♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۸۵↯↻ من - اون که بله , کم مونده بود دق دلی همه ی آدمای دنیا رو سر من خالی کنن . امیر مهدی - الان فقط مشکل حاج عمو هستن ؟ من هم ایشون و هم خیلی چیزای دیگه ! دستش چه باز هم محکم شد امیر مهدی - متلا ؟ من - اینکه بدون شنیدن حرفای من حکم دادی به تنبیه کردنم . دستش کمی شل شد . امیر مهدی - این تنبیه هم برای شما بود و هم برای خودم . اینکه محرمم باشین و تتونم یه لحظه هم دستتون رو بگیرم یا با تموم آرزویی که داشتم نتونم راحت خیره بشم تو چشماتون یا صورتتون رو ببینم به اندازه ی کافی برای منم زیاد بود . این تنبیه برای این بود که به شما اون روز حرفی زدین از دلیل نگفتن اون حرفا و نه فن پرسیدم من - آتشفشان آماده ی فوران بودی ، چی می گفتم ؟ اومد حرفی زنه که صدای تق باز شدن در حیاط باعث شد خیره بشیم به همدیگه , تو موقعیت بدی بودیم . نزدیک به هم و دست من تو دستش . و اون موقع ظهر کی می تونست باشه غیر از رضا و مهرداد که برای خرید غذا رفته بودن ؟ موقعیت بدی بود و هر دو خوب می دونستیم . ولی انقدر برامون شوکه کننده بود که هیچکدوم دستمون رو عقب تکسیده ایم . رضا از همون جلوی در " سلام " بلندی کرد و گفت . رضا - شما اینجایین ؟ با قدم های تند بهمون نزدیک شده و با دیدن دستای ما سرش رو پایین انداخت و با اجازه " ای گفت و السريع رد شد . ولی مهرداد کنارمون ایستاد . از کنار چشم نگاهش کردم و خیره بود به دستای ما . به مچ دست من تو دستای امیرمهدی.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢