سر میز صبحانه به خانوم هایی که هیچ کدام را نمیشناختم گفتم همه اعمال را به سلامتی انجام دادید؟ حاج خانم کناری ام در لحظه زد زیر گریه. گریه نه این که روی چشمش اشکی شود و اینها. از آن گریه ها که اشک هایش دانه های بزرگ و سنگینند. تعجب کردیم همه. کلی نازش را کشیدیم تا گفت پاهام درد میکنه نمیتونم برم اعمال ، از دیشب که همه هم اتاقی هام رفتن برای اعمال تا همین الان داشتم گریه میکردم اونقدر تنهایی واسه خودم زار زدم که صدام گرفته . هرچی دلداری اش دادیم که حسرت توی دل تو از طواف اونا قیمتی تره توی کتش نرفت . گفت ۱۵ سال انتظار کشیدم که بیام دورش بچرخم. حالا باید چشمم به دست این و اون باشه که منو ببرن اون بالا با ویلچر بچرخونن اخر خونه اشم معلوم نباشه . خیلی دلم براش سوخت بغلش کردم . عین بچه ها کلی هم تو بغل من گریه کرد ‌ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۲ https://eitaa.com/dimzan