♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۶۶ ↯↻
نگاهی به داخل کوچه انداختم . رضوان و نرگس کناری ایستاده بودن با دیدنم هر دو سری تکون دادن . رضا هم کنار .. كنار . امیرمهدی هم همراهشون بود اون دیگه چرا ؟ سرش پایین بود و مثل همیشه من رو نمی دید . من در هر صورت نمیام . مهرداد - زشته مارال ، همه منتظرت هستن ! من – فکر نمی کنم کسی منتظر من باشه . مهرداد - حتما باید لج کنی ؟ من - این چهار شب خواهر نداشتی ؟ مهرداد - این چهار شب چی شده که تو اینجوری شد ؟ من نمی دونم ! حتما جای ماه و خورشید عوض شده . مهرداد - لج نکن دختر خوب , برو حاضر شو , شونه ای بالا انداختم . من - یه جوری ایروداری کنی ، من نمیام . اومدم بچرخم به سمت داخل خونه که با حرفش مکث کردم . مهرداد - باهات كار دارم . امشب حتما باید بیای . انقدر جدی گفت که موندم نکنه کار اشتباهی انجام دادم که داره اینجوری اخمی کرد . مهرداد - منتظریم . زود حاضر شو . منم اخم کردم . من - چشم ! وارد اتاق شدم و دوباره بغض لعنتی جهید تو گلوم . تتد شدن مهرداد رو هیچ زمان دوست نداشتم . چه اون زمان که سنم کمتر بود و دائم به خاطر رفتارم بهم تذکر می داد چه حالا که می خواست مجبورم کنه به رفتن . شب نیمه ی ماه و میلاد بود و من حسابی بغض داشتم....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•
@dogtaranbehsti🍭〗.
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢