💎
قصه ی شب...
«سفر عاشق»
شب و نیمه اش، خس خس سینه و تنگی نفس،کلافگی روی تخت و نیمتنه ی بی مصرف و بیمقدار بر آنم داشت، در این بهار سری به حیاط کوچکمان بزنم و آسمان را تماشا کنم.
_کوکب بیداری، کوکب
کوکب در حالی که بازویش را زیر چانه گذاشته بود و پشت میزی که نشسته
در حال چرت و خواب بود
_کوکب بیدار شو، کوکب
_ها، هان چه شده، بیدارم
عادتش بود وقتی صدایش میزدی حتی آروم، سراسیمه میشد
_چی شده، کاری داری
_میدونم خسته ای روی تخت کلافه شدم گفتم اگر حالشو داری با ویلچر منو ببری توی حیاط.
_توی حیاط؟ مگه چه خبره!!
_آره حیاط، احساس خفگی میکنم خیلی وقته آسمون و ستاره هاشو ندیدم، دلم تنگ شده.
_نصفه شبی، چه هوسی زده به سرش، پیرمرد پوکیده.
_باشه پوکیده ، هر چی تو بگی ، حالا اون ویلچر و بیار کمک کن بشینم،غر هم نزن با هم بریم ستاره ها را بشمریم.
کوکب در حالی که سرش را از روی بازویش بلند میکرد، از جا بلند شد.
در جایش ایستاد انگار هنوز مغزش خواب بود، نمی دانست چه باید بکند.
با اندکی تعلل به سمت ویلچر که گوشه هال بود رفت.
آنرا نزدیک تخت مصطفی آورد .
مصطفی با کمک دستان نیم خیز شد
و کوکب به حمایت آمد. هن هن کنان سرید و روی ویلچر نشست.
کوکب نفسی چاق کرد و ویلچر را به سمت در هال راند.
دوتایی وارد حیاط شدن، آسمان صاف بود، بوی گلهای بهاری باغچه کوچکشان که کوکب مرتبشان کرده بود، دماغ مصطفی را نوازش میکرد.
به آسمان نگاه کرد با نور شهر ستاره ها کمرنگ بودند، اما دیده می شدند.
کوکب بالای سرش پشت ویلچر ایستاده بود نزدیک چهل سال بود رفیق راهش بود. عمرش را به پای او ریخته و با مصطفی پیر شده بود، زنش بود و می توانست نباشد. وقتی روی ویلچر با آن کت و شلوار که پاهایش جون نداشت رفت خواستگاری کوکب می توانست،
نه بگه ولی نگفت، پذیرفت و پایش ماند.
بدون بچه، همه عمر پرستارش بود.
حالا پشت سرش دسته ویلچر را گرفته بود و با هم آسمان را نگاه میکردند.
دریغ از یک جمله عاشقانه.
ساختمان لرزید غرش و صدای آخرالزمانی موشک که از آسمان شیراز عبور کرد در جایشان میخکوب شدند.
بوی جنگ و موشک های ارسالی صدام شنیده شد و مصطفی را به شب های حمله برد....
این داستان ادامه دارد...
✍حسین پایداری
#کهنه_سرباز
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
Join✨
@delneveshtraz