♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۷۸↯↻
اخر سر با نیم نگاهی به من عزمش رو برای گفتن جزم کرد . رضوان - وقتی آقای درستکار کربلا بودن و شما ازشون خبر نداشتین - دوباره نیم نگاهی به من انداخت .. رضوان - ممم .. مارال . مم . مارال ... می خواسته .. يعني " کلافه پريدم میون حرفش ، پر درد گفتم . من - نگرانش بودم و نمی خواستم براش اتفاقی بیفته . نمی خواستم چیزیش بشه ، نذر کردم ، با خدا حرف زدم گفتم سالم برگرده ، گفتم اگر زنده بگرده ازش می گذرم و دیگه نمی خوامش ، گفتم من و دلم به درک ... فقط سالم باشه ، زنده باشه به من دیگه هیچی نمی خوام به من ، من ، زنده بودنش برام مهم بود ... دیگه به دلم کاری نداشتم و کاری نداشتم نرگس ممه بی اختیار اشک تو چشمام حلقه زد . گرمای دست کسی روی دستم نشست . نرگس - واقعا خدا خیلی دوسش داره که دلش رو گ من - چه فایده ؟ نفس عمیقی کشید .
www.ge نرگس - بهش بگو مارال وحشت زده نگاهش کردم . من چی بگم ؟ نرگس - همینایی که الان گفتی رضوان - آره ، یکی بهتره . من - من هیچی نمی گی . رضوان - بچه نشو مارال من به من نمی گم . نرگس انگشتش رو تهدید وار جلوم گرفت . نرگس - می گی . یعنی باید بگی . نگی من می گم ....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•
@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢