♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۳۷ ↯↻ غصه ام رو پشت اخمم پنهون کردم تا نفهمه چه حالی دارم . حتما ملیکا انقدر تو دلش جا داشت که اخم و ناراحتی من براش مهم نباشه . طاهره خانوم با دیدن ما که لباس پوشیده بودیم اخمی کرد . طاهره خانوم – کجا می خواین برین ؟ رضوان - با اجازه اتون رفع زحمت کنیم طاهره خانوم - مگه می دارم ؟ اقطار نکرده کجا برین ؟ همین الان هم زنگ بزن آقا مهرداد و بگو ایشون هم افطار بیان اینجا . آقای صداقت پیشه و سعیده خانوم رو هم خودم دعوت می کنم - امیر مهدی - من الان زنگ می زنم به آقا مهرداد . شماره اشون رو بگین . من رو کامل ندید گرفت . خرص خوردم و اخم کردم . بغض کردم و اخم کردم . دندونام رو روی هم فشار دادم و اخم کردم . رضوان خیلی سریع گفت . رضوان – نه مزاحم نمی شیم . باشه یه وقت دیگه . باید بریم - PIA.CO طاهره خانوم - تعارف می کنی مادر ؟ اینجا هم خونه ی خودتونه ! رضوان - ممنون . التزل امید ماست ، ولی به خدا باید بریم . تعارف نداریم و این روزا سر مامان سعیده خیلی شلوغه و باید بهشون کمک کنیم . به خاطر حرص خوردنم تمرکزی برای حرفای رد و بدل شده نداشتم . ولی با جمله ی آخری که رضوان گفت اخمام تو هم رفت . سر مامان شلوغ بود ؟ چه خبر بود مگه ؟ چرا من خبر نداشتم ؟ یه لحظه حس کردم چشمام سیاهی رفت . سریع چشمام رو بستم ، حرص خوردم که الان چه وقت سیاهی رفتن چشمامه أخه ؟ با حرف طاهره خانوم چشم باز کردم . طاهره خانوم – به سلامتی افطاری دارن ؟ رضوان کمی مکث کرد و بعد با لحن خاصی گفت .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢