♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ²³↯↻
نه ، خداییش یه چیزایی حالیش می شد . شاید به جای درس دینی و مذهبی چیزی تو مایه های چگونگی سقوط هواپیما خونده بوده . هنوز داشت بازرسی می کرد . من - جناب برادر . اگر به این صندليا نامحرم نیستین اینا رو از روی پام بردارین تا من بتونم بیام بیرون . به خدا معلق بودت تو هوا سخته و مختص فرشتگان الهی و بدون توجه به حرفم که با لحن تمسخر زده بودم بلند شد و ایستاد . احساس کردم درست نمی تونه بایسته . یه جورایی انگار کج و کوله بود و شایدم من به خاطر طرز قرار گرفتنم این حس رو داشتم . آروم گفت - من یواش این صندلی ها رو هر وقت احساس درد داشتین بگین که ادامه ندم . با تکون دادن سرم بهش جواب مثبت دادم با سختی تکونی به صندلی ها داد . حس می کردم سنگینی که پاهام رو قفل کرده بود و نا ذات تکونشون بدم داره یواش یواش کم و کم تر می شه . و در عوض حس کسی رو داشتم که بعد از مدت . جا نشستن می خواسته بلند شه و بایسته . حس داخل پاهام یه جوری بود . انگار تازه خون داشت تو رگای پام به جریان می افتاد . یه جورایی حس گرم شدن تو باهام رو داشتم . و بعد شروع کرد به سوزن سوزن شدن - تموم مدتی که اون مرد جوون داشت صندلی ها رو از روی بام حرکت می داد چشمام رو بسته بودم تا منظره ی اون مادر و کودک رو نبینم . وقتی فشار صندلی ها کامل از روی کمرم و باهام کنار رفت صدای مرد جوون بلند شد . - مشکلی که ندارین ؟ با همون چشمای بسته جواب دادم . من نه فقط انگار پاهام خواب رفته در حالی که حس می کردم داره فشار زیادی رو متحمل می شه گفت - زودتر پاهاتون رو بیرون بکشین . این صندليا خیلی سنگینه ......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
〖🌸•
@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢