نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_شانزدهم باز پرس وارد شد. به احترامش ایستادم و بابت نیکوتین تشکر کردم؛ پالتو مشکی بلن
هنگامی ‌که تماس صوتی برقرار می شد؛ شنیدن صدایش جان تازه ای به من میداد. خانواده ام شک کرده بودند. هر شب نزدیک یک ساعت توی حیاط با تلفن صحبت می کردم؛ همین که پایم را در راهرو می گذاشتم، می‌گفتند: کی بود؟ می گفتم: دوستم سوال درسی پرسیده بود؛ داشتم براش حل می کردم؛ خواهرم با کنایه می گفت: لابد همون دوستی که گوشی خودش خراب شده و با گوشی خواهرش پیامت میده!!! جوابش را نمی دادم‌؛ بعد از یک ماه، تماس صوتی دیگر حال قبل را بهم نمیداد؛ حس می کردم تنوع طلب شده ام. این شد که گفتم: نازنین موافقی فردا تماس تصویری بگیریم؛ قبول کرد! ادامه دارد...