eitaa logo
🥺:)))
24 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
393 ویدیو
16 فایل
بِســمِ‌رَبِ‌اَباعَبدِاللهِ‌الحُسَین🍃✨ دلـ ندارمـ‌‌ که‌‌ به معشوقـ‌ زمینی بدهمـ ! دلـ من گوشهـ صحنت به خدا جاماندهـ ... 💔 ناشناسمون🌸♥️ https://harfeto.timefriend.net/16421497838897 #تابع_قوانین_ایتا_و_جمهوری_اسلامی🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
⟆﷽⟅ ښݪاݥ ݔة ڋۅښټاݧ ڲݪم✾ من امروز یه کانال زدم به نام : ↲ڋݗټږاݩ ݘاڋږي↳ که در اون این فعالیت ها را می کنم: و کرانچ ✍👇 با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی انداختم. تمام وسایلش پخش زمین شده بود. شیشه ها شکسته بود و خودش هم با یقه پاره و سر وضع نامرتب جلوی در نشسته بود و به زمین خیره بود. از ماشین پیاده شدم و دوباره همه جارا ور انداز کردم. با دیدن من برخاست یک رگه خون از گوشه پیشانی اش تا زیر گونه اش راه افتاده بود. مضطرب جلو رفتم و گفتم چی شده؟ لبخندی زدو گفت همیشه همه چیز اونطوری که ما میخواهیم نمیشه خنده تلخی کردم جمله مرتضی مرا به شش ماه پیش پرتاب کرد. اگر میخوای بقیه اش را بخونی عضو شو🌹و اڲږ ټۅ ھݥ ڋۅښټ ڋاڔي عۻۅ ݔۺے ږۅي ایڋےڪاݩاݪ ڬڷیݣ ڪݧ⇣ ⇄@Chadormmr⇇✾
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
⟆﷽⟅ ښݪاݥ ݔة ڋۅښټاݧ ڲݪم✾ من امروز یه کانال زدم به نام : ↲ڋݗټږاݩ ݘاڋږي↳ که در اون این فعالیت ها را می کنم: و کرانچ ✍👇 با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی انداختم. تمام وسایلش پخش زمین شده بود. شیشه ها شکسته بود و خودش هم با یقه پاره و سر وضع نامرتب جلوی در نشسته بود و به زمین خیره بود. از ماشین پیاده شدم و دوباره همه جارا ور انداز کردم. با دیدن من برخاست یک رگه خون از گوشه پیشانی اش تا زیر گونه اش راه افتاده بود. مضطرب جلو رفتم و گفتم چی شده؟ لبخندی زدو گفت همیشه همه چیز اونطوری که ما میخواهیم نمیشه خنده تلخی کردم جمله مرتضی مرا به شش ماه پیش پرتاب کرد. اگر میخوای بقیه اش را بخونی عضو شو🌹و اڲږ ټۅ ھݥ ڋۅښټ ڋاڔي عۻۅ ݔۺے ږۅي ایڋےڪاݩاݪ ڬڷیݣ ڪݧ⇣ ⇄@Chadormmr⇇✾
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
رمان جذاب 💖✨✨ با ذوق بدو بدو رفتم تو حیاط داشتم صندلامو میپوشیدم که مامانم باز صدام زد : _دلربا جان پلاستیک لباسات یادت رفت. آروم زدم تو پیشونیم و باز برگشتم تو خونه، پلاستیک رو برداشتم و وقتی مطمئن شدم دیگه چیزی جا نذاشتم صندلامو پوشیدم و با ذوق از خونه خارج شدم. هر روز عصر ساعتای ۴ با لیلا و مریم قرار داشتیم. میرفتیم تو جنگل کنار رودخونه و بعد کلی بازی و شنا خوراکی میخوردم و تا غروب برمی گشتیم خونه. کار هر روزمون بود. من و لیلا و مریم تنها دخترای ۱۶ ساله ای بودیم که توی روستا هنوز مجرد بودیم. فاصله خونه هامون دو دقیقه راه بود همیشه من میرفتم دنبال لیلا و مریم؛ دختر خاله بودن و خونشون یکی بود. تا رسیدم در خونشون همزمان دوتاش از خونه اومدن بیرون. بعد از سلام علیک با ذوق و شوق بچگانمون لی لی کنان به سمت جنگل راه افتادیم... اگه شو میخوای عضو این کانال شو 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻💖♥🌺🌸 @Eitaametn
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
⟆﷽⟅ ښݪاݥ ݔة ڋۅښټاݧ ڲݪم✾ من امروز یه کانال زدم به نام : ↲ڋݗټږاݩ ݘاڋږي↳ که در اون این فعالیت ها را می کنم: و کرانچ ✍👇 با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی انداختم. تمام وسایلش پخش زمین شده بود. شیشه ها شکسته بود و خودش هم با یقه پاره و سر وضع نامرتب جلوی در نشسته بود و به زمین خیره بود. از ماشین پیاده شدم و دوباره همه جارا ور انداز کردم. با دیدن من برخاست یک رگه خون از گوشه پیشانی اش تا زیر گونه اش راه افتاده بود. مضطرب جلو رفتم و گفتم چی شده؟ لبخندی زدو گفت همیشه همه چیز اونطوری که ما میخواهیم نمیشه خنده تلخی کردم جمله مرتضی مرا به شش ماه پیش پرتاب کرد. اگر میخوای بقیه اش را بخونی عضو شو🌹و اڲږ ټۅ ھݥ ڋۅښټ ڋاڔي عۻۅ ݔۺے ږۅي ایڋےڪاݩاݪ ڬڷیݣ ڪݧ⇣ ⇄@Chadormmr⇇✾
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
رمان جذاب 💖✨✨ با ذوق بدو بدو رفتم تو حیاط داشتم صندلامو میپوشیدم که مامانم باز صدام زد : _دلربا جان پلاستیک لباسات یادت رفت. آروم زدم تو پیشونیم و باز برگشتم تو خونه، پلاستیک رو برداشتم و وقتی مطمئن شدم دیگه چیزی جا نذاشتم صندلامو پوشیدم و با ذوق از خونه خارج شدم. هر روز عصر ساعتای ۴ با لیلا و مریم قرار داشتیم. میرفتیم تو جنگل کنار رودخونه و بعد کلی بازی و شنا خوراکی میخوردم و تا غروب برمی گشتیم خونه. کار هر روزمون بود. من و لیلا و مریم تنها دخترای ۱۶ ساله ای بودیم که توی روستا هنوز مجرد بودیم. فاصله خونه هامون دو دقیقه راه بود همیشه من میرفتم دنبال لیلا و مریم؛ دختر خاله بودن و خونشون یکی بود. تا رسیدم در خونشون همزمان دوتاش از خونه اومدن بیرون. بعد از سلام علیک با ذوق و شوق بچگانمون لی لی کنان به سمت جنگل راه افتادیم... اگه شو میخوای عضو این کانال شو 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻💖♥🌺🌸 @Eitaametn
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
⟆﷽⟅ ښݪاݥ ݔة ڋۅښټاݧ ڲݪم✾ من امروز یه کانال زدم به نام : ↲ڋݗټږاݩ ݘاڋږي↳ که در اون این فعالیت ها را می کنم: و کرانچ ✍👇 با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی انداختم. تمام وسایلش پخش زمین شده بود. شیشه ها شکسته بود و خودش هم با یقه پاره و سر وضع نامرتب جلوی در نشسته بود و به زمین خیره بود. از ماشین پیاده شدم و دوباره همه جارا ور انداز کردم. با دیدن من برخاست یک رگه خون از گوشه پیشانی اش تا زیر گونه اش راه افتاده بود. مضطرب جلو رفتم و گفتم چی شده؟ لبخندی زدو گفت همیشه همه چیز اونطوری که ما میخواهیم نمیشه خنده تلخی کردم جمله مرتضی مرا به شش ماه پیش پرتاب کرد. اگر میخوای بقیه اش را بخونی عضو شو🌹و اڲږ ټۅ ھݥ ڋۅښټ ڋاڔي عۻۅ ݔۺے ږۅي ایڋےڪاݩاݪ ڬڷیݣ ڪݧ⇣ ⇄@Chadormmr⇇✾
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
رمان جذاب 💖✨✨ با ذوق بدو بدو رفتم تو حیاط داشتم صندلامو میپوشیدم که مامانم باز صدام زد : _دلربا جان پلاستیک لباسات یادت رفت. آروم زدم تو پیشونیم و باز برگشتم تو خونه، پلاستیک رو برداشتم و وقتی مطمئن شدم دیگه چیزی جا نذاشتم صندلامو پوشیدم و با ذوق از خونه خارج شدم. هر روز عصر ساعتای ۴ با لیلا و مریم قرار داشتیم. میرفتیم تو جنگل کنار رودخونه و بعد کلی بازی و شنا خوراکی میخوردم و تا غروب برمی گشتیم خونه. کار هر روزمون بود. من و لیلا و مریم تنها دخترای ۱۶ ساله ای بودیم که توی روستا هنوز مجرد بودیم. فاصله خونه هامون دو دقیقه راه بود همیشه من میرفتم دنبال لیلا و مریم؛ دختر خاله بودن و خونشون یکی بود. تا رسیدم در خونشون همزمان دوتاش از خونه اومدن بیرون. بعد از سلام علیک با ذوق و شوق بچگانمون لی لی کنان به سمت جنگل راه افتادیم... اگه شو میخوای عضو این کانال شو 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻💖♥🌺🌸 @Eitaametn
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«دوشنبه»♡
⭕️گاندویی ها این پیامو از دست ندید⭕️ هممون سریال گاندو رو دیدم👍🏻 اما توی گاندو2 قسمت آخر، سریال خیلی مبهم تموم شد💔 هیچکس نمیدونه چه اتفاقی برای آقا محمد افتاد🤷🏻‍♂ یا واکنش بچه های سایت چیه؟👨🏻‍💻 و یا عزیز و عطیه چه حالی دارن😞 خببب حالا صبر کنید😌🤩 اولین کانالی که داره یک رمان از گاندو3 رو با ذهنیت خودش مینویسه رو پیداااااا کردم😍 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گاندو3 داوود: خداروشکر، همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد... منو فرشید با یک ماشین بودیم، آقا محمد و هاشم ماشین جلوییمون بودن همه چیز آروم بود که یه دفعه صدای انفجار اومد... با ترس و، وحشت به روبه رو نگاه کردم😨 ناخودآگاه گفتم: یا ابوالفضل، محمددد و پیاده شدم....نمیتونستم رو پای خودم وایسم سعی کردم خودمو با کمک ماشین حفظ کنم😖 ـــــــــــــــــ عطیه: ا..ل..و..مح...مد😰 عزیز: 🤨 عطیه: محمد این صدای چی بود😖 ـــــــــــــــ فرشید: باورم نمیشد اون چیزی که میدیدمو😱 سعی کردم از شک دربیام...به سرعت از ماشین پیاده شدیم و به سمت اون دونفر تیر اندازی کردیم.... یکیشونو زدیم ولی اون یکی فرار کرد! ــــــــــــ سایت ـــــــــــ رسول: بدوبدو رفتم سمت آقای عبدی😢🏃🏻‍♂ عبدی: به به آقا رسول رسول: آقا😞🥺💔 عبدی: اتفاقی افتاده؟ رسول: آقا مح....... ــــــــــــــــــــــــــــــــ اگر میخوای ادامه پارت رو بخونی سریع عضو کانال زیر شو👇🏻 @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 تازه شروع به نوشتن کرده👌🏻 بدو عضو شو تا از دستت نرفته🏃🏻‍♀ ـــــــــــــــــــــــــــــــ ورود آقایون ممنوع است🚫
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
⭕️گاندویی ها این پیامو از دست ندید⭕️ هممون سریال گاندو رو دیدم👍🏻 اما توی گاندو2 قسمت آخر، سریال خیلی مبهم تموم شد💔 هیچکس نمیدونه چه اتفاقی برای آقا محمد افتاد🤷🏻‍♂ یا واکنش بچه های سایت چیه؟👨🏻‍💻 و یا عزیز و عطیه چه حالی دارن😞 خببب حالا صبر کنید😌🤩 اولین کانالی که داره یک رمان از گاندو3 رو با ذهنیت خودش مینویسه رو پیداااااا کردم😍 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گاندو3 داوود: خداروشکر، همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد... منو فرشید با یک ماشین بودیم، آقا محمد و هاشم ماشین جلوییمون بودن همه چیز آروم بود که یه دفعه صدای انفجار اومد... با ترس و، وحشت به روبه رو نگاه کردم😨 ناخودآگاه گفتم: یا ابوالفضل، محمددد و پیاده شدم....نمیتونستم رو پای خودم وایسم سعی کردم خودمو با کمک ماشین حفظ کنم😖 ـــــــــــــــــ عطیه: ا..ل..و..مح...مد😰 عزیز: چیزی شده؟ عطیه: محمد..جان؟😖 ـــــــــــــــ فرشید: باورم نمیشد اون چیزی که میدیدمو😱 سعی کردم از شک دربیام...به سرعت از ماشین پیاده شدیم و به سمت اون دونفر تیر اندازی کردیم.... یکیشونو زدیم ولی اون یکی فرار کرد! ــــــــــــ سایت ـــــــــــ رسول: بدوبدو رفتم سمت آقای عبدی😢🏃🏻‍♂ عبدی: به به آقا رسول رسول: آقا😞🥺💔 عبدی: اتفاقی افتاده؟ رسول: آقا مح....... ــــــــــــــــــــــــــــــــ اگر میخوای ادامه پارت رو بخونی سریع عضو کانال زیر شو👇🏻 @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 تازه شروع به نوشتن کرده👌🏻 بدو عضو شو تا از دستت نرفته🏃🏻‍♀ ـــــــــــــــــــــــــــــــ ورود آقایون ممنوع است🚫
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀☘☘☘☘☘ من فاطمه هستم و 10 سالمه امروز با خانواده حرکت کردیم سمت مرز ایران و عراق. مامان بزرگ، خاله، عمه، عمو، دایی، مامان و بابام و داداش کوچیکم محمد😊 اونجا پاسپورت هامون رو نگاه کردن با ساک هامون و وسایل مون از اونجا دیگه پیاده روی شروع شد. داشتم خسته می شدم به بابا گفتم بابا به دور ور نگاه کرد یکدفعه............ اگه میخوای بقیه شو بدونی در کانال زیر عضو شو👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 @RamadanYajamna
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«دوشنبه»♡
⭕️گاندویی ها این پیامو از دست ندید⭕️ هممون سریال گاندو رو دیدم👍🏻 اما توی گاندو2 قسمت آخر، سریال خیلی مبهم تموم شد💔 هیچکس نمیدونه چه اتفاقی برای آقا محمد افتاد🤷🏻‍♂ یا واکنش بچه های سایت چیه؟👨🏻‍💻 و یا عزیز و عطیه چه حالی دارن😞 خببب حالا صبر کنید😌🤩 اولین کانالی که داره یک رمان از گاندو3 رو با ذهنیت خودش مینویسه رو پیداااااا کردم😍 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گاندو3 داوود: خداروشکر، همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد... منو فرشید با یک ماشین بودیم، آقا محمد و هاشم ماشین جلوییمون بودن همه چیز آروم بود که یه دفعه صدای انفجار اومد... با ترس و، وحشت به روبه رو نگاه کردم😨 ناخودآگاه گفتم: یا ابوالفضل، محمددد و پیاده شدم....نمیتونستم رو پای خودم وایسم سعی کردم خودمو با کمک ماشین حفظ کنم😖 ـــــــــــــــــ عطیه: ا..ل..و..مح...مد😰 عزیز: 🤨 عطیه: محمد این صدای چی بود😖 ـــــــــــــــ فرشید: باورم نمیشد اون چیزی که میدیدمو😱 سعی کردم از شک دربیام...به سرعت از ماشین پیاده شدیم و به سمت اون دونفر تیر اندازی کردیم.... یکیشونو زدیم ولی اون یکی فرار کرد! ــــــــــــ سایت ـــــــــــ رسول: بدوبدو رفتم سمت آقای عبدی😢🏃🏻‍♂ عبدی: به به آقا رسول رسول: آقا😞🥺💔 عبدی: اتفاقی افتاده؟ رسول: آقا مح....... ــــــــــــــــــــــــــــــــ اگر میخوای ادامه پارت رو بخونی سریع عضو کانال زیر شو👇🏻 @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 تازه شروع به نوشتن کرده👌🏻 بدو عضو شو تا از دستت نرفته🏃🏻‍♀ ـــــــــــــــــــــــــــــــ ورود آقایون ممنوع است🚫
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«دوشنبه»♡
⭕️گاندویی ها این پیامو از دست ندید⭕️ هممون سریال گاندو رو دیدم👍🏻 اما توی گاندو2 قسمت آخر، سریال خیلی مبهم تموم شد💔 هیچکس نمیدونه چه اتفاقی برای آقا محمد افتاد🤷🏻‍♂ یا واکنش بچه های سایت چیه؟👨🏻‍💻 و یا عزیز و عطیه چه حالی دارن😞 خببب حالا صبر کنید😌🤩 اولین کانالی که داره یک رمان از گاندو3 رو با ذهنیت خودش مینویسه رو پیداااااا کردم😍 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گاندو3 داوود: خداروشکر، همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد... منو فرشید با یک ماشین بودیم، آقا محمد و هاشم ماشین جلوییمون بودن همه چیز آروم بود که یه دفعه صدای انفجار اومد... با ترس و، وحشت به روبه رو نگاه کردم😨 ناخودآگاه گفتم: یا ابوالفضل، محمددد و پیاده شدم....نمیتونستم رو پای خودم وایسم سعی کردم خودمو با کمک ماشین حفظ کنم😖 ـــــــــــــــــ عطیه: ا..ل..و..مح...مد😰 عزیز: 🤨 عطیه: محمد این صدای چی بود😖 ـــــــــــــــ فرشید: باورم نمیشد اون چیزی که میدیدمو😱 سعی کردم از شک دربیام...به سرعت از ماشین پیاده شدیم و به سمت اون دونفر تیر اندازی کردیم.... یکیشونو زدیم ولی اون یکی فرار کرد! ــــــــــــ سایت ـــــــــــ رسول: بدوبدو رفتم سمت آقای عبدی😢🏃🏻‍♂ عبدی: به به آقا رسول رسول: آقا😞🥺💔 عبدی: اتفاقی افتاده؟ رسول: آقا مح....... ــــــــــــــــــــــــــــــــ اگر میخوای ادامه پارت رو بخونی سریع عضو کانال زیر شو👇🏻 @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 تازه شروع به نوشتن کرده👌🏻 بدو عضو شو تا از دستت نرفته🏃🏻‍♀ ـــــــــــــــــــــــــــــــ ورود آقایون ممنوع است🚫