♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁸⁰↯↻ المسری تکون دادم . من هم آره هم نه . زیر لب گفت . مامان – چه جوری به بابات بگم ؟ و من ترسیدم از چیزی که باید به بابا گفته می شد . ته دلم خالی شد از عکس العمل بابا ، این موضوع دیگه موضوع مسافرت نبود که بابا باهاش کنار بیاد ! صبح که وارد آشپز خونه شدم نگاهی به صورت بابا انداختم . خیلی عادی بود انقدر استرس داشتم از عکس العملش که از اون همه عادی بودنش جا خوردم . دل تو دلم نبود . مامان با دیدنم لبخندی زد مامان – تار گیا سلامتم که می خوری ؟ بابا متوجهم شد .. سلام کردم و نشستم . هر دو جواب دادن اما - ، برنامه ی رادیو بود که با صدای بلند تو خونه پخش می شد . جمعه ی ایرانی . به مامان اشاره کردم . لب زدم . من گفتی ؟ اخمی کرد . و با سر جواب داد " نه " . دوباره ملتمسانه نگاهش کردم . که اخم بیشترش باعث شد کوتاه بیام . بابا که رفت تو هال ؛ رفتم کنار مامان که داشت غذا درست می کرد . من - مامان جونم ؟ داشت تو ظرف مرغا ادویه می ریخت مامان – مارال صد بار خواستم بگم ولی نشد . من با چه رویی به بابات بگم چیکار کردی ؟ من - همونجوری که می دونی قبول می کنه . برگشت و نگاهم کرد . مامان - واقعا فکر می کنی می تونم ؟ با التماس گفتم .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢