📚
#رمان_پاتوق
📖
#رازهای_مگو(بخش دوم)
📝
#قسمت_هجدهم
سه نفر سه نفر، توی اتاق های بسیار بزرگ و مجهز که بی شباهت به اتاق هتل های لوکس نبود، مستقر شدیم و بعد در فضای باغ مشغول گپ و گفت با شرکت کنندگان دوره شدیم. تقریبا همه خیلی تحت تاثیر صحبتهای سخنرانان جلسه قرار گرفته بودند و بسیار از برگزاری چنین برنامه و فرصت استثنایی که در جهت مبارزه گسترده با مرکز تشیع بود خرسند و شادمان بودند.
غم بزرگی قلبمو می فشرد. کجا بودم من؟ اینجا شریانهای دشمنی با جایی بود که زندگی سیاه و ظلمانی منو به نور تبدیل کرد. دلم برای حاجی و بچه ها تنگ شده بود دوست داشتم تلفن رو بردارم و با حاجی حرف بزنم. اما نگران بودم که مبادا تلفنم شنود بشه.
خدایا! چیکار باید میکردم؟
من به پیشنهاد حاجی برگشته بودم به کشورم تا با تفکر الحادی وهابیت مبارزه کنم اما حالا خودم به عنوان نخبه در دورهای شرکت داشتم که برای براندازی حاکمیت ایران برنامه ریزی می کرد.
نمی دونستم تکلیفم چیه؟
خدایا! من که این همه به ائمه متوسل شده بودم که کمکم کنند برای تبلیغ تشیع، حالا چرا دقیقا داشتم راه عکس رو طی میکردم؟
خدایا از شر شیطان به تو پناه میبرم.
از صبح روز بعد جلسات فشرده ی ما شروع شد.
مبنای طرح، بر شبهه افکنی و خرابکاری و تفرقه اندازی و در نهایت کودتای نظامی و براندازی حکومت در ایران بود.
برنامه از شش ماه قبل از انتخابات ریاست جمهوری ایران طراحی شده بود و یک ماه پس از اعلام نتایج انتخابات به ثمر می نشست. برنامه اونقدر دقیق و حساب شده بود که حتی برای کابینه ی بعد از براندازی هم صحبت های ابتدایی را انجام داده بودند.
✨
#ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─