eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🕊✨ زندگی خالی نیست مهربانی هست سیب هست؛ ایمان هست ! آری تا شقایق هست زندگی باید کرد ! ❤️🍃             ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid                 ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_چهل_و_نه 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد °
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° آراد ° دستی به موهام کشیدم و کلافه گفتم: + خانم فرهمند ، آروم باشید چرا نبخشه ؟ فقط کافیه آدم پشیمون باشه... از کارهاش از گناهاش از عملش ... اگر از ته ته قلبش پشیمون باشه همین اکتفا میکنه... به قول حاج آقا پناهیان : خدا دوستمون داره ، ما سرمون رو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون ! 😞 ما سرمون رو انداختیم پایین و توجه نکردیم ! هق هقش بلند شد و بدنش هم شروع کرد به لرزیدن دیگه طاقت دیدن اشک هایی که تک تکش خنجری به قلبم بود رو نداشتم... گفتم : خواهش میکنم آروم باشید! دوباره حالتون بد می‌شه اینطوری 😞 کمی مکث کرد .. بلند شد و درست روبروم ایستاد توی چشمام زل زد و چند تا نفس عمیق کشید _ ر...راست...راستش میخواستم ، یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگم + بفر........ با شنیدن صدای اذان حرفم نصفه نیمه موند مروا هم با شنیدن صدای اذان، چیزی نگفت و به طرف نمازخانه خواهران راه افتاد منم سریع به طرف نمازخونه برادران حرکت کردم یعنی چی میخواست بگه ؟ گفت خیلی مهمه ... ای بابا ، زیادی دارم بهش فکر میکنم ! استغفرالله ، پناه بر خدا وارد نمازخونه شدم و بعد از نیت، شروع کردم به خواندنِ نماز صبح اما..... هیچی از نمازم متوجه نشدم مدام صدای گریه های مروا توی گوشم می‌پیچید کلافه بودم از کی ؟ از چی ؟ از کجا ؟ نمیدونم ! 🤦‍♂ اینجوری نمیشه آراد تو حق نداری به یه دختر نامحرم فکر کنی... اسم خودت رو گذاشتی مسلمون در حالی که نمیتونی نَفست رو کنترل کنی؟! 😞 همونجا با خودم عهد بستم که جز در مواقع اضطراری، طرفش نَرَم به عنوان تنبیه، برنامه اینستاگرامم که حدود سه هزار دنبال کننده داشتم رو پاک کردم ! دوباره شروع کردم به نماز خواندن... • قبول باشه به سمت صدا برگشتم . لبخندی زدم + قبول حق 🙂 بنیامین جان هرچه زودتر باید حرکت کنیما ساعت چنده ؟ • آره ، تا به ظهر نخوردیم باید راه بیوفتیم ساعت ۵ صبحه... + خیلی خب با آیه تماس میگیرم؛ میگم وسایل شون رو جمع کنن تو هم ماشین رو آماده کن تا حرکت کنیم • چشم ، فعلا تسبیحات حضرت زهرا رو گفتم و پس از خواندن دعای عهد، از نمازخونه خارج شدم به سمت ماشین حرکت کردم که دیدم مروا و آیه صندلی عقب نشستند مروا سرش رو به شیشه تکیه داده بود تا چشمش به من افتاد، بهم خیره شد یه دو دلی و شک خاصی توی چشم هاش موج میزد که من رو می ترسوند... افکارم رو پس زدم اخمی روی پیشونیم نقش بست سرعتم رو بیشتر کردم و به ماشین رسیدم سوار ماشین شدم و با بسم اللهی حرکت کردیم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_پنجاه 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد ° آر
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° مروا ° بعد از صحبت های حجتی،حالم دگرگون شد از خودم بدم می اومد ! احساس دوری از خدا و فکر به این همه گناهی که کردم؛ داشت خفم میکرد قلبم هی فشرده و فشرده تر میشد 😔💔 یه دین دار تقلیدی بیشتر نبودم ! نمازم رو که خواندم به همراه آیه سوار ماشین شدیم آروم و قرار نداشتم اینو حتی آیه هم متوجه شده بود ولی اصلا به روم نیاورد با دیدن حجتی که داشت به سمت ماشین می اومد بهش خیره شدم به قول پرستارِ خیلی کم پیدا میشه از این مردا... با دیدن من اخمی کرد و سریع سوار ماشین شد اصلا معلوم نیست با خودش چند چنده ! یه روز میاد دلداریم میده و کنارمِ ، ده دقیقه بعدش انگار جن دیده و ازم رو برمی گردونه ! کلافه به بیرون خیره شدم و آهی کشیدم احساس کردم کسی از اعماق وجودم داره فریاد میزنه : گذشتت هر چقدرم بد باشه؛ میتونه بهترین اتفاق زندگیت رو رقم بزنه ! " اگه نگاهت رو عوض کنی و ازش درس بگیری " ~ بعضی وقتا آدم تو دلش یه صداهایی رو حس میکنه! من که میگم صدای خداست که میخواد کمکت کنه ! ... ~ 🙂✨ حجتی می گفت اینجا اومدنم قطعا حکمتی داشته ... به قول بی بی، هیچ برگی بی اذن خدا، روی زمین نمی افته ... همیشه میگفت قطعا خیر و صلاحِ تو، همون بوده که اتفاق افتاده... بعدا میفهمی چه خیر و برکتی برات داشته و خودت خبر نداشتی... آخ بی بی کجایی ! دلم برای دستای مهربونِ پیرت که موهام رو نوازش میکرد؛ یه ذره شده... از وقتی آقاجون فوت کرد دیگه رفت و آمد ما هم به اون خونه کاملا قطع شد بی بی، من رو خیلی دوست داشت یادمه وقتی بچه بودم با هم نماز می خواندیم یه چادر نماز داشتم که گل های خیلی ریز آبی داشت ؛ خودِ بی بی برام دوخته بودش همیشه با ذوق و شوق، سَرم میکردمش و پشت سر بی بی می ایستادم و هر کاری اون میکرد منم انجام میدادم... اما از وقتی با خدا قهر کردم، دیگه سراغی ازش نگرفتم... با یادآوری بی بی و روزهای شیرینِ گذشته، لبخندی روی صورتِ غمگینم نشست... 🙂 با همون لبخندِ حزین، سرم رو به شیشه تکیه دادم غرقِ نگاهِ بیابون های اطراف شده بودم غافل از این که چه چیز هایی در انتظارمِ و خدا چه سرنوشتی برام رقم زده ، آروم چشم هام رو بستم و به دنیای شیرینِ خواب، سفر کردم... ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🍭 🍭 ✨ 🥧آموزش 🥧 📍مواد لازم: آرد👈 ۳۰۰ گرم خمیر مایه👈 ۶گرم شکر👈 ۲۵ گرم تا ۳۰ گرم نمک👈 ۶ گرم آب 👈۱۳۰ میلی لیتر «بسته به آردتون داره، ممکنه کمتر یا بیشتر ببره» کره برای داخل خمیر👈 ۵۰ گرم کره برای بین خمیر👈 ۱۰۰ گرم 📌طرز تهیه: ✅همه مواد خشک رو «آرد ، خمیر مایه ، شکر» مخلوط کنید ✅کم کم آب رو بهش اضافه کنید و ورز بدید تا خمیر خودش و جمع کنه ✅ کره رو اضافه کنید و دوباره ورز بدید تا کره به خورد خمیر بره و لطیف بشه ✅ روی خمیر رو بپوشانید و بزارید یک ربع استراحت کنه از خمیر چونه های ۱۱۰ گرمی بگیرید و بزارید یه ربع دیگه هم استراحت کنه ✅ هر چونه رو با وردنه باز کنید تا نازک بشه ✅کره رو به همه جای خمیر بزنید ( ۱۰۰ گرم کره برای همه چونه استفاده میشه ) ✅هر چونه روکه باز میکنید کمی از کره دستور رو بزنید ، و ورقه خمیر رو رول کنید ✅خمیر رول شده رو از وسط به صورت عمودی برش بدید ✅ داخل کاغذ گذاشته و بزارید داخل قالب مافين ✅روی مافینا رو پلاستیک چرب شده بکشید و بزارید برای نیم ساعت تا ۴۰ دقیقه استراحت کنه ✅سپس بزارید داخل فر ۱۹۰ به مدت ۲۰ دقیقه«نیازی به رومال نداره» ✅بعد از پخت با عسل رقيق رومال کنید و کمی پودر پسته بریزید روش عصرانه به همراه چای یا شیر گرم میل کنید. نوش جان😍 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_پنجاه_و_یک 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° مروا‌ ° با صدای نامفهوم آیه سعی کردم به سمتش برگردم که گردنم بخاطر بد خوابیدنم تیر کشید 😣 دستی به چشمام کشیدم ... _ ‌جانم 😴 چرا ایستادیم ؟ ~ آراد و آقا بنیامین پیاده شدن تا یکم استراحت کنن و یه هوایی بخورن تو پیاده نمیشی ؟ _ چند دقیقه دیگه میرسیم ؟ ~ چیزی نمونده ، حدود بیست دقیقه دیگه _ آها ، نه من پیاده نمیشم ، اگر میخوای تو برو ~ نه من نمیرم راستی مروا صبح اصلا چیزی نخوردی ، آب میوه که دیگه گرم شده ، حداقل کیک ات رو بخور 😕 _ خوب شد که گفتی ، اگر چیزی نخورم تا ظهر معده درد ولم نمیکنه بی زحمت کیک رو میدی؟ از توی کیفش دو تا کیک در آورد و به سمتم گرفت ~ آراد که چیزی نخورد ، سهم کیک اونم بخور تا یکم جون بگیری دختر لبخندی به روش پاشیدم و بعد از تشکر کردن ، شروع کردم به خوردنِ کیک های کاکائویی . با دیدن آراد و بنیامین که داشتن به سمتمون می اومدن ، سریع پوست کیک ها رو جمع کردم و توی پلاستیکی که نزدیکم بود انداختم. مانتوم رو کمی تکوندم که همزمان با این کارم در های ماشین باز شد و آراد و بنیامین توی ماشین نشستند. • سلام مروا خانوم ، حالتون بهتره ؟ رو به بنیامینی که تازه از حرفای آیه متوجه شده بودم برادر بهار هست و همون پسریِ که کنار تانک دیدمش کردم و گفتم _ سلام ، بله خداروشکر الان بهترم • خداروشکر ، ان شاءالله هرچه زودتر بهبودی کامل رو به دست بیارید _ متشکرم ، ممنون اما آراد به همون اخمش اکتفا کرد و چیزی نگفت.. در سکوتِ کامل، ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم طبق حرفی که آیه زده بود ، تقریبا بعد از گذشتِ بیست دقیقه، به دوکوهه رسیدیم نگاهی به اطراف انداختم... مثل شلمچه ، سراسر خاک بود و تفاوت چندانی با اونجا نداشت ، البته از نظر من ! آراد و بنیامین از ماشین پیاده شدند و من هم به تَبَع از اونها پیدا شدم آیه رفت که وسایلش رو از صندوق عقب بیاره.. من هم در این حین به طرف آراد که یکم اون ورتر ایستاده بود رفتم... _ ببخشید به عقب برگشت و با دیدن من اخمش یکم غلیظ تر شد و سرش رو پایین انداخت _ خواستم ازتون تشکر کنم این مدت زیاد بهتون زحمت دادم واقعا شرمنده 😓 + خواهش میکنم 😒 از لحن سردش به شدت جا خوردم 😶 یکم دلخور شدم ولی به روی خودم نیاوردم ... به سمت آیه رفتم و همراه با اون به طرف چادر ها حرکت کردیم با دیدن مژده و بهار به سمتشون دویدم مژده رو در آغوش گرفتم و به خودم فشردمش به بهار دست دادم و اون رو هم در آغوش گرفتم بهار با لبخند گرمی گفت * وای مروا ! میدونی از دیروز تا حالا دلم هزار راه رفت ؟ ترسیدم برات مشکلی پیش بیاد ، ولی خداروشکر انگار چیز مهمی نبوده حال و احوالت رو مدام از بنیامین میپرسیدم 🙂 خواستم جوابش رو بدم که این بار مژده گفت: × راست میگه ! مروا خیلی نگرانت شدیم ! از طرفی هیچ شماره ای از خانوادت نداشتیم که بهشون اطلاع بدیم ؛حداقل از نگرانی در بیان چون گوشیت هم خاموش بود ، گفتم شاید نگران بشن 😢 با خودم گفتم : خانواده ؟ کدوم خانواده ؟! ایناهم دلشون خوشِ ها ! 😐 لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: نگران نباشید بادمجون بم آفت نداره😁 بهار با خنده گفت : * اگه تو بادمجون بمی پس ماچی بگیم دیگه؟!😂 با این حرفش، صدای خنده مون بلند شد بهار خوب یاد داشت توی هر شرایطی آدم رو بخندونِ... لحظه ای توی دلم از خدا تشکر کردم برای داشتن شون...🙂 با صدای آیه به خودم اومدم : ~ بچه ها زیر آفتاب نایستید... بیاید بریم داخل چادر، مروا تازه مرخص شده..🤦‍♀ داشتیم به سمت چادرها حرکت میکردیم که با صدای آراد متوقف شدیم سر به زیر سلامی به جمع کرد و گفت : + خانم محمودی لطفا چند لحظه همراهم بیاید مژده عذر خواهی از ما کرد و چشمی به اون گفت و همراه آراد به راه افتاد یعنی با مژده چی کار داره ؟! 🤨 مگه من و آیه مسئول هماهنگی خواهران نشدیم ؟ پس چرا صداش زد ؟ به تو چه مروااااا ، به تو چهههه؟ 😑 اصلا چی کارَتِ ؟! کلافه سرمو تکون دادم و به راهم ادامه دادم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_پنجاه_و_دو 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 به بهونه استراحت کردن از بچه ها جدا شدم ، ولی خدایش خیلی سردرد داشتم و حسابی خسته شده بودم به سراغ ساکم رفتم و لباس های خودم رو پوشیدم ، لباس های آیه رو هم توی پلاستیک گذاشتم تا بعدا بهش بدم. به دنبال گوشیم میگشتم که خیلی اتفاقی کتاب «سلام بر ابراهیم» به چشمم خورد ! کتاب رو از ساک درآوردم و گوشه ای گذاشتم گوشیم رو هم پیدا کردم به شارژ زدمش در همون حالی که درازکشیده بودم ، ملحفه رو روی پاهام کشیدم و شروع کردم به خواندن ادامه کتاب ....... به قسمت "غروب خونین" که رسیدم ، بغض بدی گلوم رو چنگ انداخت... 📖 دیگری گفت : من دیدم که زدنش . با همان انفجار های اول افتاد روی زمین ..." جمله به جمله رو با بغض میخواندم 😢 📖 خیلی ها رفقایشان را جا گذاشته بودند.وقتی وارد دوکوهه شدیم؛صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود که میگفت : ⊱ ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ما ،کو شهیدان ما⊰ با همون بغضِ خفه کننده، سریع گوشیم رو روشن کردم‌ و توی اینترنت به دنبال همين مداحی گشتم بعد از چند دقیقه پیداش کردم منتظر بودم دانلود شه تا گوش بدمش دوباره دراز کشیدم ‌و به بیرونِ چادر خیره شدم با شنیدن صدایِ محزونش، بغضم شکست اشک میریختم و همراه با اون صداهای قدیمی زمزمه میکردم : ای از سفر برگشتگان... 😭 بین گریه هام با خودم میگفتم : اونها برای ما از جون خودشون گذشتن ، اما م چی؟ 😭 در برابر شهدا شرمنده بودم این همه سال، راهو اشتباه رفتم.. 😓 دیگه جواب خیلی از سوالام رو پیدا کرده بودم یادمه صبح ، موقع پوشیدن لباسها، گفتم مگه شهدا رو مجبور کردن که برن ، خب خون نمیدادن ؟! اما تازه درک میکنم که همه شهدا رفتن تا اسلام بمونه ... پس وظیفه ما هست که از دین مون نگهداری کنیم هر خطی از وصیت نامه شهدا میتونه به ما کمک کنه ، میتونه چراغی باشه برای هدایت همه ما شهدا جون خودشون رو برای حفظ اسلام دادن.. مثل اون خانمی که همیشه معلم هامون توی دبستان ازش میگفتن : پشت در چادرش سوخت ولی از سرش نیفتاد ! اسمش چی بود ؟! آها حضرت فاطمه ، دختر پیامبر 🙂 ما با حفظ چادر میتونیم ادامه رو راهِ حضرت فاطمه باشیم ... پس اگه شهدا وصیت به حجاب ما کردن ، حجاب ما فقط برای به کمال رسیدن خودِ ماست و کمک میکنه به زنده نگه داشتن اسلام کسی شهدا رو مجبور نکرد که بِرَن ، اینها خودشون برای حفظ خاکمون و نگه داشتن حرمت دختران ، داوطلبانه رفتن و با عشق جنگیدن و شهید شدن دیگه کلافه شده بودم به یاد حرف محمود دولت آبادی افتادم که میگفت : مغزم ، مغزم ، درد میکند از حرف زدن چقدر حرف زده ام چقدر در ذهنم حرف زده ام !...😢 کتاب رو توی ساک گذاشتم تا توی فرصت مناسبی به حجتی بدمش چشم هام رو بستم و از شدت خستگی به سرعت خوابم برد ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
کو شهیدان ما.mp3
707.1K
🥀💔 ⊱ ای از سفر برگشتگان کو شهیدانِ ما ،کو شهیدانِ ما ⊰ 😇           ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid               ─┅─✵🕊✵─┅─
17.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😉🤚 ✨فقط و فقط زمانی می تونی👇 👈زندگیتو متحول کنی 👉 که 💦تشنه باشی🤔 👈تشنه تحول😓 🎞 با ماه همراه باشید😉 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─