♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۵۶↯↻ انقدر دور خودم چرخیدم و بین مانتوهام چرخ زدم برای انتخاب ، که عصر شد . سر ساعت حاضر شدم . با به دنیا دلخوشی ، به دنیا انگیزه . شاد بودم از اینکه می خوام ساعتی رو کنار امیر مهدی بگذرونم . برای ما که محرم تشده بودیم ، یکساعت با هم بودن هم غنیمتی بود . شاد بودم و نمی دونستم موقع برگشت می شم برج زهرمار . 484 وارد باسازی شدیم که امیر مهدی می خواست اونجا برام خرید کنه به شونه به شونه ی هم قدم بر می داشتیم . با ذوق مغازه ها رو نگاه می کردم . امیر مهدی - از هر چی خوشتون اومد بگین . با ذوق گفتم ، من - می شه دوتا کادو برام بگیری ؟ امیر مهدی - هرچقدر بخواین می خرم . من - داری از دست میری امیر مهدی . امیر مهدی - خیلی وقته از دست رفتم . من - اون رو که می دونم . از بس که من خواستنی ام ۰ امیر مهدی – صبر چیز خوبية ! من – انقدر می گی صبر چیز خوبیه منتظرم ببینم بعد از محرمیت چیکار می کنی ! خندید . امیرمهدی - واقعا صبر چیز خوبیه خندیدم ، چقدر خودش رو کنترل می کرد که حرفی نزنه که نتونیم احساسنمون رو کنترل کنیم . جلوی ویترین به نقره و بدل فروشی ، چشمم به سرویس ستی افتاد که بی نهایت قشنگ بود . با ذوق برگشتم به امیرمهدی نشونش بدم که با دیدن پويا ، کمی دورتر ، که تکیه داده بود به نرده های وسط پاساز و مستقیم داشت نگاهمون می کرد و لبخند رو لبم ماسید و حرفم رو خوردم . لبخند موذیانه ش حس بدی رو بهم منتقل کرد . لبخند خشکیده هم شد تلخند כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢