🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨
"معجزه حسین"
پارت1
#لیلی
با آپارتمان زیبایی که تم آن سفید مشکی بود روبه رو شدم آنقدر آشفته بودم که زیبایی اش را از یاد بردم....
داخل شدم به نظر می آمد همه درحال فرار بودند یکی از پنجره، دیگری از پله های بلند و طولانی!
دخترها پسر هایی که همه شکل و شمایل آنها دروغ بود از کنار من میگذشتند و من را که با قیافه متفاوت ولی آشفته تر از خودشان میدیدند تعجب میکردند.!
اما من حتی نگاهشان نمیکردم و به راه خود ادامه میدادم.
نمیدانم این چه دلشوره ای بود که مرا از آغوش خودش جدا نمیکرد ومن یکسره به دنبال علی میگشتم.
او را دیدم او علی بود علی با آن سر و وضع آنجا چکار میکرد؟!
خود را به سرعت به علی رساندم و سر او را غرق خون در بر گرفتم.
درست فهمیدم او از پنجره افتاده بود و جمعیتی از همسایگان آن آپارتمان، پلیس ها و پرستاران آمبولانس به دور برادرم جمع شده بودند.!
صدای آشنایی از پشت سرم آمد که یک دفعه از خواب پریدم و از دستان لرزان و صورت خیسم فهمیدم که خواب دیدم"!
در فکر و خیال خود بودم و به آن خواب شوم فکر میکردم که .....
ادامه دارد...
به قلم: م. برائی نژاد✍🗒
لینک برای نظرات⇩
https://harfeto.timefriend.net/16595913080987
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
(⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌)
لینک کانال⇩
@doktaranhoseyni
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨
🌙✨
"بیقرای های لیلی"
پارت 2
#لیلی
که صدا پی در پی در مرا از فکر و خیال بیرون آورد و به سمت خودش کشاند`!
تقریبا با داد گفتم: کیه؟!
چند لحضه صبر کن الان میام
صدای لیلا آمد: لیلی، لیلی تروخدا درو باز کن که بدبخت شدیم، بیچاره شدیم
با چیزی که شندیدم تنم یخ کرد.
با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم: باشه... باشه آمدم.
در رو که باز کردم با صورت پف کرده و چشم های سرخ لیلا مواجه شدم بس که اشک ریخته بود پلک هایش را به زور تکان میداد.💔
به سرعت مرا در آغوش کشید و آنقدر هق هق کرد، که چند لحضه بعد آرام به زمین نشست سرش را بین دستانش گرفت و آرام به گریه اش ادامه داد🥀
زیر چانه اش را گرفتم و سرش را بلند کردم و گفتم لیلا جان، آبجی مهربونم، ترو خدا بگو چی شده چرا چشم های قشنگت رو بارونی میکنی با خواهرت بگو؟!😊
با ترس و لرز گفت: علی...علی
علی چی شده لیلا درست حرف بزن بفهمم چی میگی😥
گفت: علی..علی دیشب از یه پنجره افتاده..و الانم بیمارستانه
تمام موهای بدنم سیخ شد.
فهمیدم خواب دیشبم بی علت نبوده پس علی یه چیزیش شده
اشکام بی اختیا روی صورتم ریختند😢
نمیدونم اما دلم خیلی هواشو کرده بود💔 به لیلا گفتم مامان کجاست؟
گفت: بیمارستانه هرچی گفتم منو نبرد آبجی ترو خدا بیا بریم بیمارستان!..
آخه لیلا هنوز کلاس پنجم بود.
گفتم: باشه میریم بزار لباس هامو عوض کنم.
نمیدونستم دارم چیکار میکنم مانتوی سر دستم رو تن کردم و چادرم رو برداشتم و با لیلا از خونه بیرون رفتیم.
سر خیابون یه تاکسی گرفتیم و رفتیم بیمارستان.-
خونه ما شکر آباد تو یکی از روستا های تهران بود بیمارستان مجهزی نداشت و ما به سمت تهران حرکت کردیم.
تا رسیدیم برام یک سال گذشت از ماشین پیاده شدیم و به سمت پذیرش رفتیم گفتم: خانم برادر منو اینجا آوردن
پرستار :اسمشون؟
علی...علی کامروا
پرستار: بله اما ایشون داخل اتاق عمل هستند نمیتونین ایشون رو ببینید.
لیلی: چشمام سیاهی رفت یه لحضه همه چارو تار دیدم اما خودم رو نگه داشتم.
مامان رو دیدم که رو صندلی دست به دعا داره برای پسر یتیمش دعا میکنه و اشک میریزه به سمتش رفتم و اونقدر به آغوشش کشیدم که صدای هق هقم بیشتر شد با گریه های من لیلا هم آروم و قرار نداشت مامان منو نشوند و لیلا هم اونطرف مامان نشست و مادری که پسرش تو اتاق عمل بود دخترهاش رو به سینه اش تکیه داد و آنها را نوازش میکرد.
اونقدر نوازشمان کرد که خوابمان برد!..
با صدای مادرم از خواب پریدم"!
مامان: آقای دکتر پسرم چش شده تروخدا بگید حالش خوب میشه یانه؟!
دکتر: راستش....
باچیزی که دکتر گفت پاهام شل شدن وچشمام سیاهی رفتند و فقط حرف دکتر تو سرم اکو میشد..
ادامه دارد...
به قلم: م. برائی نژاد✍🗒
لینک برای نظرات⇩
https://harfeto.timefriend.net/16595913080987
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
(⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌)
لینک کانال⇩
@doktaranhoseyni
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨
🌙✨
"بیقرای های لیلی"
پارت3
#دکتر
راستش خون ریزی مغزی کردند و لخته خون کوچکی در جمجمه دیده میشه الان پسر شما میره تو کما و ان شاالله هروقت ضریب بهوشی شون بالا اومد به بخش منتقل میشوند.
#مامان:
یا حسین من فقط پسرم رو از خودت میخوام 💔
#لیلا
نمیدونم چرا داداشم اینجوری شده بود علی حتی نگاه یک دختر هم نمیکنه چه برسه بخواد بره توی اون توی اون پارتی لعنتی...
یه دلم میگفت داداشم مقصر نیست!
خدایا داداشمو به راه راست هدایت کن هرچه زودتر به ما برش گردون.
الهی آمین...
لیلی رو دیدم یهو حالش بد شد پرستارا اومدن و لیلی رو بردن بستری کردن رفتم پیشش گفتم: خوبی لیلی؟
+خوبم عزیزم نگران نباش!
خوب خداروشکر
+لیلا جان با مامان برو خونه استراحت کن اینجوری اذیت میشی
خوبم
آبجی حالا داداشم خوب میشه؟
+آره قربونت برم چرا خوب نشه؟ خدا خودش کریمه
آخه دلم شور میزنه
+من قربون دلت برم براش دعا کن.
باشه لیلی پس من میرم نماز خونه
+برو عزیزم😊
+راستی لیلا؟!
جانم
+مامان کجاست؟
رفته نماز خونه پرستار گفت شوک عصبی بهت وارد شده بهتره تک تکی بیاییم داخل.
فعلا من برم یاعلی.🖐🏻
+علی یارت فدات شم.
#زهرا_(مادر_لیلی)
خدا جونم نمیدونم پسرم چجوری پاش به اونجاها باز شده خودت ببخشش، کمکش کن.
خدایا پسرمو بهم برگردون🤲🏻
اونقدر با خدا حرف زدم که خوابم برد.
با صدای آرومی خواب از سرم پرید
-مامان، مامان جونم بیدار شو بریم خونه استراحت کن قربون چشمات برم که مثل خون شده`
این چه حرفیه دخترم خدا نکنه من فدات بشم که این همه به فکر مادرتی😙
لیلی چطوره؟
-اونم بهتره، شکر
خوب خداروشکر من یه سر بهش میزنم هروقت مرخص شد شما ها برید خونه.
-پس شما چی مامان؟
من باید کنار پسرم باشم مگه میتونم تنهاش بزارم!؟
-مامان پرستارا هستن تنها نمیشه که میریم یه استراحتی میکنیم برمیگردیم/!
حالا من برم یه سر به لیلی بزنم یه کاری میکنیم.
-باشه برو مامان جونم.😍
مواظب خودت باش برمیگردم😊
#لیلی
پس خواب دیشبم واقعیت داشته آخه علی چرا باید اونجا باشه من مطمئنم مقصر خودش نیست تقربیا یک ماه پیش داخل فضای مجازی با پسری به نام مازیار آشنا شده بود دوسه باری هم خونمون اومده بود و حتی حرف زدنش هم واسه من مشکوک بود هرچی به علی گفتم گوش نکرد تا دیشب خدایا خودت آبرومون رو حفظ کن.
الهی آمین🤲🏻
با صدای در از فکر و خیال بیرون اومدم
+میتونم بیام تو مادر!؟
بیا تو قربونت بشم چرا با این حالت اینجا اومدی؟
+خدانکنه، اومدم دخترمو ببینم😊
فدات شم مامانم😘
+خدا نکنه.
_اجازه هست بیام داخل!؟
بفرمایید خانم دکتر😊
-عزیزم سرمت تموم شده یه چندتا قرص مینویسم که هر هشت ساعت بخور و الان هم اگر سر گیچه نداری مرخصی.
خیلی ممنون خانم دکتر نه ندارم شما بفرمایید ماهم رفع زحمت میکنیم.
-این چه حرفیه عزیزم ما وظیفمونه اما ان شاالله دیگه اینجا پیدات نشه😉
ان شاالله☺
+خیر ببینی مادر دستت درد نکنه.
-خواهش میکنم فعلا خدا نگهدار.✋
+به سلامت مادر.
خدانگهدار .
خوب مامان جان بریم؟😊
+سرگیجه نداری مادر؟
نه قربونت برم شما برو لیلا رو صدا کن منم میام.
+باشه پس من رفتم.
مامان رفت و منم چادرمو سر کردم از اتاق اومدم بیرون.
با چیزی که دیدم خشکم زد....
ادامه دارد...
به قلم: م. برائی نژاد✍🗒
لینک برای نظرات
https://harfeto.timefriend.net/16595913080987
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
(⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌)
لینک کانال⇩
@doktaranhoseyni
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨
🌙✨
"بیقرای های لیلی"
پارت4
دکتر و پرستارها به طرف icu پا تند کردند.
سرم سوت میکشید و فکرهای منفی در ذهنم رژه میرفتند تا به خود آمدم در icu بسته شد و من ماندم که با فکرهای منفی خود چه کنم.!'
#زهرا
به طرف اتاق لیلی میرفتم که پرستاری شانه اش به شانه ام خورد آنقدر آشفته بود که متوجه من نشد و به طرف icu میدوید.
با صدایی بلند لیلا را صدا زدم و رفتم تا به پرستار برسم.
#لیلی
مادرم را دیدم پریشان از دور می آمد.
+لیلی جان مادر چی شده برادرت حالش خوبه!؟
+حرفی بزن یه چیزی بگو😰
مامانم آروم باش ما که نمیدونیم علی هست یا نه بشین یه لیوان آب برات بیارمآروم باش دکتر بیاد همچی معلوم میشه.
بلاخره آروم شد و منتظر دکتر ماندیم تا همچی معلوم بشه.
#لیلا
وقتی مامان رفت تصمیم گرفتم تا دو رکعت نماز بخونم تا کمی آروم بشم.
سلام نماز رو که دادم با صدای بلندی که مامان کرد از جام پریدم😨
+لیلااااا
با تمام توانم به سمتisu دویدم.
نزدیک تر که شدم لیلی و مادرم را دیدم که ذکر میگن📿
لیلی چیشده؟!
علی طوریش شده؟
با جمله سومی گریه ام گرفت و هق هق میزدم.
- اوا لیلا!
-آروم باش نمیبینی حال مامانو آروم باش فعلا که چیزی معلوم نیست.
-بگیر بشین.
کنارشون نشستم و مشغول ذکر گفتن شدم.
#لیلی
غرق ذکر یا علی بودم که در isu باز شد.
ناگهان....
ادامه دارد...
به قلم: م. برائی نژاد✍🗒
لینک برای نظرات
https://harfeto.timefriend.net/16595913080987
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
(⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌)
لینک کانال⇩
@doktaranhoseyni
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨
🌙✨
"بیقرای های لیلی"
پارت 5
#لیلی
در icu باز شد و از آن تختی که با پارچه سفیدی پوشانده شده بود بیرون آمد
احساس کردم دیگر جانی برایم نمانده است'
مادرم بر سرش میزد و خواهرم بسیار بی قراری برادرش را میکرد.
تا دکتر حال مارا دید گفت
-من که هنوز حرفی نزدم حاج خانم!
+پسرم رفتی پیش پدرت ؟ مارا تنها گذاشتی، چرا رفتی؟😭
دکتر که متوجه حال ما سه نفر شد گفت
-لطفا آروم باشید سو تفاهم شده بریم داخل اتاق توضیح میدم.
-لطفا، خواهش میکنم🙂
به اصرار دکتر به اتاق رفتیم تا متوجه سو تفاهمی که پیش آمده باشیم.
بله آقای دکتر بفرمایید!
-ببینید خانم کامروا این فردی که فوت کردن برادر شما نیستن.
-لطفا نگران نباشید
+یعنی پسر من زنده است آقای دکتر؟!
-بله پسر شما فعلا داخل کما هست و هیچ اتفاق تازه ای براشون نیفتاده فقط براشون دعا کنید میتوانید به منزل بروید تا استراحت کنید نگران نباشید ما مواظبشون هستیم.
+ممنونم پسرم خدا عمرت بده🤲🏻
-خواهش میکنم وظیفه است🙂
با حرفهای دکتر مادرم آروم شد و به خونه رفتیم.
............●..........
چقدر بدیم آقا؟
×قابلتون رو نداره.....تومان
بفرمایید، مچکرم اقا
از ماشین پیاده شدیم تا چشمم به در حیاط خورد...
ادامه دارد...
به قلم: م. برائی نژاد✍🗒
لینک برای نظرات⇩
https://harfeto.timefriend.net/16586937022736
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
(⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌)
لینک کانال⇩
@doktaranhoseyni
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨
🌙✨
"بیقرای های لیلی"
پارت6
#لیلی
آقا مازیار رو دیدم واقعا که، باورم نمیشد، من مطمئنم پارتی رفتن علی بی ربط به این آقا نبود.
+لیلی جان آقا مازیار اینجا چکار میکنه؟
نمیدونم مامان ولش کن محلش نزار خودمون میریم داخل.
+این چه حرفیه مادر زشته!
مامان بخدا ماجرای دیشب علی مربوط به ایشون هم میشه.
+قضاوت نکن دخترم اگر تو دوست نداری من صحبت میکنم.
باشه مامان.😕
جلوتر رفتیم باهاش چشم تو چشم شدم اما محلش ندادم و نگاهم را از او گرفتم کنار در ایستاده بود.
-سلام حاج خانوم حالتون خوبه؟
-وضعیت علی جان چطوره؟
+علیک سلام مادر الحمدالله
+تو کماست براش دعا کن پسرم😭
-چشم آروم باشید حاج خانوم.
+بفرما داخل"
-نه ممنونم مزاحم نمیشم اومده بودم حال علی رو بپرسم🙂
+خدا خیرت بده پسرم، هرجور که راحتی.
مامان جان بریم داخل.
+بریم مادر.
+خداحافظ پسرم.
-خدانگهدارتون.
داشتم میرفتم داخل خونه که اقا مازیار گفت....
#علی
از وقتی خودم را شناختم پسری مذهبی و با ایمان بودم و پدرم سرهنگ کلانتری شکر آباد بود.
دو تا خواهر دارم که لیلی دوسال از من کوچک تر است و لیلا ده سال سال.
تا موقع هجده سالگی نه موبایل داشتم و نه لبتاپ و.....
هجده سالم که تمام شد پدرم برایم موبایلی تهیه کرد.
اولش از هیچی سر در نمیاوردم..تا اینکه یکی از دوستانم به من پیچ وخم گوشی را یاد داد.
تا دوسال همینجوری پیش رفت که من بیست سالم کامل شده بود.
من چون پدرم تو یکی از ماموریت هاش به شهادت رسیده بود تصمیم گرفتم راه پدرم رو ادامه بدم و من یک کانال حزب اللهی در اینستاگرام درست کردم تا جوان ها هم ایمان شون رو بسنجند و هم علاقه به ولایت پیدا کنند
تا اینکه یه نفر بهم پیام داد اسم آیدیش مازیار بود چون که عضو کانال بود بهش جواب دادم که گفت:
+ سلام خسته نباشید
علیکم سلام سلامت باشید.
کاری از دست من بر میاد؟
+نمیدونم، ولی شما قصدتون از زدن این کانال چیه؟
هدایت کردن جوون ها چطور؟
+من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم اما قدرت انجام ش رو ندارم.
+من باید ببینمتون.
چرا؟
+میتونم شما رو ببینم
نمیدونستم قبول کنم یا نه ولی دوست داشتم هدایت بشه.
شما کجایی هستید؟
+تهرانی
خوب من شکرآباد زندگی میکنم
+مشکلی نیست، فردا راه میوفتم
+باشه یاعلی🖐🏻🤷♀
قرار شد بیاد شکر آباد تا همدیگه رو ببینیم.
باهاش داخل پارک سر کوچمون قرار گذاشتم.
صبح روز دوشنبه به پارک اومد.
اورا دیدم صورت زیبایی داشت.
چشم هایش کشیده بود و آبی رنگ
صورتش هم کمی کشیده بود و دماغی استخوانی داشت.
فقط موهای جو گندمی او بود که توجه همه را جلب میکرد.
از زندگی خودش گفت:
+من در 3 سالگی مادرم را از دست دادم و با پدرم زندگی میکنم خواهر و برادری ندارم.
بخاطر همین پدرم هرچه که میخواستم در اختیارم میگذاشت.
+اما بازم چون که تنها بودم افسرده شده بودم تا اینکه با شما آشنا شدم علی جان.
+خوشبختم داداش😊🤝
منم همینطور☺️
به نظر می آمد پسر خون گرم و مهربانی بود از همان اول که او را دیدم ازش خوشم آمد.
با مازیار تا نزدیک های اذان در شکر آباد گشتیم.
خوشحال بودم که اورا پیدا کردم.
مازیار جان وقت نماز شد بریم مسجد😊
+راستش تا حالا نماز نخواندم...بلد نیستم.
باشه پس بیا خونه ی ما تا بهت یاد بدم.
+نه مزاحم نمیشم.
این چه حرفیه مراحمی.
.......................●........................
10دقیقه بعد به خانه رسیدیم.
از قبل با مادرم هماهنگ کرده بودم مهمان داریم.
+یالا، یالا
-بفرما، خوش آمدی پسرم.
سلام مامان جان خوب هستی؟
-الحمدالله، شکر خدا.
-بفرمایید داخل.
رفتیم داخل، نماز را یادش دادم نماز خواند، از این اتفاق خوشحال بودم😊
+ممنونم لذت بردم، کاش منم مثل تو دوست خدا بودم ولی....😞
اشکالی نداره برای دوست شدن با خدا هیچ وقت دیر نیست🙂
+ممنونم داداش❤️
خواهش میکنم
مازیار آنشب خانه ی ما خوابید
.
................●................
همینجور یک هفته گذشت تا....
سلام مازیار جان صبحت بخیر😊
+سلام همچنین🤝
چه خبر دیشب خوب خوابیدی؟
+راستش😞😓
چرا مگه چی شده؟
+میترسم علی 😓
از چی؟؟
+از عمم؟
چیییی؟ عمتت!آخه چرا
+آخه عمم..........
چقدر بد، متاسفم😔
+میگم من دیگه زیادی مزاحم شدم میرم خونه بچه ها از اون جا هم برم تهران.
چرا مگه اینجا بهت بد گذشته؟
+نههه آخه چرا باید بد گذشته باشه خیلیم خوش گذشت😍
+من کار دارم همین جوریشم زیاده😅
باشه اصرار نمیکنم هرجور راحتی حالا بیا بریم صبحانه بخوری بعد.
+باشه، راستی علی تو هم بیا خونه دوستام با هم آشنا بشید.
آخه....
آخه نداره بیا دیگه😊
باشه حالا فکرامو میکنم.
+ناز نکن دیگه عشقم😁
باشه بابا من تسلیم😂
باهم صبحانه خوردیم منو برد خونه چند تا از رفیق هاش که اصلا به ما نمیخوردن.
3روز خونه دوستاش بود.
عصر شنبه اومد خونه ما.
..............●...........
+سلام چطوری؟
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨
🌙✨
"معجزه حسین"
پارت8
#لیلی
+خانم کامروا
بله بفرمایید
+میتونیم چند لحضه وقتتون رو بگیرم؟
مادرم مریضه باید کنارش باشم
+خواهش میکنم زیاد طول نمیکشه
باشه بفرمایید داخل
+نه مزاحم نمیشم، درمورد علی هست!
چیشده؟ داداشم طوریش شده؟😢
+نه خانم کامروا شما که تا الان بیمارستان بودید.
راست میگید، خوب پس چی شده؟
+ببینید علی مقصر ماجرا نیست؟
مقصر چی؟!
+اینکه این اتفاق براشافتاد
خوب قضیه چیه؟
+دیروز من باهاش صحبتی کردم که از دستم ناراحت شد منم رفتم خونه دوستم از اونجا که دوستم یه مهمونی برگزار کرده بود و فهمید ماجرا چیه گفت علی رو هم دعوت کن مطمئن بود عصبی میشه ولی...خام شدم😓
اولش قبول نکرد اما من اصرار زیادی بهش کردم و اومد وقتی هم اومد حدسم درست بود زیاد عصبی شد و زد بیرون.
احتمالا داخل سالن یکی از بچه ها مزاحم خانمی که صاحب واحد پایینی بوده شده و علی هم باهاش درگیر شده که....
همینجور که آقا مازیار حرف میزد اشک از چشمام مانند بارون از ابر میبارید.
خوب؟
+بعدشم دیگه از پنجره افتاده😪
حالا نمیدونم مقصر حمید ( دوستم) هست یانه چون حالش خوب نبود بیمارستانه من به آگاهی اطلاع دادم فردا مرخص میشه و همچی معلوم میشه، قول میدم همه کاراش رو انجام بدم وقت دادگاه میگیرم تا ببینیم موضوع چیه.
آره پس دادشم بیگناهه، وقتی به خودم اومدم دیدم آقا مازیار رفتن در حیاط رو بستم رفتم تا قضیه رو به مادرم بگم.
مامان جان خوابی؟
-نه دخترم نماز میخونم
قبول باشه، میخواستم باهات صحبت کنم.
-بگو دخترم😊
مامان.....
-خدایا شکرت، دیدی برادرت بخاطر ناموس مردم جونشو به خطر انداخت، شیرم حلالت مادر.
-برو بخواب نازنینم خستگی از چشمات میباره.
چشم شب بخیر🌌✨
شب توهم بخیر عزیزم😘✨
#مازیار
دستشون رو به دیوار گرفتن و یا حسینی زیر لب گفتن.
حاج خانوم حالتون خوبه؟
+الان حالش چطوره؟
منتقلش کردیم بیمارستان نگران نباشید ان شاالله چیزی نیست.
+میشه آدرس بیمارستان رو بهم بگی.
بفرمایید سوار ماشین بشید خودم میبرمتون.
+مزاحمت نمیشم پسرم.
این چه حرفیه مراحمید.
بردمشو بیمارستان حال علی اصلا خوب نبود.
رفتم تو اتاق حمید، انگاری خواب بود.
حمید، حمید خوابی؟
از خواب پرید ترس رو میشد از چهرش فهمید.
الان مطمئن شدم کار خودش بوده؟
چرا این کارو کردی؟
-......
جواب بده؟ با توام😤
-بخدا دست خودم نبود آخه خودشم کم تقصیر نداشت.
چه تقصیری، اینکه از ناموس مردم دفاع کرد، اینکه الان تو کماست؟ چه تقصیری؟؟؟😠
-😓😥
واسه من ننه غریبم بازی در نیار واسه فردا وقت دادگاه گرفتم باید همه چیز رو اعتراف کنی.
-باشه اعتراف میکنم فقط خدا کنه اتفاقی براش نیافته آخه من تازه از زندان آزاد شدم😣
نگران نباش فقط دعا کن اتفاقی براش نیفته.
•••••••••●••••••••
تا شب همینجوری گذشت و من تصمیم گرفتم قضیه رو به خواهر علی بگم.
خانم کامروا.....
اونقدر حواسش پرت شده بود متوجه من نشد.
منم رفتم مسجد علی بهم نماز شب یاد داده بود خیلی آرامش گرفتم الانم به آرامش خواصی نیاز داشتم.
••••••●••••••
خدایا سلام🙂
خدایا گناه کارم باشه، خطاکارم باشه
ولی بخدا خسته شدم دیگه نمیخوام بد باشم راستش وقتی رابطه علی با خودت رو دیدم بهتون حسودیم شد😀
منم میخوام دوستت باشم کمکم کن نوکرتم نزدیک محرمه و من میخوام عوض بشم.
نمیخوام پیشآقا رو سیاه باشم😞
اصلا آقا امام حسین باهات عهد میبندم اگر علی خوب بشه به خودت قسم نمیذارم از نمازم یکدقیقه بگذره، همه ی این دوستامو ترک میکنم، به عشقت نذری میدم فقط علی رو شفا بده،😭 آمین.
غرق حرف زدن با خدا و امام حسین بودم که یک دفعه.......
ادامه دارد...
به قلم: م. برائی نژاد✍🗒
لینک برای نظرات⇩
https://harfeto.timefriend.net/16595913080987
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
(⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌)
لینک کانال⇩
@doktaranhoseyni
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨
🌙✨
"معجزه حسین"
پارت9
#علی
وقتی مازیار اون حرف رو زد انگار کسی قبلم رو از سینم بیرون کشید درسته خلاف شهر نکرده بود اما منم مرد بودم تعصب داشتم حتی فکر اینکه لیلی بخواد از پیشم بره آزارم میداد یجوری به این صحبت ختم قائله دادم و رفتم.
از وقتی مازیار رفت فکرم درگیر حرف هاش بود پسر بدی نبود یعنی داشت هدایت میشد اما دوستاش خیلی گولش میزدن چون به قول خودش نمیخواست مثل پدرش و عمه اش آدم خصیصی باشه دوستاش هرچی ازش میخواستن اونم قبول میکرد و میداد و این کارش واقعا اشتباه بود.
ساعت نزدیک به شش غروب بود که تلفنم زنگ خورد....
مازیار بود به یک مهمونی دعوتم کرد اولش نخواستم قبول کنم ولی دیدم زیادی داره اصرار میکنه دلم براش سوخت و قبول کردم.
وقتی رفتم اصلا باورش برام سخت بود مطمئن بودم مازیار از روی اصرار اشتباه دوستاش منو دعوت کرده منم عصبی شدم و از اونجا بیرون اومدم.
••••••••●•••••••••
+سلام دخی خانوم حالتون؟
–........
+ج بده لامصب
-مزاحم نشید آقا
داری چیکار میکنی بی غیرت!
+به شما مربوط نیست.
خواهر شما بفرمایید داخل.
-خدا خیرتون بده آقا😥
مگه آزار داری؟)مزاحمناموس مردم میشی😠
+به تو چه سیرابی
الان زنگ میزنم 110 میفهی یعنی چی
شماره پلیس رو که گرفتم حس کردم دارم از پنجره پرت میشم پایین
آخرین صدایی که شنیدم صدای مازیار بود.
×چی از پنجره یا خدا😰
و من به دنیای بی خبری فرو رفتم......
#زهرا
اینقدر غرق راز و نیاز با خدا بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح از صدای اذان پاشدم و دختر هارو برای نماز بیدار کردم هرسه نمازمونو خواندیم از بس که فکر و خیال در ذهنم بود خوابم نمیبرد.
از علی هم خبر تازه ای نبود😕
کاری نداشتیم جز صبر😞
پس فردا محرم بود نذر داشتم واسه علی اول محرم آش بدم.
خواهرم اینا با برادرم که خبر علی به گوششون خورده بود فردا قرار بود بیان شکر آباد که هم از حال علی باخبر بشن و هم کمک دست من باشند.
#لیلی
بعد از نماز صبح نخوابیدم امروز نتونستم درس بخونم چون که 6 واحد برای تابستان برداشته بودم باید دانشگاه میرفتم رشته ام علوم معارف اسلامی بود بهش علاقه عجیبی داشتم خیلی دوست دارم یک معلم قرآن بشوم.
صبح شد من آماده بودم برای امتحان فقط کمی استرس داشتم که اونم با یاد خدا آروم میگرفت🙃
با اصرار مامان چند لقمه صبحانه خوردم.
و به راه افتادم.
•••••••●•••••••
امتحان سختی نبود و ازش راضی بودم من اونجا دوستای خوبی داشتم اما اون دوستی که باهاش راحت تر بودم ساجده بود که خیلی مهربون و شوخ طبع بود وقتی قضیه برادرم رو بهش گفتم ابراز تاسف کرد و ناراحت شد.
داشتم به خونه برمیگشتم که با دیدن کسی که جلوم سبز شد از تعجب شاخ درآوردم........
ادامه دارد...
به قلم: م. برائی نژاد✍🗒
لینک برای حدس و نظرات⇩
https://harfeto.timefriend.net/16595913080987
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
(⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌)
لینک کانال⇩
@doktaranhoseyni
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨
🌙✨
"معجزه حسین"
پارت10
#مازیار
صدایی به گوشم خورد....
+ برو.. مازیار...بخشیده شدی
+برو...برو
از خواب پریدم
چشمم خیس اشک بود، اون کی بود تو خوابم؟😥
یه لحضه به ذهنم خطور کرد
٪امام حسین بوده😭
یا حسین، منو بخشید
نامردم اگر فردا اسمم رو عوض نکنم
میزارم..حسین✨
در فکر و خیال بودم که، دستی روی شونم نشست:
+حالت خوبه پسرم؟
خدمتگذار مسجد بود چندبار با علی اومده بودم مسجد و با حاج آقا فتوحی آشنا شده بودم و میشناختمش.
خوبم حاج آقا😊
+الهی شکر🤲🏻
+واسه چی اینجا خوابیدی؟ پاشو 10 دقیقه دیگه اذان صبحه مردم میان واسه نماز برو وضو بگیر نماز خوندی برو بخواب معلوم میشه زیاد خسته ای.
چشم حاج آقا ممنون✨
نماز صبح رو هم خوندیم تا ساعت 7ونیم تو مسجد بودم همش فکرم درگیر اون خوابه بود یعنی امام حسین به یادم بوده.
قربون اسمش برم خیلی با معرفته❤️
شناسنامه ام همراهم بود و من به راه افتادم به سمت ثبت احوال تا ترتیب اسمم رو بدم....
#لیلی
شیوا بود، باورش برام سخت بود.
یکی از بهترین دوست هام بود که بهم خیانت کرد😞
تقریبا یک سالی میشه که ندیدمش.
از 10سالگی باهم بودیم ولی انگار این دوستی ماندگار نبود😕
شیوا خیلی مهربون بود به حجابش اهمیت میداد تا اینکه مردی به نام کاوه در دانشگاه زیر پای شیوا نشست و از من دورش کرد چون دو ماه بعد از اومدنش در دانشگاه از من خواستگاری کرد یعنی ابراز علاقه هر روز با یه دختری بود منم قاطعانه و جدی پسش زدم و به خانواده هیچ حرفی نزدم.
فکر نمیکردم شیوا اینقدر زود بلغزه آخه زبون آقای کرمی خیلی چرب و نرم بود اصلا فکر نمیکردم بتونه شیوا رو گول بزنه.
با حرفرهاش کاری کرد شیوا خیلی چیزهای خوبش رو از دست بده مثل: حجاب، نماز و رفیق هاش چند روز قبل از اومدن کاوه در دانشگاه شیوا اینا خونشون رو عوض کردن و جدایی این رفاقت براش خیلی آسون تر شده بود درسته مثل قبل نبود ولی دوستش داشتم هرچقدر باهاش حرف زدم تاثیرگذار نبود که نبود.
قرار بود با آقای کرمی ازدواج کنه دیگه خبر ندارم.
وقتی دیدمش جا خوردم.
+سلام لیلی خوبی!
سلام چیشده که بعد از یک سال به فکر لیلی افتادی؟
+بخدا گول خوردم لیلی نمیدونم باید چیکار کنم😞
الان نه جای این حرفاست نه پشیمونی سودی داره.
+لیلی ترو خدا تو دیگه تو دلمو خالی نکن😢
نه قصد بدی نداشتم، حالا واقعا پشیمونی؟
+آره به جان خودم
باشه حالا بیا بغلم دلم واست خیلی تنگ شده بود دختر❤️
+منم بخدا😭
خب حالا ناز نکن بیا بریم تو محوطه یکم گپ بزنیم.
اصلا بریم خونه ی ما شیوا😃
+نه روم نمیشه تو چشمای خاله زهرا نگاه کنم🤕
این چه حرفیه...ما همه دوستت داریم چون خوش قلبی خدا داره دوباره هدایتت میکنه.
+✨❤️
حالا برام تعریف کن چی شد؟
+وسط خیابون😳
آره همینجور داریم میریم بگو راه نزدیکه
+باشه، من........
#زهرا
کیه، کیه اومدم.
-در رو باز کن آبجی منم عباس
سلام داداش خوبی؟
بادیدن خواهر، برادرم گریم شدت گرفت😭
دیدی چی شد خدیجه دیدی؟
×اروم باش آبجی خوب میشه به امید خدا.
خدا از دهنت بشنوه
فاطمه جان خوبی خاله؟
÷خوبم خاله جان، شکر
بفرمایید داخل😊
-یالا، یالا
+سلام دایی جون، سلام خاله
-سلام عزیزم خوبی
×سلام دورت بگردم دردونه😘
لیلی هم اومد از اینکه با شیوا بود همه تعجب کردیم ولی وقتی از زندگیش گفت دلم براش سوخت و یه چادر مشکی نو داشتم و بهش هدیه دادم تا سرش کنه.
خاله جان مامان، بابات نیومدن؟
+نه خاله پدرم اصفهان بار داشت، مادرمم از شما خجالت میکشید😞
کاش من میمردم و باعث خجالت مادرم نمیشدم😭
این چه حرفیه دورت بگردم مهم اینکه پشیمونی ☺️
فردا هم میریم دنبال مادرت
+واقعا خاله؟😃
آره واقعا😅
وقتی قضیه رو بهش گفتم خیلی اشک ریخت و ازمن حلالیت طلبید بخاطر اینکه چند مدت حجاب و کارهای خوبش رو از دست داده بود، قرار شد فردا هم بریم گلزار سر مزار حاج حسین همسرم.
همینجور گذشت تا شب شد جای همه رو انداختم تا بخوابیم که.......
ادامه دارد...
به قلم: م. برائی نژاد✍🗒
لینک برای حدس ونظرات⇩
https://harfeto.timefriend.net/16595913080987
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
(⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌)
لینک کانال⇩
@doktaranhoseyni
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨
🌙✨
"معجزه حسین"
پارت11
#زهرا
تلفن زنگ خورد..
لیلا مادر تلفن رو جواب بده.
+.....
لیلا جان کجایی؟
لیلااا
+آبجی دخترا رفتن حسینیه.
واسه چی؟
+آخه پیشواز محرم گرفتن.
خوب کی رفتن که من نفهمیدم🤨
+آخه تو داشتی نماز میخوندی.
از دست این دخترا.
باشه بزار ببینم تلفن کیه؟
الو بفرمایید؟
-سلام حالتون خوبه خانم کامروا؟
سلام شکر، بله شما؟
-از بیمارستان علی اصغر تماس میگیریم
یا حسین، چی شده😰
-لطفا آروم باشید خانم، پسرتون تصادف کردن اوردنشون بیمارستان.
😳، ببخشید پسر من دو روزه تو کماست بیمارستان تهران😭
-این فردی که الان بیمارستان ما هست داخل جیب کتشون شماره شما بود نوشته بود: یادآوری مادرم💞
ببخشید میشه اسمشون رو لطف کنید؟
-حسین، حسین ملکی
همچین اسمی نشنیدم، حتما اشتباه گرفتید🧐
-نه خانم فکر نکنم، آها راستی امروز اسمشون رو عوض کرده بودند صاحب ثبت احوال آورده بودنشون اینجا'
- احتمالا اسم قبلیشونم مازیار بوده.
مازیار! یا خدا الان حالش چطوره؟
-آروم باشید، سرشون شکسته و شیشه ای از آینه ی ماشین در دستشون رفته الانم اتاق عمل هستند.
باشه الان خودم رو میرسونم، خداحافظ.
-خدانگهدارتون.
+چیشده زهرا؟ این کی بود!
از بیمارستان زنگ زدن، دوست علی تصادف کرده😞
+آخه چرا به تو زنگ زدن مگه خودش خانواده نداره?
وااای خدیجه بعد برات توضیح میدم باید برم بیمارستان.
+منم باهات میام
×آبجی چی شده؟
هیچی عباس دوست علی تصادف کرده شماره خونه ما داخل جیبش بوده به من زنگ زدن.
×آخه تو الان باید بری تهران؟
نه بیمارستان علی اصغر همینجاست.
×من میرسنمتون.
نه تو باش خونه الان بچه ها میاد منو خدیجه خودمون میریم.
×باشه پس مراقب خودتون باشید.
باشه خداحافظ.
خدیجه کجااا موندی دیر شد😕
+اومدم اومدم بریم.
+خداحافظ عباس.
×در پناه خدا.
•••••••••●•••••••••
سلام خانم مازیار ملکی رو اینجا آوردن؟
-سلام منظورتون حسین ملکی هست؟
ّبله، بله
بله داخل بخش هستن فعلا بیهوشن، منتظر باشید.
+خب زهرا تعریف کن قضیه چیه؟
ببین خدیجه من سر درنمیارم علی میگفت........
+خوب زنگ بزن خانوادش
من شماره ای ندارم بعدشم گفته که... مادرش وقتی سه ساله بوده فوت کرده😞
+الهی بمیرم😔
آه پس واسه همین نوشته یادآوری مادرم.
+چی؟
میگم شماره خونه مارو داشته روش نوشته یادآوری مادرم.
+اللهی تو اونو یاد مادرش میندازی.
آره😭
×خانم کامروا آقای ملکی میخوان شمارو ببینن.
چشم الان میام.
خدیجه من برم تو همینجا باش.
+باشه برو خیالت راحت☺️
فعلا.
•••••••••●••••••••
میتونم بیام داخل؟
-بفرمایید داخل...داخل...(سرفه)
الهی بمیرم خوبی پسرم؟
سلام.
علیک سلام پسرم چیشده؟
ببخشید من میتونم.......
#لیلی
+کاوه بهم قول ازدواج داده بود من ساده هم باور کردم😭
حالا میشه گریه نکنی بفهمم چی میگی
+باشه
خوب بعدش؟
+بعدشم همش بهونه میورد من به مامانم گفته بودم خاستگار دارم. مادرمم بخاطر اینکه چادر نمیپوشیدم سعی داشت باهام حرف بزنه فکر میکرد وقتی ازدواج کنم بدتر میشم.من از بس اون یارو تو گوشم خونده بود هیچی به هیچی
+همش کاوه برای خواستگار و علنی کردن ماجرا بهانه میورد، بعد دوسال قرار شد بیاد که تو راه تصادف کرد مرد.
+حالا رفتیم بیمارستان، پدر مادرش اومده بودن و از همچی بی خبر شایدم اصلا خونه ما نمیومده.
بمیرم برات😔کی این اتفاق افتاد؟
+خدانکنه زبونتو گاز بگیر، یک هفته پیش منم میخواستم پیش تو به مادرم گفتم بیا بریم اونم گفت من از خاله زهرا خجالت میکشم دادشمم سرکار بود من خودم اومدم.
حالا بریم خونه استراحت کن عزیزم.
+ببخشید به زحمت انداختمت.
این چه حرفیه گلم بریم😊
•••••••●•••••••
بعد از اینکه شام خوردیم رفتیم حسینیه
پیشواز محرم بود.
سلام آقا جونم خوبی؟
فردا اول محرمه همه هستن ولی برادرم نیست کسی که برای پیواز محرم از همه جلوتر بود کسی که بچه ها محل رو برای عذاداری ها آماده میکرد و الان نیست تو رو به علی اصغرت قسم به ما برش گردون.
آخه اگه داداشم نباشه ما چیکار کنیم؟
اشک از چشمام بند نمی اومد
+لیلی ترو خدا بس کن ان شاالله خوب میشه.
بیا بریم خونه بچه ها خسته شدن.
باشه بریم.
••••••••●••••••••
وقتی رسیدیم خونه رو سوت و کور دیدم.
×سلام دایی چه خبر؟
یا خدا، اه دایی تویی مامان این کجان؟
×رفتن بیمارستان
یا حضرت فاطمه واسه چی😰
+آروم باش لیلی جان.
مثل اینکه دوست علی تصادف کرده بردنش بیمارستان علی اصغر از بیمارستان به مادرت زنگ زدن اونم با خالت رفت.
کدوم دوست دایی؟
×والا منم مثل تو
خوب منم میریم.
+کجا، کجا! نخیر شما جایی نمیری
اوا شیوا؟😳
×راست میگه دایی نیازی نیست بشین الان مادرت اینا پیداشون میشه
باشه پس بچه شما برید بخوابید.
-شب بخیر
شبتون بخیر✨
شیوا تو هم بگیر بخواب
تو چی؟
هدایت شده از ⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
🌙✨🌙✨🌙
🌙✨🌙✨
🌙✨
"معجزه حسین"
پارت 12
#مازیار وقتی اسمم رو عوض کرده بودم خیلی خوشحال بودم اخه من واقعا عوض شده بودم از خدا امام حسین به شدتت ممنون بودم.
دلم میخواست بچه هایی که تو بهزیستی هستن رو خوشحال کنم.
رفتم خرید کلی خوراکی واسباب بازی و..... براشون خریدم.
یه امام زاده کنار مغازه بود خیلی وقت پیشا اینجا اومده بودم، از ثبت احوال تا اون مغازه راهی نبود منم تصمیم گرفتم پیاده برم.
بعداز خرید رفتم امام زاده و کلیی تشکر کردم بلاخره تموم شد و اومدم بیرون پیاده هم به سمت ماشینم رسیدم سوار شدم تا به سمت بهزیستی برم.
ماشین رو دور کردم پیچیدم تو خیابون صدایی وحشناکی که به تصادف میخورد گوشانم را خراشاند.
درد دل عجیبی مرا گرفت و خون ها که از روی صورتم بر روی شلوارم میرختند را میفهمیدم.
احساس کردم به سمت پایین میروم فهمیدم ماشین درحال چپ شدن است.
دیگر فقط صدای پیر مرد ثبت و احوال و مردم را میشنیدم و آرام و آرام پلکم روی هم گذاشتم تا آرام بگیرم.......
چشم هایم را باز کردم صدایی را که به بیمارستان میخورد در گوشم پیچید..
در فکر و خیال آن تصادف بودم که صدای در مرا از خیال های عجیبم پراند.
بفرمایید داخل.
مادر علی بود همانکس که هم غم پسرش را تحمل میکرد و هم غم مرا نمیدانم اما شاید دلش به حال بی کسی ام سوخته یا مرا مثل پسرش فرض میکند.
سلام
+علیک سلام خوبی پسرم؟
ببخشید من میتونم شما را به اسم مادر صدا بزنم؟ فکر میکردم الان در فکر عمیقی فرو میرود و تعجب میکند که برعکس تصوراتم خیلی زود با محبت ولبخند گفت:
چرا که نه پسرم شما هم مثل علی خودمی😊☺️
او را شناختم او واقعا بوی مادرم را میداد قطره اشک سمجی که گوشه چشمم قرار گرفته بود به آرومی سر خورد و مرا آرام کرد.
+چیشد که تصادف کردی پسرم؟
قضیه را گفتم و فهمیدم حالش خراب شد و گفت: انشاالله بهترباشی میروم خانه برایت غدایی بیاورم معلوم است جون نداری.
ممنونم از لطفتون.
+راستی پسرم چرا پرستار ها به من گفتم حسین ملکی فکر کنم اشتباهی شده.
نه مادر اسمم را عوض کردم.
سرش را برگرداند و جوری با محبت و بغض نگاهم کرد که مراهم بغصی سمج گرفت و سعی در خوردنش داشتم.
+امام حسین یارت پسرم موفق باشی😊🙃
ممنونم.
+خدانگهدارت، بهتر باشی.
یاعلی، سلامت باشید.
جوری بغضم راشکستم هم برای غم امام حسین هم برای نداشتن مادرم که اگر کسی پشت در هم بود صدایم را میشنید نفهمیدم چجوری خوابم برد که صدای....
#زهرا
بهم گفت دوست داره مادر صدام کنه پسر خوبی بود مثل علی دوستش داشتم.
از اتاقش اومدم بیرون تا استراحت کنه.
یا امام حسین همینجور که کمک این بچه کرده به علی منم شفا بده.
خدیجه بریم؟
+چیشد حالش چطوره!
خوبه خداروشکر بریم من یه چیزی درست کنم این بچه بخوره جون نداره که.
+الهی الحمدالله، بریم.
کلید روی که توی در چرخاندم ثدای پچ پچ لیلی و شیوا می آمد.
-سلام خوبین حال آقا مازیار چطوره؟
خوبه مادر خدارو شکر.
اومدم سوپی چیزی درست کنم براش ببرم.
-آها باشه میخوای منم بیام همرات.
خسته نیستی؟
-نه خوبم😄
باشه خالتم خسته شده تو بیا بریم.
×منم میام😁
-تو کجا برو بخواب فردا کلی کار داریم.
×🤕
حالا لوس نکن خودتو باشه😅
×عاشقتم😍😘
راستی لیلی آقا مازیار اسمشو عوض کرده گذاشته حسین.
-خیلی خوبه خوشحال شدم.😊
باشه پس من برم شروع کنم
-باشه ما هم میریم از مغازه شبانه روزی سر کوچه یه خورده خورد و خوراک بگیریم.
تنها نیستید؟
-نه مامان جان کوچه اونقدرها هم خلوت نیست.
×خاله تا من هستم غم ندارید😜
-😂😂😂
باشه برید دگه لوس نکن خودتو شیواا😅
×چشم خاله جونم😘
آخرش بزور رفتند این وروجکا.
+خواهر شبت بخیر✨
شب بخیر خدیجه جان✨
منم رفتم سراغ غذا..
#لیلی
قرار شد منم با مامان اینا برم با شیوا رفتی یه خورده میوه و.. گرفتیم اومدیم.
سلام مامان بریم؟
+علیک سلام، مامان جان هنوز نیم ساعت دیگه غذا درست میشه.
وااای مامان دیرمون میشه😩
+تو چرا عجله داری🤨
هیچی یعنی،.. اصلا هروقت آماده شد صدام کن
+وروجکک😐😅
مااامان☹️
۰بلاخره غذا آماده شد و قصد رفتن کردیم.
-میگم لیلی..
بله شیوااا😂
-من خوابم میاد.😴
😐😒
-چیه خووو؟🧐
🙄☹️
-باشه من سرحالم😎😣
😂😂😂😂
-بی ادب بی تربیت😐
باشه تو خوبی😛
+معلومه، میدونم عاشقمی به روت نمیاری😌
اره خیلییی😂
😎😌
بلاخره با شوخی های شیوا رسیدیم.
مامان شما برو داخل ما بیرون میمونیم.
+پس چرا اومدی بیا یه حالی بپرس.
-راست میگه بریم دیگهه لیلیی بریمم😑😁
باشه دستمو سواراخ کردی.
مامان برو ما هم میاییم.
ببین شیوا ترو جون لیلی سوتی ندی هااا😰
-من کی سوتی دادم دفعه دومم باشه😌
هیچ وقت بریم دیر شد.
بریممم گلم😅❤️
تق تق تق
×بفرمایید داخل.
سلام آقای ملکی حالتون چطوره بهتر شدید؟
سلام خانم کامروا، الحمدالله.
خوب خدارو شکر.
-سلام آقای ملکی خوب هستید؟
سلام خانم علیکم خواهر، شکر