#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت160
✍
#ز_جامعی(م.مشکات)
- یه چیزایی گفته اما نه در این حد. خودت بگی بهتره. حیف تو نیست اینقدر کم رو هستی؟
- به اندازه کافی آدم پررو هست که جبران کنه
- منظورت منم؟
شروین ابروهایش را بالا برد:
- مگه تو پرویی؟
- گفته بود از دخترا خوشت نمیاد و اهل حال گیری هستی
- بهت برخورد؟ می خوای پیاده شی؟
- من عادت دارم. پسرای مثل تو زیاد دیدم همتون اول کلاس میذارید. بعد التماس می کنید
- اعتماد به نفست هم که زیاده
- چرا نباشه؟
- از لوازم مخ زدنه؟
دختر دستش را با بی تفاوتی تکان داد:
- فعالا که من تیپ نزدم برم دنبال کسی. اونا اومدن
- بچه کجایی؟
- مونیخ دنیا اومدم. تا 13 سالگی فرانسه بودم. الان 5 سال ایرانم
شروین نگاهی متفکرانه در آینه به دختر انداخت.
- فکر می کنی دروغ می گم؟
- آدم های این مدلی زیادن. چیز مهمی نیست که ارزش دروغ داشته باشه
دختر چشم هایش را گرد کرد و گفت:
- اعتماد به نفس تو که بیشتره
- ولی خرج هرکسی نمی کنم
- اونوری ها راحت تر هستن. پسرای اینور مغرورترن
- خونتون کجاست؟
- وا؟ همون جا که سوار شدم دیگه! همون در سبزه
- گفتم شاید قبل از من با کس دیگه ای قرار داشتی
دختر خندید:
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯