🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨
🌙✨
"بیقرای های لیلی"
پارت7
#مازیار
از وقتی با علی اینا آشنا شده بودم خیلی حالم بهتر شده بود من خونه عمم تهران بود اما اونقدر بهم بدی کرده بود که حتی جرئت فکر کردن به خونه اونارو هم نداشتم.
مادر علی زن خیلی مهربونی بود و من را یاد ماردم می انداخت.
یه چیز های تاری از محبت های قشنگ مادرم به یاد دارم که مادر علی برام تازشون کرد🙃😞
درسته پدرم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برام تهیه میکرد اما اختیار ازدواج من دست خودش بود. من یک سال بعد از مرگ مادرم عمه ام به پدرم گفت مازیار رو بده به من بزرگ کنم اینجا با بچه ها بازی میکنه اما من از همون اولی که عمه ام رو می دیدم لرز به کل بدنم می افتاد اما بچه بودم و اون منو با بچه هاش سرگرم میکرد.
تا 10 سالگی پیش عمه ام بودم ازم خیلی کار میکشید منم چون هم بچه بودم و هم از او میترسیدم مجبور به انجام دادن بودم.
یک روز پدرم به خانه عمه آمد تا من را ببینه بعد عمه ام گفت برو بازی کن با پدرت حرف دارم.
من عقلم کامل تر شده بود دیگر همه چیز را میفهمیدم پشت مبل قایم شدم تا به حرف هایشان گوش دهم.
+ببین جهانگیر جان پسرت الان بزرگ شده و بیشتر میفهمد چون اسمشون با سارای من رو همه بیشتر از این نمیتونه اینجا بمونه چون اینجوری سارا رو مثل خواهرش فرض میکنه.
-باشه خواهر من مازیار را میبرم ببخشید زیادی مزاحم شده.
+این چه حرفیه مراحمه.
معنی حرف های عمه را نمیدانستم اما در سریالی که میدیدم یعنی باید با هم ازدواج میکردیم!
من از سارا متنفر بودم تازه او یک سال از من بزرگتر بود.
من به خانه خودمان رفتم اما این حرف ها زیادی فکرم را درگیر خودش کرده بود.
بیست سالم که شد پدرم با من در باره ازدواج با سارا صحبت میکرد.
منم رک به پدرم گفتم که هم از من بزرگتر است و هم من به او هیچ علاقه ای ندارم.
پدرم گفت تو بیخود میکنی اون دختر باید عروس من بشه.
عمه ام بخاطر پول پدرم دوست داشت که من دامادش بشوم وگرنه از من بیزار بود.
من که دیدم پدرم ول کن نیست فقط مجبور بودم بهانه بیاورم.
همینجور 2 سال گذشت که با علی آشنا شدم و به این بهانه به شکر آباد آمدم.
عمه ام با مرد ساده ای و حلال خوری ازدواج کرده بود که خیلی پولدار نبود و خانه شان در شکر آباد بود.
مرد مهربون و نماز خوانی بود اما عمه و دخترش سارا برایشان هیچ غیر خوش گذرانی مهم نبود.
حتی شوهرش با ازدواج ما موافق نبود.
ولی معلوم نیست عمه چه به او گفته که او را خام خودش کرده است.
روز اولی که به خانه ی علی اینا رفتم وقت سفره پهن کردن دختری را دیدم خیال کردم او خواهر علی است و البته بود😀
از وقتی او را دیدم تا این یک هفته در فکرش بودم نمیدانم چرا این حس به من القا شده بود.
اولین بار بود که نسبت به خواهر علی چنین حسی داشتم ولی این حس را هیچ وقت به دختر عمه ام سارا نداشتم.
قصد کردم که این قضیه را با علی در میان بگذارم.
از خانه دوستم به آنجا رفتم تا قضیه را برایش مطرح کنم امید وارم فقط عصبی نشه
...............●.............
+کیه!؟
در رو باز کن منم علی جان😀
+اومدم صبر کن.
سلام خوبی داداش؟🤝
+الحمدالله شما خوبی.
شکر.
بفرما داخل😊
خیلی ممنون.
میشه رو تخت تو حیاط بشینیم!
+چرا؟ میریم داخل اینجا هوا سرده😐
اشکال نداره خیلی طول نمیکشه.
+باشه بگو.
راستش چجوری بگم، خیلی سخته😞
چرا خوب؟ خجالت میکشی؟😅
+خوب آره😓
شوخی کردم بگو خجالت نکش با من راحت باش داداش🙃
واقعیتش روز اولی که خونتون اومدم خواهرتون رو دیدم...
اخم هاش تو هم رفت و گفت:
+خوب دیدی منظورت چیه؟🤨
میدونم جای خوبی برای این حرفا نیست ها ولی
من به خانم کامروا علاقه مند شدم.
اخم هاش تو هم رفت
+😠
واقیعتش ازش ترسیده بودم
+......
+من کار دارم باید برم🚶🏼
باشه فکراتو بکن خداحافظ.
از اونجا بیرون رفتم مطمئن بودم عصبی میشه ولی اگر قبول نکنه چی؟😥
خدایا خودن کمکم کن🤲🏻
...............●...............
-سلام اومدی؟
آره
-چیشد قبول کرد؟
چه حرف هایی میزنی ها سیا اونقدر عصبی شده بود که... نگم برات
-خوب مگه حرف بدی زدی!؟
نه اما خواهرشه روش غیرت داره.
-خوب من امشب یه مهمونی دارم برو بیارش اینجا و از دلش در بیار.
آهااز اون مهمونی ها😤 من میگم پسره اهل این چیزا نیست بعد تو میگی..☹️
-حالا بیارش ظرری نداره.
حالا یه کاریش میکنم فعلا.
-فعلا داداش🤝
..............●..............
+الو بله؟
سلام علی منم
+بفرمایید کاری داشتی؟
میگم ما با بچه ها یه مهمونی گرفتیم تو هم بیا خونه همون دوستم سیاوش.
+ممنون من وقت ندارم.
بیا علی اذیت نکن
+گفتم که وقت ندارم.
لطفا، خواهش میکنم
+باشه شاید اومدم.
پس میبینمت فعلا🖐🏻
+یاعلی🖐🏻
بلاخره اومد اما با یه قیافه ای اومد که همه مسخره اش میکردن.
سلام علی خوبی چه عجب😄
+سلام، الحمدالله
+میگم مگه نگفتی