرباز مسلح کنار مینی بوس، از سربازان ژاندارمری بودند آن موقع شهر ما شهربانی نداشت ولی ساواک داشت چون شهر نفتی بود.
ساواک از سال ۴۵، در شهر ما تاسیس شده بود و شهر تحت کنترل شان بود.
وقتی وارد مینی بوس شدم ده دوازده نفر از بچه های دبیرستان را آنجا دیدم که تا قبل از سوار شدن حرف از بفرمایید بالا بود ولی وقتی وارد شدیم کت و شلواری هایی بودند، پس گردنی ، تیپا ،در آخر چشم بند...
راه افتادیم ، تا اینجا هم نمی دانستیم چرا ما را گرفتند ولی برایمان محرز شده بود که ساواک ما را گرفته ، اما نمی دانستم به چه جرمی.
از ورود به مینی بوس داشتیم کتک
می خوردیم .
این دور اول کتک خوردن ما بود، چون تعدادمان زیاد بود دستهایمان را با بند کفشمان بسته بودند.
در دهه چهل، خانه های سازمانی، دولتیِ شرکت نفت گاز ترش برای پخت و پز استفاده میشد.
پس ساختمان ساواک هم از آن مثتثنیٰ نبود ، در حیاط ساواک چند اتاقک کوچک ساخته بودند ، داخل هر کدام از این اتاقک ها یک«بِیْلَر» (بخاری) گذاشته بودند که این بیلر های دست ساز در تمام طول سال و بیست و چهار ساعته روشن بودند، زمستان این اتاقک ها برای زندانی قابل تحمل بود ولی روشن بودن بخاری در گرمای پنجاه درجه دیگر واویلا بود ما را در بین اتاقک ها تقسیم کردند این اتاقک ها یک و نیم در یک و نیم بودند و در گوشه آن هم یک بخاری از لوله که آتش درونش از گاز ترش، سرخ شده بود قرار داشت.
هشت نفر در این اتاقک ، بصورت چمپاتمه نشسته بودیم .
یکی یکی می بردند بازجویی ، بغل دستی ها هیچی نمی گفتند، از تعداد ما ، هی کم میشد.
میبردند دوباره بر نمی گردادند.
من تا الان که نزدیک نصف روز بود
واقعا نمی دانستم برای چی ما را گرفتند تا اینکه برای بازجویی رفتم.
از اتاقک آوردند بیرون چشم بند زدند سرباز بودند ولی بعد چشم بند...،
دیگر کسی را نشناختم .
دستم را گرفتند تا در اتاقی بردند ، آنجا دری باز شد دستم را دست دیگری گرفت .
کورمال کورمال پیش بردند،
گفتند: اینجا بتمرگ ، نشستم با زدن پس گردنی و چند فحش آبدار ناموسی که البته تیپا هم چاشنی اش بود، تا نشستم یک دفعه انگار انداخته بودنم داخل کیسه و کشیده شدم بالا از سقف آویزان ، حالا کتک بخور کی بخور، بیشرف ها با کابل بود یا چوب بود نمی دانم توی پهلو و سر و پا می زدند، من که بشکل مچاله داخل کیسه بودم کاری از دستم بر نمی آمد نه میشد فرار کرد نه جا خالی داد فقط کتک میخوردم ، فقط کتک...
به قلم
✍حسین پایداری✨
این داستان واقعی است...
#کهنه_سرباز
@Kohne_sarbaz1
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz