⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_15 جوابم داد و گفت «مطمئنم تلاش هام بیهوده
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 🌷 🌹 دیدم چراغ اتاق ماهان روشنه...یاد یه چیزی افتادم و سریع پاشدم و کادویی که براش خریده بودم رو برداشتم و به طرف اتاقش رفتم... خواستم در بزنم که صدایی از اتاقش میومد...انگار داشت با کسی حرف میزد... -باشه عزیزم ...... -نه عزیزم دیگه همیشه پیشت موندنی شدم ...... -چشم فردا میام میبینمت خانم ...... -شبت زیبا عزیزم با تعجب به در اتاقش خیره شده بودم...خانم؟؟؟سریع در و باز کردم و رفتم تو اتاق...ماهان با صدای در از جاش پرید... +چته؟در بزن حداقل -ها؟ +میگم عین چی سرتو ننداز بیا تو اتاق یه در بزن -آهان از اتاقش رفتم بیرون در زدم دوباره وارد اتاقش شدم... -راضی شدی؟ +خدا شفا بده،خب بگو ببینم چیکار داشتی که یهو اومدی؟ -این که باهاش حرف میزدی کی بود؟ به من و من افتاده بود... +م.. ن؟ نه با کسی حرف نمیزدم! -لطفا دروغ نگو خانم بود آره؟ سرشو پایین انداخت و به آرومی گفت آره...رفتم پیشش روی تخت نشستم... -خب بگو! +خب راستش من... ادامه دارد... به قلم:م.محمدی https://harfeto.timefriend.net/16438885586387 انرژی🚶‍♀ 🌷 🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷🌹🌷