eitaa logo
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
201 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
929 ویدیو
63 فایل
کانال روبیکامون https://rubika.ir/moontazeranzohor ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16586937022736 نذر عمه زینب❤🌛
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙 🌙✨🌙✨ 🌙✨ "بیقرای های لیلی" پارت7 از وقتی با علی اینا آشنا شده بودم خیلی حالم بهتر شده بود من خونه عمم تهران بود اما اونقدر بهم بدی کرده بود که حتی جرئت فکر کردن به خونه اونارو هم نداشتم. مادر علی زن خیلی مهربونی بود و من را یاد ماردم می انداخت. یه چیز های تاری از محبت های قشنگ مادرم به یاد دارم که مادر علی برام تازشون کرد🙃😞 درسته پدرم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برام تهیه میکرد اما اختیار ازدواج من دست خودش بود. من یک سال بعد از مرگ مادرم عمه ام به پدرم گفت مازیار رو بده به من بزرگ کنم اینجا با بچه ها بازی میکنه اما من از همون اولی که عمه ام رو می دیدم لرز به کل بدنم می افتاد اما بچه بودم و اون منو با بچه هاش سرگرم میکرد. تا 10 سالگی پیش عمه ام بودم ازم خیلی کار میکشید منم چون هم بچه بودم و هم از او میترسیدم مجبور به انجام دادن بودم. یک روز پدرم به خانه عمه آمد تا من را ببینه بعد عمه ام گفت برو بازی کن با پدرت حرف دارم. من عقلم کامل تر شده بود دیگر همه چیز را میفهمیدم پشت مبل قایم شدم تا به حرف هایشان گوش دهم. +ببین جهانگیر جان پسرت الان بزرگ شده و بیشتر میفهمد چون اسمشون با سارای من رو همه بیشتر از این نمیتونه اینجا بمونه چون اینجوری سارا رو مثل خواهرش فرض میکنه. -باشه خواهر من مازیار را میبرم ببخشید زیادی مزاحم شده. +این چه حرفیه مراحمه. معنی حرف های عمه را نمیدانستم اما در سریالی که میدیدم یعنی باید با هم ازدواج میکردیم! من از سارا متنفر بودم تازه او یک سال از من بزرگتر بود. من به خانه خودمان رفتم اما این حرف ها زیادی فکرم را درگیر خودش کرده بود. بیست سالم که شد پدرم با من در باره ازدواج با سارا صحبت میکرد. منم رک به پدرم گفتم که هم از من بزرگتر است و هم من به او هیچ علاقه ای ندارم. پدرم گفت تو بیخود میکنی اون دختر باید عروس من بشه. عمه ام بخاطر پول پدرم دوست داشت که من دامادش بشوم وگرنه از من بیزار بود. من که دیدم پدرم ول کن نیست فقط مجبور بودم بهانه بیاورم. همینجور 2 سال گذشت که با علی آشنا شدم و به این بهانه به شکر آباد آمدم. عمه ام با مرد ساده ای و حلال خوری ازدواج کرده بود که خیلی پولدار نبود و خانه شان در شکر آباد بود. مرد مهربون و نماز خوانی بود اما عمه و دخترش سارا برایشان هیچ غیر خوش گذرانی مهم نبود. حتی شوهرش با ازدواج ما موافق نبود. ولی معلوم نیست عمه چه به او گفته که او را خام خودش کرده است. روز اولی که به خانه ی علی اینا رفتم وقت سفره پهن کردن دختری را دیدم خیال کردم او خواهر علی است و البته بود😀 از وقتی او را دیدم تا این یک هفته در فکرش بودم نمیدانم چرا این حس به من القا شده بود. اولین بار بود که نسبت به خواهر علی چنین حسی داشتم ولی این حس را هیچ وقت به دختر عمه ام سارا نداشتم. قصد کردم که این قضیه را با علی در میان بگذارم. از خانه دوستم به آنجا رفتم تا قضیه را برایش مطرح کنم امید وارم فقط عصبی نشه ...............●............. +کیه!؟ در رو باز کن منم علی جان😀 +اومدم صبر کن. سلام خوبی داداش؟🤝 +الحمدالله شما خوبی. شکر. بفرما داخل😊 خیلی ممنون. میشه رو تخت تو حیاط بشینیم! +چرا؟ میریم داخل اینجا هوا‌ سرده😐 اشکال نداره خیلی طول نمیکشه. +باشه بگو. راستش چجوری بگم، خیلی سخته😞 چرا خوب؟ خجالت میکشی؟😅 +خوب آره😓 شوخی کردم بگو خجالت نکش با من راحت باش داداش🙃 واقعیتش روز اولی که خونتون اومدم خواهرتون رو دیدم... اخم هاش تو هم رفت و گفت: +خوب دیدی منظورت چیه؟🤨 میدونم جای خوبی برای این حرفا نیست ها ولی من به خانم کامروا علاقه مند شدم. اخم هاش تو هم رفت +😠 واقیعتش ازش ترسیده بودم‌ +...... +من کار دارم باید برم🚶🏼 باشه فکراتو بکن خداحافظ. از اونجا بیرون رفتم مطمئن بودم عصبی میشه ولی اگر قبول نکنه چی؟😥 خدایا خودن کمکم کن🤲🏻 ...............●............... -سلام اومدی؟ آره -چیشد قبول کرد؟ چه حرف هایی میزنی ها سیا اونقدر عصبی شده بود که... نگم برات -خوب مگه حرف بدی زدی!؟ نه اما خواهرشه روش غیرت داره. -خوب من امشب یه مهمونی دارم برو بیارش اینجا و از دلش در بیار. آهااز اون مهمونی ها😤 من میگم پسره اهل این چیزا نیست بعد تو میگی..☹️ -حالا بیارش ظرری نداره. حالا یه کاریش میکنم فعلا. -فعلا داداش🤝 ..............●.............. +الو بله؟ سلام علی منم +بفرمایید کاری داشتی؟ میگم ما با بچه ها یه مهمونی گرفتیم تو هم بیا خونه همون دوستم سیاوش. +ممنون من وقت ندارم. بیا علی اذیت نکن +گفتم که وقت ندارم. لطفا، خواهش میکنم +باشه شاید اومدم. پس میبینمت فعلا🖐🏻 +یاعلی🖐🏻 بلاخره اومد اما با یه قیافه ای اومد که همه مسخره اش میکردن. سلام علی خوبی چه عجب😄 +سلام، الحمدالله +میگم مگه نگفتی
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙 🌙✨🌙✨ 🌙✨ "معجزه‌ حسین" پارت8 +خانم کامروا بله بفرمایید +میتونیم چند لحضه وقتتون رو بگیرم؟ مادرم مریضه باید کنارش باشم +خواهش میکنم زیاد طول نمیکشه باشه بفرمایید داخل +نه مزاحم نمیشم، درمورد علی هست! چیشده؟ داداشم طوریش شده؟😢 +نه خانم کامروا شما که تا الان بیمارستان بودید. راست میگید، خوب پس چی شده؟ +ببینید علی مقصر ماجرا نیست؟ مقصر چی؟! +اینکه این اتفاق براش‌افتاد خوب قضیه چیه؟ +دیروز من باهاش صحبتی کردم که از دستم ناراحت شد منم رفتم خونه دوستم از اونجا که دوستم یه مهمونی برگزار کرده بود و فهمید ماجرا چیه گفت علی رو هم دعوت کن مطمئن بود عصبی میشه ولی...خام شدم😓 اولش قبول نکرد اما من اصرار زیادی بهش کردم و اومد وقتی هم اومد حدسم درست بود زیاد عصبی شد و زد بیرون. احتمالا داخل سالن یکی از بچه ها مزاحم خانمی که صاحب واحد پایینی بوده شده و علی هم باهاش درگیر شده که.... همینجور که آقا مازیار حرف میزد اشک از چشمام مانند بارون از ابر میبارید. خوب؟ +بعدشم دیگه از پنجره افتاده😪 حالا نمیدونم مقصر حمید ( دوستم) هست یانه چون حالش خوب نبود بیمارستانه من به آگاهی اطلاع دادم فردا مرخص میشه و همچی معلوم میشه، قول میدم همه کاراش رو انجام بدم وقت دادگاه میگیرم تا ببینیم موضوع چیه. آره پس دادشم بیگناهه، وقتی به خودم اومدم دیدم آقا مازیار رفتن در حیاط رو بستم رفتم تا قضیه رو به مادرم بگم. مامان جان خوابی؟ -نه دخترم نماز میخونم قبول باشه، میخواستم باهات صحبت کنم. -بگو دخترم😊 مامان..... -خدایا شکرت، دیدی برادرت بخاطر ناموس مردم جونشو به خطر انداخت، شیرم حلالت مادر. -برو بخواب نازنینم خستگی از چشمات میباره. چشم شب بخیر🌌✨ شب توهم بخیر عزیزم😘✨ دستشون رو به دیوار گرفتن و یا حسینی زیر لب گفتن. حاج خانوم حالتون خوبه؟ +الان حالش چطوره؟ منتقلش کردیم بیمارستان نگران نباشید ان شاالله چیزی نیست. +میشه آدرس بیمارستان رو بهم بگی. بفرمایید سوار ماشین بشید خودم میبرمتون. +مزاحمت نمیشم پسرم. این چه حرفیه مراحمید. بردمشو بیمارستان حال علی اصلا خوب نبود. رفتم‌ تو اتاق حمید، انگاری خواب بود. حمید، حمید خوابی؟ از خواب پرید ترس رو میشد از چهرش فهمید. الان مطمئن شدم کار خودش بوده؟ چرا این کارو کردی؟ -...... جواب بده؟ با توام😤 -بخدا دست خودم نبود آخه خودشم کم تقصیر نداشت. چه تقصیری، اینکه از ناموس مردم دفاع کرد، اینکه الان تو کماست؟ چه تقصیری؟؟؟😠 -😓😥 واسه من ننه غریبم بازی در نیار واسه فردا وقت دادگاه گرفتم باید همه چیز رو اعتراف کنی. -باشه اعتراف میکنم فقط خدا کنه اتفاقی براش نیافته آخه من تازه از زندان آزاد شدم😣 نگران نباش فقط دعا کن اتفاقی براش نیفته. •••••••••●•••••••• تا شب همینجوری گذشت و من تصمیم گرفتم قضیه رو به خواهر علی بگم. خانم کامروا..... اونقدر حواسش پرت شده بود متوجه من نشد. منم رفتم مسجد علی بهم نماز شب یاد داده بود خیلی آرامش گرفتم الانم به آرامش خواصی نیاز داشتم. ••••••●•••••• خدایا سلام🙂 خدایا گناه کارم باشه، خطاکارم باشه ولی بخدا خسته شدم دیگه نمیخوام بد باشم راستش وقتی رابطه علی با خودت رو دیدم بهتون حسودیم شد😀 منم میخوام دوستت باشم کمکم کن نوکرتم نزدیک محرمه و من میخوام عوض بشم. نمیخوام پیش‌آقا رو سیاه باشم😞 اصلا آقا امام حسین باهات عهد میبندم اگر علی خوب بشه به خودت قسم نمیذارم از نمازم یک‌دقیقه بگذره، همه ی این دوستامو ترک میکنم، به عشقت نذری میدم فقط علی رو شفا بده،😭 آمین. غرق حرف زدن با خدا و امام حسین بودم که یک دفعه....... ادامه دارد... به قلم: م. برائی نژاد✍🗒 لینک برای نظرات⇩ https://harfeto.timefriend.net/16595913080987 کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ (⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌) لینک کانال⇩ @doktaranhoseyni
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙 🌙✨🌙✨ 🌙✨ "معجزه‌ حسین" پارت10 صدایی به گوشم خورد.... + برو.. مازیار...بخشیده شدی +برو...برو از خواب پریدم چشمم خیس اشک بود، اون کی بود تو خوابم؟😥 یه لحضه به ذهنم خطور کرد ٪امام حسین بوده😭 یا حسین، منو بخشید نامردم اگر فردا اسمم رو عوض نکنم میزارم..حسین✨ در فکر و خیال بودم که، دستی روی شونم نشست: +حالت خوبه پسرم؟ خدمتگذار مسجد بود چندبار با علی اومده بودم مسجد و با حاج آقا فتوحی آشنا شده بودم و میشناختمش. خوبم حاج آقا😊 +الهی شکر🤲🏻 +واسه چی اینجا خوابیدی؟ پاشو 10 دقیقه دیگه اذان صبحه مردم میان واسه نماز برو وضو بگیر نماز خوندی برو بخواب معلوم میشه زیاد خسته ای. چشم حاج آقا ممنون✨ نماز صبح رو هم خوندیم تا ساعت 7ونیم تو مسجد بودم همش فکرم درگیر اون خوابه بود یعنی امام حسین به یادم بوده. قربون اسمش برم خیلی با معرفته❤️ شناسنامه ام همراهم بود و من به راه افتادم به سمت ثبت احوال تا ترتیب اسمم رو بدم.... شیوا بود، باورش برام‌ سخت بود. یکی از بهترین دوست هام بود که بهم خیانت کرد😞 تقریبا یک سالی میشه که ندیدمش. از 10سالگی باهم بودیم ولی انگار این دوستی ماندگار نبود😕 شیوا خیلی مهربون بود به حجابش اهمیت میداد تا اینکه مردی به نام کاوه در دانشگاه زیر پای شیوا نشست و از من دورش کرد چون دو ماه بعد از اومدنش در دانشگاه از من خواستگاری کرد یعنی ابراز علاقه هر روز با یه دختری بود منم قاطعانه و جدی پسش زدم و به خانواده هیچ حرفی نزدم. فکر نمیکردم شیوا اینقدر زود بلغزه آخه زبون آقای کرمی خیلی چرب و نرم بود اصلا فکر نمیکردم بتونه شیوا رو گول بزنه. با حرفرهاش کاری کرد شیوا خیلی چیزهای خوبش رو از دست بده مثل: حجاب، نماز و رفیق هاش چند روز قبل از اومدن کاوه در دانشگاه شیوا اینا خونشون رو عوض کردن و جدایی این رفاقت براش خیلی آسون تر شده بود درسته مثل قبل نبود ولی دوستش داشتم هرچقدر باهاش حرف زدم تاثیرگذار نبود که نبود. قرار بود با آقای کرمی ازدواج کنه دیگه خبر ندارم. وقتی دیدمش جا خوردم. +سلام لیلی خوبی! سلام چیشده که بعد از یک سال به فکر لیلی افتادی؟ +بخدا گول خوردم لیلی نمیدونم باید چیکار کنم😞 الان نه جای این حرفاست نه پشیمونی سودی داره. +لیلی ترو خدا تو دیگه تو دلمو خالی نکن😢 نه قصد بدی نداشتم، حالا واقعا پشیمونی؟ +آره به جان خودم باشه حالا بیا بغلم دلم واست خیلی تنگ شده بود دختر❤️ +منم بخدا😭 خب حالا ناز نکن بیا بریم تو محوطه یکم گپ بزنیم. اصلا بریم خونه ی ما‌ شیوا‌😃 +نه روم‌ نمیشه تو چشمای خاله زهرا نگاه کنم🤕 این چه حرفیه‌...ما همه دوستت داریم چون خوش قلبی خدا داره دوباره هدایتت میکنه. +✨❤️ حالا برام تعریف کن چی شد؟ +وسط خیابون😳 آره همینجور داریم میریم بگو راه نزدیکه +باشه، من........ کیه، کیه اومدم. -در رو باز کن آبجی منم عباس سلام داداش خوبی؟ بادیدن خواهر، برادرم گریم شدت گرفت😭 دیدی چی شد خدیجه دیدی؟ ×اروم باش آبجی خوب میشه به امید خدا. خدا از دهنت بشنوه فاطمه جان خوبی خاله؟ ÷خوبم خاله جان، شکر بفرمایید داخل😊 -یالا، یالا +سلام دایی جون، سلام خاله -سلام عزیزم خوبی ×سلام دورت بگردم دردونه😘 لیلی هم اومد از اینکه با شیوا بود همه تعجب کردیم ولی وقتی از زندگیش گفت دلم براش سوخت و یه‌ چادر مشکی نو داشتم و بهش هدیه دادم تا سرش کنه. خاله جان مامان، بابات نیومدن؟ +نه خاله پدرم اصفهان بار داشت، مادرمم از شما خجالت میکشید😞 کاش من میمردم و باعث خجالت مادرم نمیشدم😭 این چه حرفیه دورت بگردم مهم اینکه پشیمونی ☺️ فردا هم میریم دنبال مادرت +واقعا خاله؟😃 آره واقعا😅 وقتی قضیه رو بهش گفتم‌ خیلی اشک ریخت و ازمن حلالیت طلبید بخاطر اینکه چند مدت حجاب و کارهای خوبش رو از دست داده بود، قرار شد فردا هم بریم گلزار سر مزار حاج حسین همسرم. همینجور گذشت تا شب شد جای همه رو انداختم تا بخوابیم که....... ادامه دارد... به قلم: م. برائی نژاد✍🗒 لینک برای حدس ونظرات⇩ https://harfeto.timefriend.net/16595913080987 کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ (⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌) لینک کانال⇩ @doktaranhoseyni
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙 🌙✨🌙✨ 🌙✨ "معجزه‌ حسین" پارت 12 وقتی اسمم رو عوض کرده بودم خیلی خوشحال بودم اخه من واقعا عوض شده بودم از خدا امام حسین به شدتت ممنون بودم. دلم میخواست بچه هایی که تو بهزیستی هستن رو خوشحال کنم. رفتم خرید کلی خوراکی واسباب بازی و..... براشون خریدم. یه امام زاده کنار مغازه بود خیلی وقت پیشا اینجا اومده بودم، از ثبت احوال تا اون مغازه راهی نبود منم تصمیم گرفتم پیاده برم‌. بعداز خرید رفتم امام زاده و کلیی تشکر کردم بلاخره تموم‌ شد و اومدم بیرون پیاده هم به سمت ماشینم رسیدم سوار شدم تا به سمت بهزیستی برم. ماشین رو دور کردم پیچیدم تو خیابون صدایی وحشناکی که به تصادف میخورد گوشانم را خراشاند. درد دل عجیبی مرا گرفت و خون ها که از روی صورتم بر روی شلوارم میرختند را میفهمیدم. احساس کردم به سمت پایین میروم فهمیدم ماشین درحال چپ شدن است. دیگر فقط صدای پیر مرد ثبت و احوال و مردم را میشنیدم و آرام و آرام پلکم روی هم گذاشتم تا آرام بگیرم....... چشم هایم را باز کردم صدایی را که به بیمارستان میخورد در گوشم پیچید.. در فکر و خیال آن تصادف بودم که صدای در مرا از خیال های عجیبم پراند. بفرمایید داخل. مادر علی بود همانکس که هم غم پسرش را تحمل میکرد و هم غم مرا نمیدانم اما شاید دلش به حال بی کسی ام سوخته یا مرا مثل پسرش فرض میکند. سلام +علیک سلام خوبی پسرم؟ ببخشید من میتونم شما را به اسم مادر صدا بزنم؟ فکر میکردم الان در فکر عمیقی فرو میرود و تعجب میکند که برعکس تصوراتم خیلی زود با محبت ولبخند گفت: چرا که نه پسرم شما هم مثل علی خودمی😊☺️ او را شناختم او واقعا بوی مادرم را میداد قطره اشک سمجی که گوشه چشمم قرار گرفته بود به آرومی سر خورد و مرا آرام کرد. +چیشد که تصادف کردی پسرم؟ قضیه را گفتم و فهمیدم حالش خراب شد و گفت: انشاالله بهترباشی میروم خانه برایت غدایی بیاورم معلوم است جون نداری. ممنونم از لطفتون. +راستی پسرم چرا پرستار ها به من گفتم حسین ملکی فکر‌ کنم اشتباهی شده. نه مادر اسمم را عوض کردم. سرش را برگرداند و جوری با محبت و بغض نگاهم کرد که مراهم بغصی سمج گرفت و سعی در خوردنش داشتم. +امام حسین یارت پسرم موفق باشی😊🙃 ممنونم. +خدانگهدارت، بهتر باشی. یاعلی، سلامت باشید. جوری بغضم راشکستم هم برای غم امام حسین هم برای نداشتن مادرم که اگر کسی پشت در هم بود صدایم را میشنید نفهمیدم چجوری خوابم برد که صدای.... بهم گفت دوست داره مادر صدام کنه پسر خوبی بود مثل علی دوستش داشتم. از اتاقش اومدم بیرون تا استراحت کنه. یا امام حسین همینجور که کمک این بچه کرده به علی منم شفا بده. خدیجه بریم؟ +چیشد حالش چطوره! خوبه خداروشکر بریم من یه چیزی درست کنم این بچه بخوره جون نداره که. +الهی الحمدالله، بریم. کلید روی که توی در چرخاندم ثدای پچ پچ لیلی و شیوا می آمد. -سلام خوبین حال آقا مازیار چطوره؟ خوبه مادر خدارو شکر. اومدم سوپی چیزی درست کنم براش ببرم. -آها باشه میخوای منم بیام همرات. خسته نیستی؟ -نه خوبم😄 باشه خالتم خسته شده تو بیا بریم. ×منم میام😁 -تو کجا برو بخواب فردا کلی کار داریم. ×🤕 حالا لوس نکن خودتو باشه😅 ×عاشقتم😍😘 راستی لیلی آقا مازیار اسمشو عوض کرده گذاشته حسین. -خیلی خوبه خوشحال شدم.😊 باشه پس من برم شروع کنم -باشه ما هم میریم از مغازه شبانه روزی سر کوچه یه خورده خورد و خوراک بگیریم. تنها نیستید؟ -نه مامان جان کوچه اونقدرها هم خلوت نیست. ×خاله تا من هستم غم ندارید😜 -😂😂😂 باشه برید دگه لوس نکن خودتو شیواا😅 ×چشم خاله جونم😘 آخرش بزور رفتند این وروجکا. +خواهر شبت بخیر✨ شب بخیر خدیجه جان✨ منم رفتم سراغ غذا.. قرار شد منم با مامان اینا برم با شیوا رفتی یه خورده میوه و.. گرفتیم اومدیم. سلام مامان بریم؟ +علیک سلام، مامان جان هنوز نیم ساعت دیگه غذا درست میشه. وااای مامان دیرمون میشه😩 +تو چرا عجله داری🤨 هیچی یعنی،.. اصلا هروقت آماده شد صدام کن +وروجکک😐😅 مااامان☹️ ۰بلاخره غذا آماده شد و قصد رفتن کردیم. -میگم لیلی.. بله شیوااا😂 -من خوابم میاد.😴 😐😒 -چیه خووو؟🧐 🙄☹️ -باشه من سرحالم😎😣 😂😂😂😂 -بی ادب بی تربیت😐 باشه تو خوبی😛 +معلومه، میدونم عاشقمی به روت نمیاری😌 اره خیلییی😂 😎😌 بلاخره با شوخی های شیوا رسیدیم. مامان شما برو داخل ما بیرون میمونیم. +پس چرا اومدی بیا یه حالی بپرس. -راست میگه بریم دیگهه لیلیی بریمم😑😁 باشه دستمو سواراخ کردی. مامان برو ما هم میاییم. ببین شیوا ترو جون لیلی سوتی ندی هااا😰 -من کی سوتی دادم دفعه دومم باشه😌 هیچ وقت بریم دیر شد. بریممم گلم😅❤️ تق تق تق ×بفرمایید داخل. سلام آقای ملکی حالتون چطوره بهتر شدید؟ سلام خانم کامروا، الحمدالله‌. خوب خدارو شکر. -سلام آقای ملکی‌ خوب هستید؟ سلام خانم‌ علیکم خواهر، شکر