✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_55
#محمد
یه آقایی رو به روی پذیرش نشسته بود که خیلی شبیه به عکسی بود که رسول از محمودی نشونم داد.
+ رسول...
- جانم آقا؟!
+ یه آقایی رو به روی پذیرش رو صندلی نشسته. فکر کنم محمودی باشه...😶
الان سرش تو گوشیشه و حواسش نیست... آروم...☝️🏻 بدون اینکه جلب توجه کنی، برگرد عقب و نگاش کن...
کاری که گفتمو انجام داد.
+ خودشه...😶 نه؟!😤
- آره آقا... خودِ خودشه...😬
+ ببین... آروم میریم سمتش...🤫 رسول نباید شک کنه ها...🙃 امکان داره مسلح باشه...😕 خوب حواستو جمع کن...☝️🏻
- چشم.😉
رفتیم سمتش.
برگشت طرفمون...
انگار منو شناخت...
بلند شد و خیلی عادی به سمت در خروجی حرکت کرد...
ما هم پشت سرش رفتیم...
یهو دوید...
من و رسول هم دنبالش دویدیم...
وارد محوطه شد...
اسلحمو به سمتش گرفتم...
+ ایست...
صدای شلیک گلوله اومد...
افتاد...
رسیدیم بهش...
نبضش نمی زد...
لعنتی...
تموم کرده بود...
حذفش کردن...
همه بیمارستان رو زیر و رو کردیم...
اما هیچی پیدا نکردیم...
#الکساندر
یه سیمکارت سفید انداختم رو گوشیم و به محمد پیام دادم...
به محض اینکه پیام ارسال شد، سیمکارت رو شکستم و انداختمش تو سطل زباله.
کاش می تونستم برم بیمارستان و از نزدیک شاهد خورد شدنش باشم...
صدای لپتاپم اومد.
از طرف یه آیدی ناشناس، برام ایمیل اومده بود.
- احمق...🤬 کی بهت گفت اون بلا رو سر زن محمد بیاری؟؟؟😡
اونا همین طوری دنبالت...😏 حالا دیگه حساس تر میشن...😬
تو فقط کاری رو می کنی که من بهت میگم...😠☝️🏻 اگه یه بار دیگه بدون هماهنگی با من کاری انجام بدی، حذفت می کنم...😤
شارلوت... نه....
خیلی تعجب کردم...
آخه این از کجا فهمیده؟
حتما برام تامین گذاشته...
هیچ وقت به من اعتماد نمی کنه...
اما منِ لعنتی، دوسش دارم...
مهرانو گذاشته بودم تا مراقب بهزاد باشه...
بهش گفته بودم اگه مامورا به بهزاد شک کردن، سریع حذفش کنه...
بهش زنگ زدم.
- الو...
+ وضعیت چطوره؟!🤨😏
- خوبه...😏
یهو گفت: این پسره بهزاد بدو بدو از در خروجی بیمارستان بیرون اومد.😱 الان تو محوطس. دو تا مامور دنبالشن. یکیشونم اسلحه داره.😥
از جام پریدم.
+ همین الان حذفش کن...🤫
- اوکی.😏
گوشی رو قطع کردم.
چند دقیقه بعد، یه پیام از طرف مهران برام اومد.
- حذف شد...
گوشیمو خاموش کردم.
حوصله هیچ کس و هیچ چیزو نداشتم...
سرم درد می کرد...
یه مسکن خوردم و خوابیدم...
#محمد
شب شده بود...
رسول و فرشید رو فرستادم خونه هاشون.
با آقای عبدی تماس گرفتم و همه چیز رو بهشون گفتم...
عزیز با کلی خواهش و تمنا راضی شد بره خونه و رسول رسوندش.
نصف شب بود...
از دکتر خواستم عطیه رو ببینم.
اول مخالفت کرد...
اما بعد گفت می تونم واسه ۵ دقیقه ببینمش...
رفتم تو اتاقش و رو صندلی، کنار تختش نشستم.
آخ خدا...😢 بمیرم براش...😭
رنگش مثل گچ دیوار بود...
چند تا دستگاه بهش وصل بودن...
ماسک اکسیژن رو دهن و بینیش بود...
بغضمو به سختی قورت دادم...
+ سلام بانوی من...🙃
صدامو می شنوی؟! می بینی حالم خرابه...!😢 می بینی دارم داغون میشم...؟!🙃🙂💔
صورتم خیس اشک بود و صدام گرفته بود...
+ عطیه من هیچ وقت جلو تو گریه نکردم...😶 اما دیگه نمی تونم...😞 دیگه طاقت ندارم...😓 من بدون تو نمی تونم...😪 آخه من بچه می خوام چیکار...؟!😶 اونم وقتی که تو رو دارم...🙂❤️ عطیه تو همه زندگی منی...💔
همه دنیامی...💖 اگه... اگه زبونم لال... اتفاقی واسه تو بیفته، من می میرم عطیه...😭 تو رو خدا چشماتو باز کن... جون محمد چشماتو باز کن... بزار دوباره چشمای خوشگلتو ببینم...😭
از اتاق بیرون اومدم.
رفتم نمازخونه...
نماز شب خوندم...
قرآنی که تو جیبم بود رو بیرون آوردم و شروع به خوندن کردم...
صدای اذان اومد...
نماز صبحمو خوندم...
رفتم سمت اتاق عطیه...
از پشت شیشه بهش خیره شدم...
یهو...
وای...
دکترا و پرستارا رفتن اتاق عطیه و نزاشتن من برم تو...
خدایا...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: حذفش کردن...😕
پ.ن2: دلم واسه محمد کباب شد...😭
پ.ن3: یعنی چه اتفاقی افتاده؟!🧐🤔😱
حدساتونو در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😊😉💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe