♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁵³↯↻ خیلی برام سخت بود . اینكه چیزي که که فقط تو مدرسه می خوندیم از سر اجبار و براي نمره آوردن تحملش می کردم ، بایدب ا دقت می خوندن تا بتونم از ال به الش خدا رو بهتر بشناسم. بعضی آیاتش به قدري قشنگ بود و آدم رو شیفته می کرد که بارها و بارها می خوندمش . بعضی دیگه بود. رو ولی نمی فهمیدم . نیاز بود بپرسم . از بابا ، از مامان یا رضوان . و گاهی جوابم " نمی دونم " اون وقت بود که رضوان ناچار می شد به مادرش زنگ بزنه و خانوم محجوب ، بنده خدا با معلم تفسیرش تماس می گرفت و شرح آیه و تفسیرش رو برام می پرسید. این تفیرها رو گاهی با جون و دل قبول می کردم و گاهی اصالً نمی تونستم باهاش کنار بیام و به خدا غر می زدم که " واي . خوب این چیزا سخته . چه جوري باهاش کنار بیام ؟" ولی هرچی که بود براي من تازه پا خوب بود . منی که تازه می خواستم خدا رو بشناسم. با صداي تقه اي به در اتاق ، قرآن رو بستم و کناري گذاشتم. من – بله ؟ در باز شد و کله ي رضوان با اون لبخند روي لب هاش و چشماي سبزش ، پیدا شد. رضوان _ اجازه هست خواهر شوهر ؟ لبخندي زدم. من – بیا تو. کامل وارد شد و در رو پشت سرش بست. من – کی اومدي ؟ اومد کنارم روي تخت نشست. رضوان – بپرس کی اومدین ؟ من – مهرداد هم اومده ؟ پشت چشمی نازك کرد. رضوان – من که بدون شوهرم جایی نمی رم! مشتی به شونه ش زدم. من – همچین می گه شوهرم انگار برادر من نبوده. رضوان – االن شوهر منه. من – برو بابا..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢