♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۲۵↯↻ رضوان با لبخند نگاهم کرد . ولی من حوصله ی هیچ چیزی حتی جواب لبخندش رو هم نداشتم . گاهی حس می گردم خونه و تموم وسائلش داره کج و کوله می شه . گاهی هم حس دوران و معلق بودن به دست می داد . احتمال می دادم به خاطر درست غذا نخوردن و استرس ناشی از این رضایت بالاجبار باشه . با این حال به حاضر بودم روزه گرفتن رو کنار بذارم و نه حرفی به مامان و بابا بزنم . رضوان اومد نشست کنارم و دستش رو گذاشت رو دستم . نگاهش کردم و باز هم لبخند زد و گفت . رضوان - مبارکه . بالاخره قبول کردی ! دستم رو بی حوصله از زیر دستش بیرون کشیدم من - ولم کن رضوان انگار فهمید چندان راضی نیستم رو جمع کرد . رضوان - خوبی ؟ بدون اینکه نگاهش کنم ، با صدای پایین نالیدم . من - افتتاح دستی به شونه ام کشید ، رضوان - بلند شو لباس بپوش بریم . 186'MMM اخم کردم . من نمیام ، فشاری به شونه ام داد . رضوان - بلند شو . حال و هوات عوض می شه . ناراضی گفتم . من - درکم نمی کنی ! رضوان - اتفاقا برعکس . حالت رو خوب می فهمم . قبل از اومدنش بر می گردیم - نگاهش کردم . زیادی اصرار به رفتنم داشت . چشماش رو ریز کرد و مظلومانه گفت . رضوان - می خوای تنهام بذاری ؟.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢