♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁹⁴ ↯↻ رضوان - روزای اول مهرداد اصلا من رو نمی دید . یا بهتر بگم نمی خواست ببینه . نمی دونی برای اینکه به چشمش بیام چیکارا کردم . چقدر رفتم و اومدم . چقدر حرف زدم تا از لا به لای حرفام من رو بشناسه ! وقتی هم شنیدم می خواین براش برین خواستگاری دست به دامن بايام شدم رفت تحقیق کرد و وقتی دید خونواده تون مورد تاییده اومد پیش بابات . با ناباوری نگاهش کردم . لبخندی زد . رضوان - منم اون روزا می ترسیدم به خاطر اینکه خونواده تون مثل خونواده ی ما نیست مهرداد من رو نخواد این خیلی بدتره مارال ، اینکه جلو روم مهرداد زن دیگه ای بگیره برام بدترین اتفاق ممکن بود . ولی خوب من توکل کردم و جواب گرفته راست می گفت . این خیلی بد بود . ولی من که توکل کرده بودم ! من - پس چرا جواب توکل من رو نمی ده ؟ رضوان - تو در مقابل خدا چیکار کردی ؟ همش طلبکاری ! تو به حرفاش گوش کردی که اونم به حرفات گوش کنه ؟ یه بار نماز خوندی . حالا توقع داری خدا تا آخر عمرت هر چی خواستی بهت بده ؟ در مونده نگاهش کردم . من می گی چیکار کنم ؟ رضوان - می دونم یه سری کارا برات سخته . می دونم حجاب داشتن برای تویی که به عمره بي حجابی سخته و می دونه نماز خوندن برای تو که همیشه بهش بی توجه بودی سخته همه رو می دونم ، ولی تو برای رضایت خدا به قدم بردار ببین برات هزار قدم بر می داره . اونوقت دیگه دلت نمیاد از این خدا دست بکشی . باور کن از طریقی که فکرش رو هم نمی کنی گره ت رو باز می کنه . باور کن . رضوان گفت باور کن و یکی تو ذهنم گفت بازم اعتماد کن . آروم گفتم . من – باید چیکار کنم ؟ رضوان - حداقل برای رضایتش اگر نمی تونی همه ی کارا رو با هم انجام بدی ، یکیش رو انجام بده . به خودش قسم که سخت نیست . خودش هم کمکت می کنه ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢