♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۱۱ ↯↻
زود خداحافظی کردیم . احتمالا زنگ زده بود از این موضوع سر در بیاره . یا به خواست بویا و یا به عادت خودش برای سر در آوردن ! کلافه دستی به موهام کشیدم . فردا باید بهش چی می گفتم ؟ حرفم رو باور می کرد ؟ از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم حضور رضوان تو هال باعث شد تعجب کنم من تو اینجا چیکار می کنی ؟ لبخندی به روم زد . رضوان - سلام بر خواهر شوهر دسته و رو نشسته . من - سلام ، در ضمن بی سلام و همینجوری هم عزیزم . گفتم اینجا چیکار می کنی ؟ رضوان - برای افطار اینجا دعوت داشتیم . منم زودتر اومدم به مامان سعیده کمک کنم . من - خود شیرین ! مامان سعیده خودش دختر داره که کمکش کنه . با دست بهم اشاره کرد رضوان - همین که تا الان خواب بوده ؟ چشم غره ای پیش رفتم که باعث خنده ش شد و رضوان - این مدلی زشت می شي . من - من همیشه خوشگلم چشمکی زده رضوان - خانوم خوشگل شنيدم روزه ای ؟
www.gold من - چیه ؟ نکنه تو هم می خوای مثل مامان بگی چیزای جدید می شنوی ؟ بلند شد اومد طرفم رضوان - با اون دعوای شما گفتم قید نماز خوندنم زدی . شونه ای بالا انداختم . من - من به خاطر اون نماز نمی خوندم که حالا به خاطر رفتارش تخونم رضوان دستی به شونه م کشید...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•
@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢