♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ¹⁰⁰↯↻
از ساعت هفت صبح منتظر بودیم تو خیابونی که خانوم نوید گفته بود خونه ی امیرمهدی اونجاست . من و رضوان و مهرداد . تو ماشین . منتظر بودیم تا کسی از در اون خونه بیرون بیاد و من شناساییش کنم . من و رضوان پشت نشسته بودیم و مهرداد جلو پشت فرمون و سکوتش نشون می داد کلافه ست وقتی روز قبل مامان زنگ زد بهشون و گفت آدرس رو پیدا کردیم سریع خودشون رو رسوندن رضوان با لبخند و مهرداد با اخم های در هم . مهرداد هنوز هم به دیدن امیر مهدی راضی نبود . بیچاره رضوان با هر ترفندی که بلد بود ، سعی داشت آرومش بابا هم که به کل سکوت کرده بود . رضوان راست گفته بود . اینکه من یه قدم بردارم خدا هزار قدم کارم رو راه می ندازه . من با چشمام معجزه ش رو دیده بودم ، با باز شدن در خونه ای که طبق آدرس ، خونه ی امیر مهدی بود : هر سه نفر صاف تو جامون نشستیم - پژوی سفیدی ازش خارج شد - تموم بدنم چشم شد . نفس رفت و اومد وقتی راننده ی پژو پیاده ن با اینکه فاصله مون تقریبا زیاد بود ولی چشمای مشتاق من نمی تونست صورت رو تشخیص نده خودش بود . خود خودش . مرد رویاهای من ، امیر مهدی ۔ بی اختیار به دست رضوان چنگ زدم . برگشت و با هیجان نگاهم کرد . رضوان - خودشه ؟ مهرداد برگشت و نگاهمون کرد . بدون اینکه از امیرمهدی چشم بردارم ، سری تکون دادم من خودشه . کت شلوار قهوه ای تنش بود با پیراهن مردونه ای که به نظرم کرم رنگ اومد......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•
@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢