#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت136
✍
#ز_جامعی(م.مشکات)
بعد کف دستش را نشان داد ادامه داد:
- اینم یکیش، هفته ای یه شلوار ورزشی پاره می کردم. به اندازه کلاس های ورزش شلوار ورزشی
خریدم
و خندید.
- هنوزم شیطنت توی چشم هات هست. البته شیطنتی که حبسش کردی. آدم شیطون بخواد موقر باشه
خیلی سخته، نیست؟
- نه به اندازه شیطنتی که پشت بی حالی و کسلی پنهان بشه
شروین منظورش را فهمید. دستش را توی جیبش کرد و سرش را تا یقه آورکتش پائین کشید و زیر لب
گفت:
- شیطنت من حبس نشده، خفه شده
- تا حالا فکر کردی چرا اینجوریه؟ چرا ما آدم ها از بعضی چیزا که بدمون میاد هی تکرارش می کنیم؟
- شاید چون راهی برای عوض کردنش نداریم. یه بن بست
- قبول ندارم! وقتی تقلا میکنی پس هنوز بن بست نیست
- من که دیگه تقلا هم نمی کنم
- همین ناراحتی یعنی تقلا، فقط شکلش فرق داره
شروین نفس عمیقی کشید:
- نمی دونم، شاید!
چند دقیقه ای به سکوت گذشت
- هفته دیگه میان ترمه، امتحان میدی یا انصراف؟
- فعلاً دانشگاه بهتر از خونه است
- پس می خونی؟
شروین با قیافه ای حق به جانب گفت:
- مگه با اون همه مسئله ای که من حل کردم نیازی به درس خوندن هم هست؟
شاهرخ روی نیمکت پارک نشست، آرنج هایش را روی پشتی نیمکت گذاشت و پاهایش را روی هم انداخت:
- اون که جریمه گرفتن یقه من بود
- می خوای بدونی راجع بهت چی فکر می کنم؟
- بدم نمیاد
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯