ثامر گفت: در این چند ماهی ‌که در این روستا هستم؛ هیچ وقت سرمایی به این شدت و برفی به این زیادی ندیده ام؛ اگر می‌شود امشب در منزل شما باشم! شیخ جوان بر خلاف رفتار مردم ثامر را در آغوش گرفت و او را داخل خانه اش برد؛ ثامر نگاهی به خانه انداخت ساده بود اما روی طاقچه انگشتر یاقوت سبزی را دید؛ ادامه دارد...