♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۱۷ ↯↻ السميرا - بخور . نگاهش کردم . موشکافانه نگاه می کرد . باید می گفتم دیگه . فقط تو دلم دعا کردم شروع نکتن به مسخره کردن و دهن باز کردم به گفتن که سمیرا زودتر از من گفت سمیرا - روزه ای ؟ نگاهش بدجور حالت مچ گیرانه داشت . اسری تکون دادم ، من - آره . با این حرفيم سمیرا با همون حالت لبخند خاصی زد ، انگار راضی بود از مچ گیریش . ولی مرجان با دهن باز نگاهم می کرد . سمیرا ابرویی بالا انداخت . و کمی خودش رو جلو کشید . سمیرا – نه مثل اینکه قضیه به حدی جدید که به خاطر این پسره روزه هم می گیری ؟ لب باز کردم و حقیقت رو به زبون آوردم . من - باور کن چیزی بینمون نیست و خیلی اتفاقی صورت گرفت و - پرید وسط حرفي . سمیرا - که منجر شد به خواستگاری ! من – نه بابا . چرا برای خودت می بری و می دوزی ؟ سميرا – بریدن و دوخت ؟ جلو اون همه آدم وسط پاساژ دل و قلوه رد و بدل می کردین اونوقت می گی می برم و می دوزم ؟ من - اون روز به خواست رضوان ... اینبار مرجان پرید وسط حرفي . مرجان - تازه با اون شرایطی که پويا می گفت و پسره داشته از خوشی غش می کرده ؟ بعد می گی به خواست رضوان ؟ کی از خوشی غش کرد ؟ امیر مهدی ؟ کی ؟ نکنه همون موقع رو گفته بود که داشت با عشق از روزه گرفتن حرف می زد ؟ سعی کردم از اشتباه بیرون بیارمشون ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢