♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁵ ↯↻ بسته رو گرفتم و تشکری کردم . ققل میز مخصوصم رو باز کردم و بسته رو روش قرار دادم و بسته می حاوی به ساندویچ كالباس ، شکلات ، آب میوه و کارد و به بسته ی کوچیک سس سفید . پاکت محتوی آبمیوه رو برداشتم و نی رو داخل سوراخ مخصوصش فرو کردم . آب پرتقال ش خنک بود و آدم رو سر حال می آورد . باز هم نگاهم چرخید سمت پنجره و آبی بیکران و لذتی داشت غرق شدن بین اون همه حجیم گازی سقيد . غرق لذت بودم دلم مي خواست از هواپیما بیرون برم و پا بذارم روی اون ایرهای پنبه ای زیبا که با انوار خورشید رنگ به نظر کمی طلایی رنگ شده بودن . با احساس کم شدن ارتفاع و دوباره بالا رفتن غول آهنی وحشت زده به سمت مخالف برگشتم تا ببینم این حس مته یا واقعا اتفاقی داری می افته . بقیه هم مثل من با وحشت به دیگران نگاه می کردن ، با صدایی یکی از مهماندارا که می گفت : - چیزی نیست نگران نباشین به چاله ی هوایی رو رد کردیم . و صد البته وضعیت هواپیما که انگار به حالت نرمال برگشته بود همه با خیال راحت لم دادن به صندلی هاشون . اما این آرامش لحظه ای بیشتر نبود ، چرا که هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد . با سرعت . انگار نیرویی ما رو به سمت پایین می کشید ، وحشت زده از اون همه فشار و سرعت رو به پایین ، با دست آزادم به دسته ی صندلیم چنگ زدم . گرمای دست دیگه ای رو روی دستم احساس کردم ، نگاهی انداختم . دست خانوم کنار دستیم بود . به سرعت نگاهش کردم . با وحشت لب زد : - خدا رحم کنه . و من باور کردم خدا باید رحم کنه تا اتفاقی نیفته . چراغ های داخل هواپیما روشن و خاموش می شد . با وحشت از پنجره خیره بودم به زمینی که انگار با نیرویی صد برابر جاذبه ها رو به سمت خودش می کشید . نقسم حيس جسم ترسیده ام شده بود دستام به شدت می لرزید.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢