♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۲۸ ↯↻
نگاهش کردم . نگاهش به نرگس بود و نفس هاش به شماره افتاده بود . یعنی حالم رو درک می کرد ؟ یعنی می فهمید چه ولوله ای تو دلم به پا شده ؟ چقدر زود خدا با واقعیت رو به روم كرد ! من هیچ وقت عروس اون خونه نمی شدم و خیال خامی بود که فکر کنم معجزه ای رخ می دهد و همه چیز اونجور که دل من می خواد پیش می ره لبخند تلخی زدم و زیر لب رو به نرگس گفتم من - مبارک باشه . دلخور نگاهم کرد . آهی کشید و به سمت در ورودی خونه راهنماییمون کرد . نرگس - بفرمایید داخل . با وجود بی رمقی ، به پاهام فرمان حرکت دادم . چاره ای جز ایستادن و نگاه کردن به انتخاب و ازدواج امیرمهدی نداشتم . مگه می شد به جنگ با سرنوشتی رفت که به امر و فرمان خدایی بود که هیچ چیزی نمی تونست خللی در امرش ایجاد کنه ؟ به سمت در خونه می رفتیم که نرگس آروم و محزون گفت . نرگس - اگر خیلی به انتخاب شدنش ایمان نداشت به این راحتی به بهونه می علاقه به مامانم تو خونه امون رفت و آمد نمی کرد . رضوان متعجب آبرویی بالا انداخت و با لبخندی که بیشتر نشون دهنده ی شدت تعجبش بود گفت رضوان - مگه خودش خبر داره . نرگس با افسوس سری تکون داد . نرگس - متاسفانه هر دو تا دختر مورد نظر مامان خبر دارن ، به خصوص ملیکا که پشتش به عموم هم گرمه هر دو سوالی نگاهش کردیم و سرش رو کمی کج کرد . نرگس - خوب ، راستش .. ملیکا برادر زاده ی زن عمومه ، کفش هامون رو در آوردیم و وارد خونه شدیم ، نرگس هم ادامه داد...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•
@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢