هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
رمان جذاب 💖✨✨ با ذوق بدو بدو رفتم تو حیاط داشتم صندلامو میپوشیدم که مامانم باز صدام زد : _دلربا جان پلاستیک لباسات یادت رفت. آروم زدم تو پیشونیم و باز برگشتم تو خونه، پلاستیک رو برداشتم و وقتی مطمئن شدم دیگه چیزی جا نذاشتم صندلامو پوشیدم و با ذوق از خونه خارج شدم. هر روز عصر ساعتای ۴ با لیلا و مریم قرار داشتیم. میرفتیم تو جنگل کنار رودخونه و بعد کلی بازی و شنا خوراکی میخوردم و تا غروب برمی گشتیم خونه. کار هر روزمون بود. من و لیلا و مریم تنها دخترای ۱۶ ساله ای بودیم که توی روستا هنوز مجرد بودیم. فاصله خونه هامون دو دقیقه راه بود همیشه من میرفتم دنبال لیلا و مریم؛ دختر خاله بودن و خونشون یکی بود. تا رسیدم در خونشون همزمان دوتاش از خونه اومدن بیرون. بعد از سلام علیک با ذوق و شوق بچگانمون لی لی کنان به سمت جنگل راه افتادیم... اگه شو میخوای عضو این کانال شو 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻💖♥🌺🌸 @Eitaametn