♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۷۹ ↯↻ و به و من رو با خودش از اتاق خارج کرد و به محض بیرون رفتن از کنارم گذشت و به هال رفت و مهربونیش هم با تشر بود . انگار خیال نداشت به مقدار کوتاه بیاد . این تنها توجهش از صبح تا اون لحظه بود که با نگاه به سأعتم فهمیدم دو بعدازظهره . طاهره خانوم با یه سینی چای وارد هال شد و بلند همه رو صدا کرد تا کمی خستگی در کنن منم رفتم و پشت سر رضوان و نرگس بهشون پیوستم . همراه بقیه فنجونی جای برداشتم و گوشه ترین قسمت ایستادم به خوردن . رضا و مهرداد نبودن . آروم از رضوان پرسیدم و من – مهرداد کجاست ؟ پر گشت و آروم جوابم رو داد . رضوان - با رضا رفتن غذا بگیرن سری تکون دادم و جرعه ای چایم رو خوردم . حین خوردن نطق خان عموشون هم باز شد . رو کرد به امیر مهدی ۔ - خب . ان شاالله آقا امیرمهدی هم زود سر و سامون بگیره و بره طبقه ی بالا . صدای " سلامت باشین " أقای درستکار و امیر مهدی با هم ادغام شد . توقع داشتم اون موقع امیر مهدی نگاهی بهم بندازه , ولی دریغ از یه نیم نگاه . جرعه ای دیگه ای از چای داغم رو خوردم . با اینکه عادت نداشتم تو گرم چای بخورم ولی اون لحظه به خاطر خستگی خیلی به دهنم مزه کرد . خان عمو ادامه دادن . عمو - آقا امیر حواست باشه که هر کسی لایق شما نیستا , دختری باید انتخاب کنی که نجابتش حرف اول رو بزنه . تو دلم پوزخند زدم , من الان زنش بودم , تجيب هم نبودم . کجایی خان عمو ؟ ولی به لحظه به خودم اومدم . داشت چی می گفت ؟ من به اندازه ی کافی از چشم امیر مهدی افتاده بودم . این حرفا دیگه چی بود ؟ انگار یکی پاش رو گذاشته بود بیخ گلوی من و داشت فشار می داد . تصو - اصيل باشه... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢