♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ⁸⁹↯↻
ہویا - آره دیگه . منم خرم , هوس پیاده روی ! چرا نمی فهمید حرفم رو ؟ من - به من چه که تو باور نداری ! پویا - آره باور ندارم . از بس که دائم داری خودت رو قایم می کنی مگه دو روز پیش یادم رفته ؟ بهت زنگ زدم گفتم داریم با بچه ها می ریم شهر بازی حاضر باش میام دنبالت ، بعد تو چی گفتی ؟ گفتی حال شهربازی ندارم . من جلوی بچه ها آبروم رفت تو نیومدی . فکر کردن با هم بحثمون شده ، نگاهم بی اختیار کشیده شد به سمت تلویزیونی که داشت آهنگ شاد پخش میکرد و صداش تو خونه پیچیده بود . روی صفحه می بزرگش با خط خاصی نوشته بود " میلاد نهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت مبارک " کی رو می گفتن ؟ اومدم به پویا بكم " مگه غیر از این بود ؟ اون روز هر چی دلت خواست بهم گفتی " . اما سعی کردم به جای ادامه می دعوا جو بینمون رو آروم کنم . اومدم بازم براش توضیح بدم که نذاشت حرف بزنم . پویا - ببین مارال ! می دونی به چه نتیجه ای رسیدم ؟ اینکه تو لیاقت نداری . لیاقت این همه وقتی که من برات می ذارم . آدم بی لیاقت رو هم باید انداخت دور منم دیگه با تو کاری ندارم . و تلفن رو روی من قطع کرد . حتی اجازه نداد از خودم دفاع کنم با جواب توهیتش رو بدم آشفتگی های این مدت به قدری روم اثر گذاشته بود که حساس شده بودم . و با اون حرفا و کار پویا زدم زیر گریه . سرم رو بلند کرد و رو به آسمون داد زدم . من - خدا ..... این چرا هیچی نمی فهمه ؟ انگار خدا هم صدای من رو نمی شنید ، حرص گرفت . به چیزی سریع به ذهنم خطور کرده برگشتم و رو به مامان در حالی که گریه می کردم ؛ گفتم . من - چه جوری نماز می خونن ؟ مامان هاج و واج نگاهم کرد .....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•
@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢