#دهکده_گرجی
#قسمت_چهارم
ثامر گفت: در این چند ماهی که در این روستا هستم؛ هیچ وقت سرمایی به این شدت و برفی به این زیادی ندیده ام؛
اگر میشود امشب در منزل شما باشم!
شیخ جوان بر خلاف رفتار مردم ثامر را در آغوش گرفت و او را داخل خانه اش برد؛
ثامر نگاهی به خانه انداخت ساده بود اما روی طاقچه انگشتر یاقوت سبزی را دید؛
ادامه دارد...