♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁰²↯↻ من – مهرداد ؟ خیلی جدی گفت . مهرداد - عجله نکن رضوان دستم رو گرفت و برگشتم به سمتش . لبخندی زد و چشماش رو روی هم گذاشت . آروم گرفتم و صاف نشستم چاره ای جز صبر نداشتم وارد خونه که شدیم مامان اومد استقبالمون . چشماش رو دوخته بود به لبامون . من و رضوان هر دو ساکت و انتخاب مارال بیسته . رضوان رو نمی دونم چرا ، شاید می خواست خودم بگم . ولی من به خاطر اینکه معلوم نبود تا کی باید صبر کنم حوصله ی حرف زدن نداشتم . آخر سر هم مامان طاقت نيورد مامان – چی شد ؟ رضوان نگاهی به من کرد و وقتی دید ساکتم رو کرد به مامان . رضوان - خودش بود . تعقیبش کردیم تا محل کارش . تو به بانک کار می کرد . بعد با هیجان ادامه داد . رضوان - وای مامان جون . نمی دونین که ! عجب پسری بود و نه از این بچه قرتیا بود و نه از این جلفا , از طرز لباس پوشیدنش و قیافه ش معلوم بود باید آقا باشه و این دفعه | مامان لبخندی زد و " خدا رو شکری " گفت . بعد هم با شیطنت رو به هر دو مون کرد . مامان - منم براتون خبرای خوب دارم . خیره شدم به مامان ، چی می خواست بگه که فکر می کرد برای من خبر خوبیه ؟ برای من غیر از امیرمهدی ، هیچ خبری خوب نبود ، ماهان کمی سکوت کرد و با هیجان نگاهمون کرد . انگار می خواست ببینه آماده هستیم خبر رو بگه یا نه . لبخند عمیقی زد . مامان - منم زنگ زدم خونه می خواهرم . ماجرا رو براش گفتم بادم خوایید . این خبر خوبش بود ؟ آبرو که برام نموند ...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢