🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#من_میترا_نیستم
#پارت۶۳
مینا و مهری بعد از برگزاری مراسم چهلم زینب به آبادان برگشتند . من با برگشت آنها مخالفت نکردم . دلیلی نداشت که آنها به کارشان ادامه ندهند . مهران و مهرداد هم به جبهه برگشتند البته حال مهرداد خوب نبود ، ولی به خاطر اینکه سرباز بود و در ارتش خدمت میکرد نتوانست بیشتر بماند . جعفر هم همچنان در ماهشهر کار میکرد و هر چند روز یکبار به شاهین شهر می آمد .
بعد از شهادت زینب مرتب خوابش را میدیدم . این خواب ها دلتنگی ام را کمتر میکرد . شب هایی که در عالم خواب اورا میدیدم حالم بهتر میشد . انگار نوعی از زندگی جدید را با زینب شروع کرده بودم .
یک شب خواب دیدم که وارد یک راهرو شدم؛ راهرویی که اتاق های شیشه ایی داشت اقایی با پیراهن مشکی آنجا ایستاده بود. وقتی خوب دقت کردم ، دیدم شهید اندرزگو است .
او به من گفت : مادر ، دنبال دخترت میگردی؟ بیا دخترت در این اتاق است .
زینب در یکی از اتاق های شیشه ای کنار یک گهواره نشسته بود. در گهواره یک بچه سفید و خوشگل خوابیده بود . به زینب گفتم : مامان ، در بهشت شوهر کردی و بچه دار شدی ؟
زینب جواب داد : نه مامان ، این بچه ، علی اصغر امام حسین (ع) است . بچه ی اهل بیت است .آنها به جلسه رفته اند و من از بچه شان پرستاری میکنم .
چقدر خوشحال شدم که زینب در بهشت در خدمت اهل بیت است.
ادامه دارد ...
#رمان
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼