♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ⁷⁹ ↯↻
مامان متفکر گفت . مامان – پویا چی ؟ من نمی دونم . فعلا نمی تونم به هیچ عنوان بهش فکر کنم . بعد هم ملتمسانه گفتم من - مامان امیر مهدی رو پیداش کن ، شاید تکلیفم رو با خودم بدونم . متفکر گفت مامان - قول نمی دم بهت . ولی با بابات حرف می زنم . اگه موافق بود بعد ببینم چیکار می تونم برات بکنم . از روی صندلی بلند شد و زیر لب گفت . مامان – گرچه که مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه . خوشحال از روی صندلی بلند شدم و بغلش کردم . ماه بود مامانم ، ماه . با خوشحالی بقیه ی سالاد رو زود درست کردم و ظرف رو دادم به مامان تا توش سس بریزه . اگر پیداش می کردم ! .... وای ... دلم می خواست تو خونه بدوم و از خوشی بزنم زیر آواز در غم هجر روی تو رفته ز کف قرار دل گر ننماییم تو رخ وای به حال زار دل .................... ساعت از ته گذشته بود و من تو فکر پویا بودم . مهمونی سمیرا شده بود و می دونستم چشم پوشی از اون مهمونی برای پویا غیر ممکنه نگاهی به ساعت انداختم . چرا نمي گذشت ؟ چرا تموم نمی شد این شبی برای من فقط و فقط اعصاب خردی داشت ؟ کاش زودتر این شب تموم می شد و روز بعد میومد تا من با زنگ زدن به سمیرا بفهمم " به کاریش می کنم " پویا چی بود ؟ مامان نشست کنارم . مامان - اگه دلت اونجاست چرا نرفتی ؟ نگاهش کردم . من - ذهنم آرامش نداره . ترسیدم برم و بعدش پشیمون بشم از رفتنم . مامان – این تردید ربطی به اون پسره داره ؟....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•
@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢