♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁰³↯↻ من - همه چی رو به خاله گفتین ؟ با سر بر افراشته گفت مامان – توقع که نداشتی دروغ بگم ؟ واقعا برای خودم متاسف شدم و دیگه با چه رویی می رفتم خونه ی خاله ! مامان – نترس ، كل ماجرا رو که نگفتم . فقط گفتم تو پسره رو به جا دیدی و ازش خوشت اومده ، ما هم می خوایم ببینیم خونواده ش چه جورین و از این حرفا ، درو غم نگفتم . راست می گفت ، دروغ نگفته بود . بازم جای شکرش بود که موضوع صیغه رو نگفته بود ، گرچه که از مامان راستگوی من بعید نبود بگه . مامان - خلاصه که خاله ت گفت زیاد باهاشو آشنا نیست و یکی از همسایه هاش باهاشون رفت و آمد داره . بیا اینم خبر خوب مامان بنده . این کجاش خوب بود و نیاز داشت به اون همه هیجان ؟ رو به مامان گفتم . من - حتما قرار شد خاله بره از همسایه ش پرس و ج و کنه ! مامان ایرویی بالا انداخت مامان – نه , خاله ت گفت پس فردا خونه می همسایه شون مولودیه برای تولد حضرت علی ( ع ) با همسایه شون هماهنگ می کنه که ما سه تا هم بریم ، مادر و خواهر این پسره هم هستن با خوشحالی رفتم و دست انداختم دور گردن مامان من - وای مامان و خیلی ماهی ، ماه . مامان به خوشحالیم لبخندی زد ، مامان – تنها کاری بود که از دستم بر میومد از این بهتر نمی شد . شاید اینجوری می تونستم دلیلی برای دیدارش پیدا کنم . گرچه که نمی دونستم تو ذهن بقیه چی می گذره . عسر مهرداد و بابا با هم رسیدن خونه . مامان به عادت همیشه با عصرونه ای ازشون پذیرایی کرد تا یکی دو ساعت بعد شام بخوریم . از بدو ورودشون با نگرانی چشم دوختم به مهرداد تا شاید بفهمم رفنه تحقیق کنه یا نه . دلم نمی خواست به هیچ عنوان کارم رو پشت گوش بندازن . من عجله داشتم . عجله برای دیدنش .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢