✨✨📒✨✨
#رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖
#در_آغوش_یک_فرشته
📋
#قسمت_پنجاه_و_دو
📝
#نویسنده_آینازغفاری_نژاد
° مروا °
با صدای نامفهوم آیه سعی کردم به سمتش برگردم که گردنم بخاطر بد خوابیدنم تیر کشید 😣
دستی به چشمام کشیدم ...
_ جانم 😴
چرا ایستادیم ؟
~ آراد و آقا بنیامین پیاده شدن تا یکم استراحت کنن و یه هوایی بخورن
تو پیاده نمیشی ؟
_ چند دقیقه دیگه میرسیم ؟
~ چیزی نمونده ، حدود بیست دقیقه دیگه
_ آها ، نه من پیاده نمیشم ، اگر میخوای تو برو
~ نه من نمیرم
راستی مروا صبح اصلا چیزی نخوردی ، آب میوه که دیگه گرم شده ، حداقل کیک ات رو بخور 😕
_ خوب شد که گفتی ، اگر چیزی نخورم تا ظهر معده درد ولم نمیکنه
بی زحمت کیک رو میدی؟
از توی کیفش دو تا کیک در آورد و به سمتم گرفت
~ آراد که چیزی نخورد ، سهم کیک اونم بخور تا یکم جون بگیری دختر
لبخندی به روش پاشیدم و بعد از تشکر کردن ،
شروع کردم به خوردنِ کیک های کاکائویی .
با دیدن آراد و بنیامین که داشتن به سمتمون می اومدن ، سریع پوست کیک ها رو جمع کردم و توی پلاستیکی که نزدیکم بود انداختم.
مانتوم رو کمی تکوندم که همزمان با این کارم در های ماشین باز شد و آراد و بنیامین توی ماشین نشستند.
• سلام مروا خانوم ، حالتون بهتره ؟
رو به بنیامینی که تازه از حرفای آیه متوجه شده بودم برادر بهار هست و همون پسریِ که کنار تانک دیدمش کردم و گفتم
_ سلام ، بله خداروشکر الان بهترم
• خداروشکر ، ان شاءالله هرچه زودتر بهبودی کامل رو به دست بیارید
_ متشکرم ، ممنون
اما آراد به همون اخمش اکتفا کرد و چیزی نگفت.. در سکوتِ کامل، ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم
طبق حرفی که آیه زده بود ، تقریبا بعد از گذشتِ بیست دقیقه، به دوکوهه رسیدیم
نگاهی به اطراف انداختم... مثل شلمچه ، سراسر خاک بود و تفاوت چندانی با اونجا نداشت ، البته از نظر من !
آراد و بنیامین از ماشین پیاده شدند و من هم به تَبَع از اونها پیدا شدم
آیه رفت که وسایلش رو از صندوق عقب بیاره..
من هم در این حین به طرف آراد که یکم اون ورتر ایستاده بود رفتم...
_ ببخشید
به عقب برگشت و با دیدن من اخمش یکم غلیظ تر شد و سرش رو پایین انداخت
_ خواستم ازتون تشکر کنم
این مدت زیاد بهتون زحمت دادم
واقعا شرمنده 😓
+ خواهش میکنم 😒
از لحن سردش به شدت جا خوردم 😶
یکم دلخور شدم ولی به روی خودم نیاوردم ...
به سمت آیه رفتم و همراه با اون به طرف چادر ها حرکت کردیم
با دیدن مژده و بهار به سمتشون دویدم
مژده رو در آغوش گرفتم و به خودم فشردمش
به بهار دست دادم و اون رو هم در آغوش گرفتم
بهار با لبخند گرمی گفت
* وای مروا ! میدونی از دیروز تا حالا دلم هزار راه رفت ؟
ترسیدم برات مشکلی پیش بیاد ، ولی خداروشکر انگار چیز مهمی نبوده
حال و احوالت رو مدام از بنیامین میپرسیدم 🙂
خواستم جوابش رو بدم که این بار مژده گفت:
× راست میگه ! مروا خیلی نگرانت شدیم !
از طرفی هیچ شماره ای از خانوادت نداشتیم که بهشون اطلاع بدیم ؛حداقل از نگرانی در بیان
چون گوشیت هم خاموش بود ، گفتم شاید نگران بشن 😢
با خودم گفتم :
خانواده ؟ کدوم خانواده ؟!
ایناهم دلشون خوشِ ها ! 😐
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
نگران نباشید
بادمجون بم آفت نداره😁
بهار با خنده گفت :
* اگه تو بادمجون بمی پس ماچی بگیم دیگه؟!😂
با این حرفش، صدای خنده مون بلند شد
بهار خوب یاد داشت توی هر شرایطی آدم رو بخندونِ...
لحظه ای توی دلم از خدا تشکر کردم برای داشتن شون...🙂
با صدای آیه به خودم اومدم :
~ بچه ها زیر آفتاب نایستید... بیاید بریم داخل چادر، مروا تازه مرخص شده..🤦♀
داشتیم به سمت چادرها حرکت میکردیم که با صدای آراد متوقف شدیم
سر به زیر سلامی به جمع کرد و گفت :
+ خانم محمودی لطفا چند لحظه همراهم بیاید
مژده عذر خواهی از ما کرد و چشمی به اون گفت و همراه آراد به راه افتاد
یعنی با مژده چی کار داره ؟! 🤨
مگه من و آیه مسئول هماهنگی خواهران نشدیم ؟
پس چرا صداش زد ؟
به تو چه مروااااا ، به تو چهههه؟ 😑
اصلا چی کارَتِ ؟!
کلافه سرمو تکون دادم و به راهم ادامه دادم
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─