🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل اول_پارت نهم🍀
خوب میدانستم که ابراهیم اصلا در بند این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیب جویی ها از شور و شعف
پدر کاسته و معاملهاش را لکهدار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: آره،
اگه سنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم
زندگی میکنیم، مجید هم یکی مثل بقیه. سپس نفس عمیقی کشید و ادامه
داد: شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید
خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه! در برابر سخنان آرمان گرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید: خب دیگه چه آمار مهمی ازش دراُوردید؟« و محمد که از این شیرین کاریاش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد: خیلی سا کت و توداره! اصلا پا نمیداد حرف بزنه!که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: ول کنید این
حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام
حاضره. سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: »مادر جون رفتید
بالا این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید . که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: کوتاه بیا مادر من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی!اما مادر بیتوجه به غرولند ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم و مادر با خیال راحت سر سفره نشست. سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبه تر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهرهاش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری
نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم
که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختالف مذهبی، بیگانگی او را برایم
بیشتر میکرد.
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305