eitaa logo
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
223 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
926 ویدیو
63 فایل
ڪاناݪ‌اول @Delgoye851 ڪاناݪ دوم( ࢪمانمۆن) @romankademazhabe کانال روبیکامون https://rubika.ir/moontazeranzohor ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16586937022736 همسايه هامۆن @DukhtaranBahishty نذر عمه زینب❤🌛
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸🕊• -خدایا‌اگرروزی‌آمدکه‌محبت‌علی‌را ازمن‌گرفتی،جان‌دربدنم‌نباشد! خدایا‌حال‌میدانم‌که‌ چرا‌چیزی‌را جز‌دلِ‌چاه‌برایِ‌دردودل‌انتخاب‌نکرد.. خیلی‌چیزهارا‌نمیتوان‌به‌ هیچکس‌گفت! خدایا‌!جانِ‌آن‌ راسالم‌بدار‌ که‌امید‌شیعه‌است♥️ 🌱
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙 🌙✨🌙✨ 🌙✨ "بیقرای های لیلی" پارت6 آقا مازیار رو دیدم واقعا که، باورم نمیشد، من مطمئنم پارتی رفتن علی بی ربط به این آقا نبود. +لیلی جان آقا مازیار اینجا چکار میکنه؟ نمیدونم مامان ولش کن محلش نزار خودمون میریم داخل. +این چه حرفیه مادر زشته! مامان بخدا ماجرای دیشب علی مربوط به ایشون هم میشه. +قضاوت نکن دخترم اگر تو دوست نداری من صحبت میکنم. باشه مامان.😕 جلوتر رفتیم باهاش چشم تو چشم شدم اما محلش ندادم و نگاهم را از او گرفتم کنار در ایستاده بود. -سلام حاج خانوم حالتون خوبه؟ -وضعیت علی جان چطوره؟ +علیک سلام مادر الحمدالله +تو کماست براش دعا کن پسرم😭 -چشم آروم باشید حاج خانوم. +بفرما داخل" -نه ممنونم مزاحم نمیشم اومده بودم حال علی رو بپرسم🙂 +خدا خیرت بده پسرم، هرجور که راحتی. مامان جان بریم داخل. +بریم مادر. +خداحافظ پسرم. -خدانگهدارتون. داشتم میرفتم داخل خونه که اقا مازیار گفت.... از وقتی خودم را شناختم پسری مذهبی و با ایمان بودم و پدرم سرهنگ کلانتری شکر آباد بود. دو تا خواهر دارم که لیلی دوسال از من کوچک تر است و لیلا ده سال سال. تا موقع هجده سالگی نه موبایل داشتم و نه لبتاپ و..... هجده سالم که تمام شد پدرم برایم موبایلی تهیه کرد. اولش از هیچی سر در نمیاوردم..تا اینکه یکی از دوستانم به من پیچ وخم گوشی را یاد داد. تا دوسال همینجوری پیش رفت که من بیست سالم کامل شده بود. من چون پدرم تو یکی از ماموریت هاش به شهادت رسیده بود تصمیم گرفتم راه پدرم رو ادامه بدم و من یک کانال حزب اللهی در اینستاگرام درست کردم تا جوان ها هم ایمان شون رو بسنجند و هم علاقه به ولایت پیدا کنند تا اینکه یه نفر بهم پیام داد اسم آیدیش مازیار بود چون که عضو کانال بود بهش جواب دادم که گفت: + سلام خسته نباشید علیکم سلام سلامت باشید. کاری از دست من بر میاد؟ +نمیدونم، ولی شما قصدتون از زدن این کانال چیه؟ هدایت کردن جوون ها چطور؟ +من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم اما قدرت انجام ش رو ندارم. +من باید ببینمتون. چرا؟ +میتونم شما رو ببینم نمیدونستم قبول کنم یا نه ولی دوست داشتم هدایت بشه. شما کجایی هستید؟ +تهرانی خوب من شکرآباد زندگی میکنم +مشکلی نیست، فردا راه میوفتم +باشه یاعلی🖐🏻🤷‍♀ قرار شد بیاد شکر آباد تا همدیگه رو ببینیم. باهاش داخل پارک سر کوچمون قرار گذاشتم. صبح روز دوشنبه به پارک اومد. اورا دیدم صورت زیبایی داشت. چشم هایش کشیده بود و آبی رنگ صورتش هم کمی کشیده بود و دماغی استخوانی داشت. فقط موهای جو گندمی او بود که توجه همه را جلب میکرد. از زندگی خودش گفت: +من در 3 سالگی مادرم را از دست دادم و با پدرم زندگی میکنم خواهر و برادری ندارم. بخاطر همین پدرم هرچه که میخواستم در اختیارم میگذاشت. +اما بازم چون که تنها بودم افسرده شده بودم تا اینکه با شما آشنا شدم علی جان. +خوشبختم داداش😊🤝 منم همینطور☺️ به نظر می آمد پسر خون گرم و مهربانی بود از همان اول که او را دیدم ازش خوشم آمد. با مازیار تا نزدیک های اذان در شکر آباد گشتیم. خوشحال بودم که اورا پیدا کردم. مازیار جان وقت نماز شد بریم مسجد😊 +راستش تا حالا نماز نخواندم...بلد نیستم. باشه پس بیا خونه ی ما تا بهت یاد بدم. +نه مزاحم نمیشم. این چه حرفیه مراحمی. .......................●........................ 10دقیقه بعد به خانه رسیدیم. از قبل با مادرم هماهنگ کرده بودم مهمان داریم. +یالا، یالا -بفرما، خوش آمدی پسرم. سلام مامان جان خوب هستی؟ -الحمدالله، شکر خدا. -بفرمایید داخل. رفتیم داخل، نماز را یادش دادم نماز خواند، از این اتفاق خوشحال بودم😊 +ممنونم لذت بردم، کاش منم مثل تو دوست خدا بودم ولی....😞 اشکالی نداره برای دوست شدن با خدا هیچ وقت دیر نیست🙂 +ممنونم داداش❤️ خواهش میکنم مازیار آنشب خانه ی ما خوابید . ................●................ همینجور یک هفته گذشت تا.... سلام مازیار جان صبحت بخیر😊 +سلام همچنین🤝 چه خبر دیشب خوب خوابیدی؟ +راستش😞😓 چرا مگه چی شده؟ +میترسم علی 😓 از چی؟؟ +از عمم؟ چیییی؟ عمتت!آخه چرا +آخه عمم.......... چقدر بد، متاسفم😔 +میگم من دیگه زیادی مزاحم شدم میرم خونه بچه ها از اون جا هم برم تهران. چرا مگه اینجا بهت بد گذشته؟ +نههه آخه چرا باید بد گذشته باشه خیلیم خوش گذشت😍 +من کار دارم همین جوریشم زیاده😅 باشه اصرار نمیکنم هرجور راحتی حالا بیا بریم صبحانه بخوری بعد. +باشه، راستی علی تو هم بیا خونه دوستام با هم آشنا بشید. آخه.... آخه نداره بیا دیگه😊 باشه حالا فکرامو میکنم. +ناز نکن دیگه عشقم😁 باشه بابا من تسلیم😂 باهم صبحانه خوردیم منو برد خونه چند تا از رفیق هاش که اصلا به ما نمیخوردن. 3روز خونه دوستاش بود. عصر شنبه اومد خونه ما. ..............●........... +سلام چطوری؟
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨ 🌙✨🌙✨🌙 🌙✨🌙✨ 🌙✨ "معجزه‌ حسین" پارت9 وقتی مازیار اون حرف رو زد انگار کسی قبلم رو از سینم بیرون کشید درسته خلاف شهر نکرده بود اما منم مرد بودم تعصب داشتم حتی فکر اینکه لیلی بخواد از پیشم بره آزارم میداد یجوری به این صحبت ختم قائله دادم و رفتم. از وقتی مازیار رفت فکرم درگیر حرف هاش بود پسر بدی نبود یعنی داشت هدایت میشد اما دوستاش خیلی گولش میزدن چون به قول خودش نمیخواست مثل پدرش و عمه اش آدم خصیصی باشه دوستاش هرچی ازش میخواستن اونم قبول میکرد و میداد و این کارش واقعا اشتباه بود. ساعت نزدیک به‌ شش غروب بود که تلفنم زنگ خورد.... مازیار بود به یک مهمونی دعوتم کرد اولش نخواستم قبول کنم ولی دیدم زیادی داره اصرار میکنه دلم براش سوخت و قبول کردم. وقتی رفتم اصلا باورش برام سخت بود مطمئن بودم مازیار از روی اصرار اشتباه دوستاش منو دعوت کرده منم عصبی شدم و از اونجا بیرون اومدم. ••••••••●••••••••• +سلام دخی خانوم حالتون؟ –........ +ج بده لامصب -مزاحم نشید آقا داری چیکار میکنی بی غیرت! +به شما مربوط نیست. خواهر شما بفرمایید داخل. -خدا خیرتون بده آقا😥 مگه آزار داری؟)مزاحم‌ناموس مردم میشی😠 +به تو چه سیرابی الان زنگ میزنم 110 میفهی یعنی چی شماره پلیس رو که گرفتم حس کردم دارم از پنجره پرت میشم پایین آخرین صدایی که شنیدم صدای مازیار بود. ×چی از پنجره یا خدا😰 و من به دنیای بی خبری فرو رفتم...... اینقدر غرق راز و نیاز با خدا بودم که نفهمیدم کی خوابم برد. صبح از صدای اذان پاشدم و دختر هارو برای نماز بیدار کردم هرسه نمازمونو خواندیم از بس که فکر و خیال در ذهنم بود خوابم نمیبرد. از علی هم خبر تازه ای نبود😕 کاری نداشتیم جز صبر😞 پس فردا محرم بود نذر داشتم واسه علی اول محرم آش بدم. خواهرم اینا با برادرم که خبر علی به گوششون خورده بود فردا قرار بود بیان شکر آباد که هم از حال علی باخبر بشن و هم کمک دست من باشند. بعد از نماز صبح نخوابیدم امروز نتونستم درس بخونم چون که 6 واحد برای تابستان برداشته بودم باید دانشگاه میرفتم رشته ام علوم معارف اسلامی بود بهش‌ علاقه عجیبی داشتم خیلی دوست دارم یک معلم قرآن بشوم. صبح شد من آماده بودم برای امتحان فقط کمی استرس داشتم که اونم با یاد خدا آروم میگرفت🙃 با اصرار مامان چند لقمه صبحانه خوردم. و به راه افتادم. •••••••●••••••• امتحان سختی نبود و ازش راضی بودم من اونجا دوستای خوبی داشتم اما اون دوستی که باهاش راحت تر بودم ساجده بود که خیلی مهربون و شوخ طبع بود وقتی قضیه برادرم رو بهش گفتم ابراز تاسف کرد و ناراحت شد. داشتم به خونه برمیگشتم که با دیدن کسی که جلوم سبز شد از تعجب شاخ درآوردم........ ادامه دارد... به قلم: م. برائی نژاد✍🗒 لینک برای حدس و نظرات⇩ https://harfeto.timefriend.net/16595913080987 کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ (⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌) لینک کانال⇩ @doktaranhoseyni
💐پیام‌های واقعه برای ما👇🏻 ۱)اگر انسان ایمان به هدف داشته باشه، حاضره خودش و نزدیک‌ ترین بستگانش رو در معرض خطر قرار بده. «من بعد ما جاءک من العلمِ» ۲)آخرین برگ برنده و سلاح برنده مؤمن، دعاست.«فقل تعاوا ندع» ۳)در مجالس دعا، کودکان رو هم با خودمون ببریم. «أَبناءنا» ۴)استمداد از غیب، پس از بکارگیرى توانایى‌هاى عادّیه.«نبتهِل» ۵)در دعا، حالات اهل دعا مهمه، نه تعداد اونها. گروه مباهله کننده پنج نفر بیشتر نبودن.«أَبْناءَنا»، «نِساءَنا»، «أَنْفُسَنا». ۶)زن و مرد در صحنه‌هاى مختلف دینى، در کنار همدیگر مطرحن.«نساءنا» ۷) بن ابى طالب، جان رسول اللَّه است.«أَنفسنا» ۸)اهل بیت پیامبر، مستجاب الدعوة هستن.«أَبناءنا»، «نساءنا»، «أَنفسنا» ۹)فرزند دخترى، همچون فرزند پسرى، فرزند خود انسانه.«أَبنائنا» بنابراین امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام فرزندان پیامبر هستند.