♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۳۵↯↻ آروم آروم نگاهم رو بالا بردم و دوختم به صرد متعصب دوست داشتنیم . اخم داشت . زياد ................ به حدی که ته دلم خالی شد ، نه ! من طاقت اخم و تشوش رو نداشتم ! زیر لب زمزمه کردم . من - خدایا به دادم برسه با رفتن پسرا ، با قدم های نا مطمئن به سمتش رفتم . باید براش توضیح می دادم که انقدر اعصابم خرد شده که حواسم نبوده وضع ظاهريم چطوریه ! باید براش می گفتم . کنارش نشستم . نگاهش به رو به رو بود و هنوز اخم داشت . نفس هاش تند بود و حس عصبانی بودن رو به أدم القا می کرد . با هول گفتم . من - امیر مهدی من اصلا ۔ بدون اینکه به طرفم برگرده دستش رو ب و ادامه دادن گرفت طرفم . امیر مهدی - الان نه . بلند شد و شروع کرد قدم زدن . ازم دور شد . می فهمیدم کلافه بست . می فهمیدم عصبيه . فهمیدم بازم اعتقاداتش بهش اجازه نمی ده به راحتی از کنار این موضوع بگذره . اما نمی دونم چرا حس کردم رفت که عصبانیتش رو . سرم خالی تکنه . که چیزی نگه که ناراحت بشم . که نشکنم . که خودش رو کنترل کنه . که بینمون دعوا و کدورتی پیش نیاد رفت که آروم بشه . که با خودش خلوت کنه و خشمش رو کنترل . شاید رفت تا محبوب من باقی بمونه . که به خصلت های خوبش این کارش رو هم اضافه کنم , که یادم باشه اگر از دستش بدم : ضرر کردم . ضرری که جبران شدنی نیست . رفت که باور کنم اگر می خوامش ، با این همه خوبی ، باید حواسم به خواسته هاش باشه , که اگر چادر سرم نمی کنم حداقل حواسم به شال روی سرم باشه که نگاه کسی به سمت کشیده نشه رفت که با خودم بگم " وقتی اومد بهش می گم موضوع پویا رو و به من... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢