♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁸ ↯↻
بوی زننده ای که حالا می دونستم بوی خون باید باشه بیشتر از قبل زیر بینیم پیچیده بود و حالم رو بدتر می نسیم خنکی گوشه ی استینم رو به بازی گرفت . نمی دونستم این نسيم از کجا میاد . صندلیی که بینش گیر کرده بودم مانع دیدم می شد . به لحظه از ذهنم گذشت که وقتی هماپیما سقوط می کنه به قسمت هاییش له می شه دیگه . تازه امکان آتیش گرفتنش هم هست . از تصور آتیش گرفتنش تموم وجودم پر از ترس شد . اگر آتیش می گرفت و من قبلش نمی تونستم خودم رو از اون بین بیرون بکشم حتما زنده زنده می سوختم . تصورش هم سخت بود چه برسه که من این مرگ دردناک رو تو یه قدمیم می دیدم . باید خودم رو نجات می دادم . الرز بدی تو جونم نشسته ، نمی خواستم اونجوری بمیرم . باید خودم رو نجات می دادم ، به هر نحوی که شده دوباره دستم رو بالا آوردم و فشاری به صندلی دادم . اگر می تونستم دست دیگه م که از کتف بین صندلی گیر افتاده بود رو هم تکون بدم و با هر دو دست به صندلی فشار بیارم شاید زودتر نجات پیدا می کردم ، ولی افسوس که این کار شدنی نبود . دوباره و دوباره فشار دادم . فه ، نمی شد ، برای لحظه ای بی اختیار ، مثل تموم آدم هایی که وقت گرفتاری یاد خدا می افت و زمان خوشی ازش غافلن ؛ خدا رو بلند صدا کردم . من - خدایا ، به دادم برس . أه .۵.۵.۵ ......................... و فشار دیگه ای به صندلی دادم . در همون حين تو فضای آهنی باقی مونده از اون غول آهنی صدای مردونه ای پیچید - کسی زنده ست ؟ - احساس کردم اشتباه شنیدم شاید توهم زده بودم که صدای کسی میاد برای همین با تردید بلند گفتم من - کمک -- و گوش هام رو تیز کردم برای شنیدن صدای آدمی که می تونست برام نوید زندگی دوباره باشه .....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
〖🌸•
@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢