♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۱۴↯↻ به لنگه ابرو بالا انداختم . من - رضوان خواهر شوهرته . من دیگه چیکاره م ! ملیکا جون که هستن نرگس - بلند شو . خواهر شوهر بازی برات در میارها ! آروم گفتم . من - وقتی دختر داییته و ملیکا هستن زشته من بلند شم . نرگس - اونا یه طرف زن داداشمم به طرف . من - حالا کی گفته من زن داداشت می شم ؟ لبخندی زد . نرگس - از این نگاه عصبی حضور مليكا و اون نگاه امیرمهدی که همش به جایی نزدیک تو خیره ست ، معلومه . بلند شو دیر شد ! با حرفش سکوت کردم و همراه رضوان بلند شدم و جلوی چشمای متعجب خونواده ی عموش پارچه ی حریر رو روی سر نرگس و رضا گرفتیم . قبل از اینکه خطبه ی عقد جاری بشه رضوان کمی - و رو به نرگس و رضا گفت . رضوان - این لحظه به لحظه ی مقدسة . دعا یادتون نره . هر دو تکون دادن . ملیکا هم اومد و پشت پارچه رو گرفت و نیم اخمی هم بهم کرد . را می داد اونم از حضور من دل خوشی نداره . عموی امیر مهدی ، خطبه رو خوند و نرگس و رضا سريع بله رو گفتن . اذان تموم نشده نرگس و رضا شدن زن و شوهر شرعی ، همه بهشون تبریک گفتن و براشون آروزی خوشبختی کردن . عموی امیرمهدی بلند دعایی رو خوند و همه پشت سرش امین گفتن ، بعد هم رو به طاهره خاتوم و آقای درستکار کرد . - به امید خدا بعد از یه مدت به محرمیتشون حکم قانونی بدن که مشکلی پیش نیاد ، درسته الان شرعا محرصن ولی وقتی ثبت بشه خیال همه راحت تره . انشا الله بعد از جابه جا شدنتون هم ، آقا امیر مهدی رو سر و سامون بدین... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢