♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ⁷ ↯↻
من – باشه برای یه وقت بهتر . ممکنه یکی ما رو ببینه . خیلی بد می شه تو صندلیش درست نشست و نفسش رو پوفی کرد و جدی شد . پویا - هفته ی دیگه مهمونی سمیر است . اونجا دیگه این همه به حرفت گوش نمی کنم . لبخند نیمه نصفه ای زدم . خودش نمی دونست که من مشکلی با این کار ندارم . چه ایرادی داشت ؟ ما که قرار بود با هم ازدواج کنیم ! به ہو ، سه قبل از ازدواج رسمی به جایی بر نمی خورد ! با فكر مهمونی سمیرا فکری از ذهنم گذشت . چه خوب می شد به پوه سه ی عاشقانه داشته باشیم و بعد هم من جواب مثبتم رو همون لحظه بهش بدم ، عالی بود . با این فکر لبخندی رو لبم نشست ، غافلگیری خوبی بود . از روز قبل که پاتختی بود و همه خونه ی ما جمع بودن تصمیم گرفتم قبل از دادن جواب مثبت به پویا به سفر برم - به سفر مجردی . در اصل آخرین سفری که هر کاری دلم می خواد توش انجام بدم و نیاز نباشه برنامه هام رو با کسی هماهنگ کنیم ولی قبلش باید با مامان حرف می زدم و ازش اجازه می گرفتم و می دونستم به راحتی راضی نمی شه . هر چند خونواده ی راحتی داشتیم و یه سری آزادی هایی بهمون د داده می شد ، ولی در اصل یه سری از این آزادی ها همراه بود با محدودیت های خاص . بعد از شستن دست و صورتم برای خوردن صبحانه وارد آشپزخونه شدم - مامان در حال مرتب کردن کابینت ها بود و به خاطر پاتختی همه ی ظرف ها و پیش دستیاش رو بیرون آورده بود . و حالا داشت به ترتيب اون ها رو دسته بندی می کرد و می ذاشت سر جاشون . " سلام " بلندی کردم و رفتم سست کتری و قوری روی گاز . مامان همونجور که سرش تو کابینت بود جواب سلامم رو داد . برای خودم چای ریختم و گذاشتم روی میز . نشستم روی صندلی و ظرف پر از شیرینی رو میز رو کشیدم جلوم و شیرینی های باقی مونده از عروسی بود . مامان بلند شد ایستاد و نگاهی بهم انداخت ......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
〖🌸•
@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢