🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_16
دیدم چراغ اتاق ماهان روشنه...یاد یه چیزی افتادم و سریع پاشدم و کادویی که براش خریده بودم رو برداشتم و به طرف اتاقش رفتم...
خواستم در بزنم که صدایی از اتاقش میومد...انگار داشت با کسی حرف میزد...
-باشه عزیزم
......
-نه عزیزم دیگه همیشه پیشت موندنی شدم
......
-چشم فردا میام میبینمت خانم
......
-شبت زیبا عزیزم
با تعجب به در اتاقش خیره شده بودم...خانم؟؟؟سریع در و باز کردم و رفتم تو اتاق...ماهان با صدای در از جاش پرید...
+چته؟در بزن حداقل
-ها؟
+میگم عین چی سرتو ننداز بیا تو اتاق یه در بزن
-آهان
از اتاقش رفتم بیرون در زدم دوباره وارد اتاقش شدم...
-راضی شدی؟
+خدا شفا بده،خب بگو ببینم چیکار داشتی که یهو اومدی؟
-این که باهاش حرف میزدی کی بود؟
به من و من افتاده بود...
+م.. ن؟ نه با کسی حرف نمیزدم!
-لطفا دروغ نگو خانم بود آره؟
سرشو پایین انداخت و به آرومی گفت آره...رفتم پیشش روی تخت نشستم...
-خب بگو!
+خب راستش من...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16438885586387
انرژی🚶♀
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷