♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۰۸ ↯↻ من - امیرمهدی که پیشرفت شایان توجهی داشته ! خندید . رضوان - صد البته ، و به لطف تو ؟ خنده م رو جمع کردم . من - خب تو که چادر سرته ، دیگه مانتو می خوای چیکار ؟ رضوان - چادرم به کم ناز که . از طرفی می خوام اگر کنار رفت زیرش پوششم درست باشه . غیر از عموی اونا عموی خودمم به پا فتوا دهنده ست . باز خندیدم . من - چرا دیگه فامیل رو دعوت کردین ؟ رضوان - که چند نفر شاهد باشن این دوتا دارن محرم می شن . فردا کسی اینا رو با هم دید حرف در نیاد . من - وای از این حرف در آوردنا . كار خوبی کردین . دیگه کیا هستن ؟ رضوان - دایی بزرگ نرگس , منم که دو تا خاله از دار دنیا بیشتر ندارم که یکیشون اصفهانه اون یکی هم فردا شب افطاری خونه ی مادر شوهرش دعوته بعید می دونم بیاد . من – من نفهمیدم ما چیکاره ایم که دعوت شدیم ! رضوان - مثل اینکه شما قراره عروس خونواده ی درستکار بشيا ! من خواب باشی خیره . هنوز نه به پاره نه به داره . رضوان - وقتی به طور رسمی بهشون جواب منفی دادی می شه گفت قراری وجود نداره . اونا الان به چشم عروس آینده نگات می کنن . * سکوت کردم . یه جورایی حرفش درست بود . امیر مهدی وقت خواسته بود برای رفع موانع بینمون . پس هنوز امیدی بود . با چرخیدن نگاهم روی مانتو شلوار تو دستم رو به رضوان گفتم . من - راستی ببین این خوبه برای فردا ؟ با ابروهای بالا رفته مانتو رو برانداز کرد . رضوان - پرو بپوشش... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢