دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم #پارت۳۶ فصل ششم(خانه جدید)💕 کارنامه زینب به مدرسه اش رفتم. مدیر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم 💕
#پارت۳۷
فصل ششم(خانه جدید)
شاهین شهر بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت ومحیطش بسیار باز بود طوری که دختر ها توی کوچه وخیابان بدون حجاب دچرخه سواری می کنند.جعفر به خاطر همکارهای شرکت نفتی وهمشهری های جنوبی به خرید خانه در شاهین شهر تمایل داشت.مخالفت بچه ها بود بعد از برگشتن از تهران بابای بچه ها خیل سریع یک خانه دویست متری در خیابان سعیدی فرعی هفت خرید وما از محله دستگرد اصفهان به شاهین شهر اثاث کشی کردیم.
بیشتر مردم شاهین شهر مهاجر بودند شرکت نفتی ها بعد از سال ها کار در مناطق گرم از مسجد سلیمان امیدیه واهواز برای دره بازنشستگی به انجا مهاجرت می کردند. تعدادی از جنگ زده های خرمشهری وابادانی هم بعد از جنگ به شاهین شهر رفتند .ظاهر شهر خوب وتمیز بود ،خیابان کشی های سبز مرتب وفصای سبز قشنگی داشت. اما جوّ مذهبی نداشت. بچه هارا در مدرسه های شاهین شهر ثبت نام کردم زینب کلاس اول دبیرستان بود. او رشته علوم انسانی را انتخاب کرد می خواست در اینده به قم برود در حوزه درس بخواند وطلبه بشود، او انگیزه زیادی برای انجام کارهای فرهنگی در شاهین شهر داشت چند ماه از رفتن ما به شاهین شهر می گذشت که بچه ها به مرخصی امدند وباز دو هم جمع شدیم، با امدن بچه ها خوشبختی دوباره به خانه ما برگشت چند روزی که بچه ها پیش ما بودند، زینب مرتب می نشست واز ان ها می خواست که از خاطرات مجروحان وشهدا برایش صحبت کنند از لحظه شهادت شهدا از وضعیت بیمارستان ابادان وحتی خانه مان در ابادان.
در خانه جدید یک اتاق کوچک داشتیم که مادرم وسایلش را انجا می گذاشته بود واتاق او بود. زینب مینا را که بیشتر حوصله حرف زدن داشت، انجا می برد وبا دقت به خاطراتش گوش می کرد بعد همه حرف هارا جمله به جمله در دفترش می نوشت. زینب در خانه یا می خواند یا مینوشت یا کار می کرد. اصلا اهل بیکار نشستن نبود. چند تا دفتر یادداشت داشت از کلاس های قران قبل از جنگ تا کلاس های اخلاق ونهج البلاغه در شهر رامهرمز وسخنرانی های امام وخطبه های نماز جمعه همه را در دفترش می نوشت خیلی وقت ها هم خاطراتش را می نوشت اما به ما نمی داد بخوانیم. برنامه خود سازی اقای مطهر را هم جدول بندی کرده بود وبعد از دوسال مـبه مو انجام می داد هر دوشنبه وپنحشنبه روزه می گرفت. غذای سالم می خورد، ساده می پوشید وبه مرگ فکر می کرد. بعضی وقت ها بعضی چیزها را برای ما تعریف می کرد یا می خوان، گاهی هم هیچ نمی گفت به...
#پارت۳۷
ادامه دارد...
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم 💕 #پارت۳۷ فصل ششم(خانه جدید) شاهین شهر بیست کیلومتر با اصفهان فاصله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم
#پارت۳۸
فصل ششم(خانه جدید)💕
مهری و مینا می گفت:《شما که تو جبهه این از خدا خواستین که شهید بشین؟تاحالا از خدا طلب شهادت کردین؟》بعد از اینکه این سوال رو پرسید خودش ادامه داد:《البته اگه ادم برای رضای خدا کار کنه تو رختخوابم بمیره شهیده》
با اینکه تحمل دوری از زینب را نداشتم اما وقتی شوقش را برای رفتن به ابادان وکمک به مجروحان می دیدم حاضر بودم مینا ومهری او را با خودشان ببرند. اما آنها وهمین طورمهران مخالف بودند وزینب رابچه می دانستند، درحالی که زینب اصلا بچه نبود وهمیشه درکار های
خوب جلو تر از آنها بود.
بعد از برگشتن بچه ها به جبهه باز ما تنها شدیم زینب در دبیرستان فعالیتش را از سر گرفت به جامعه زنان و بسیج می رفت بعضی از کلاس ها را شهلا میرفتند. در مدرسه از همان ماه های اول گروه سرود و تئاتر تشکیل داد گروه تئاتر زینب گروه سرود زینب و..... از زمان بچگی اش با من روضه می امد وبرای حضرت زینب وامام حسین گریه می کرد. حس وحال وحرف هایش به سنش نمی خورد یک شب به من گفت:«مامان دوست دارم مثل حضرت زهرا تو جوونی بمیرم دوست ندارم پیر شم وبمیرم. یا انقدر زنده بمونم که زندگیم پر از گناه بشه»
بعد از چند که هنوز به جوّ شاهین شهر عادت نکرده بودیم هار هفته شب های جمعه من و مادرم وبچه ها برای دعای کمیل به گلزار شهدای اصفهان می رفتیم ومادر حمید را می دیدیم آنها هنوز در محله دستگرد بودند.
از وقتی به اصفهان رفته بودیم قد زینب خیلی بلند شده بود چادرش را تنگ می گفت کفش تکانی پایش می کرد تند تند راه می رفت دبیرستان زینب ازخانه ما فاصله داشت من هر ماه مبلغی پول بابت کرایه ماشین به او می دادم که با تاکسی رفت وامد کند اما زینب پیاده به مدرسه می رفت وبا پولش کتاب برای وجروحان می خرید هفته ای یکی دوبار با«بیمارستان عیسی بن مریم» یا «بیمارستان شهدا» می رفت وکتاب ها را به مجروحان هدیه می کرد. چند بار هم برای مجروحان مصاحبه کرد نوار مصاحبه را سر صف مدرسه برای دانش اموزان پخش کرد تا آنها بفهمند وشنوند که مجروحان ورزمنده ها از انها چه توقعی دارند، مخصوصاًسفارش مجروحان را درباره حجاب پخش می کرد.
ارزویم شده بود که زینب باپول هایش چیزی برای خودش بخرد. وقتی برای خرید لباس اورا به بازار می بردم ساده ترین وارزان ترین لباس وکیف وکفش را انتخاب می کرد خرید کردن برای زینب همیشه اسان ترین کاربود. در اولین مغازه ساده ترین چیز را انتخاب میکرد و می خرید هر وقت هم می گفتم:«چه غذایی درست کنم؟» زینب می گفت:«هرچیزی که ساده تره ودرست کردنش برای شما راحت تره»
#پارت۳۸
ادامه دارد ....
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم💗 #پارت39 فصل ششم (خانه جدید)💗 یک شب یکی از همسایه ها ما را برای عر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم💗
#پارت۴۰
فصل ششم (خانه جدید)🍃
زینب همان شب در خانه دعا را حفظ کرد.
شب که خوابید، خواب عجیبی دید و صبح خوابش را برای من تعریف کرد. او خواب دید که یک زن سیاهپوش در کنارش می نشیند و دعای نور را برایش تفسير
می کند. آنقدر زیبا تفسیر را می گوید که زینب در خواب گریه می کند.
زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را با
یک گروه کودک یاد می دهد؛ کودکانی که در حکم بزرگان بودند. او دعای نور را در خواب می خواند. البته نه خواندن عادی؛ بلکه از عمق وجودش، وقتی زینب دعا را می خوانده، رودخانه و زمین و کوه هم گریه می کردند.
زینب آن شب در عالم خواب حرف هایی شنید و صحنه هایی دید که خبر از یک عالم دیگر می داد. او از من خواست که خوابش را برای هیچکس حتى مادرم تعریف نکم.
با وجود روحیه معنوی اش در جمع دوستان و خانواده رفتارش خیلی عادی بود. با خوشرویی و لبخند با همه برخورد می کرد. یک روز قرار بود از طرف جامعه زنان به اردو بروند. صبح زود با هم از خانه بیرون رفتيم. قرار بود او را به جامعه زنان برسانم و
خودم به خانه برگردم.
آنجا که رسیدیم، تعدادی دانش آموز و معلم جمع شده بودند. تا رسیدیم، زینب رفت و یک سفره نان اورد و مقداری پنیر و خرما هم که از قبل تهیه کرده بودند روی سفرها گذاشت و خیلی فرز و زرنگ نان و پنیر و خرما را لقمه کرد. ساندویچ درست می کرد و در کیسه فریزر میگذاشت تا در اردو به دخترها بدهد. خیلی از معلم ها نشسته بودند و نگاه می کردند
اما زینب تند، تند کار می کرد. من بعد از رساندن زینب به انجا به خانه خانه برگشتم.
در مسیر برگشت به خانه به زینب فکر می کردم. او خیلی زود توانسته بود ادم های مثل خودش را پیدا کند و با شاهین شهر کنار بیاید. زینب در جمع، از همه شادتر و فعال تر بود. کتاب انجیل و تورات را گرفته بود و در خانه مطالعه می کرد. دوست داشت همه چیز را بداند و همه فکرها را با هم مقایسه کند
مرتب از من می پرسید: «مامان، اگه جنگ تموم شه ، برمی گردیم آبادان ؟»
آبادان را خیلی دوست داشت. خیلی دلش می خواست دوره دبیرستان را در آبادان درس بخواند.
با وجود علاقه زیادش به آبادان، در شاهین شهر طوری زندگی می کرد و دنبال فعالیت هایش بود که انگار برای همیشه قرار است آنجا بماند. هر روز ظهرکه از مدرسه به خانه برمیگشت، اول به «مسجد المهدی» فردوسی می رفت و نماز ظهر و عصرش را به جماعت می خواند. اگر دستش می رسید، نماز صبح هم به مسجد میرفت. زینب از همه کس و همه چیز درس می گرفت. رادیو معلمش بود؛ خطبه های نماز جمعه تهران یا اصفهان را گوش می کرد و نکته های مهمش را می نوشته روزنامه دیواری درست می کرد و از سخنرانی های امام، خطبه های نماز، کتاب های آقای مطهری و
شریعتی مطلب جمع می کرد و در روزنامه دیواری می نوشت. این بار سرنماز، سجده اش خیلی طولانی شد و حسابی گریه
کرد.
بلندش کردم. گفتم: «مامان، تورو به خدا این همه گریه نکن. آخه توچه ناراحتی داری ؟» با چشمهای مشکی قشنگش که از زور گریه سرخ شده بود، گفت: ((مامان با به می کنم، امام تنهاست. به امام خیلی فشار میاد. یه بار
گ، مملکت خیلی مشکل داره ، امام بیشتر از همه غصه خوره . برای من که مادر زینب بودم و خودم عاشق امام، این حرفها سنگین بود. از اینکه زینب این همه می فهمید و رنج می برد، داغ شدم. ای کاش زینب این همه نمی فهمید. ای کاش کمتر رنج می برد. ما در خانه مینشستیم و فیلم سینمایی نگاه می کردیم، زینب نماز یا کتاب می خواند.
او معمولا عصرهای پنجشنبه برای خیرات مرده ها حلوا درست میکرد. خودش پای اجاق گاز می ایستاد و بوی حلوا را توی خانه راه می انداخت. او حتی مرده ها را هم از یاد نمی برد.
ادامه دارد ...
#پارت۴۰
پایان فصل ششم🍃
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم💗 #پارت۴۰ فصل ششم (خانه جدید)🍃 زینب همان شب در خانه دعا را حفظ کرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم💗
#پارت۴۱
فصل هفتم (گمشده)💗
بعد از چند ماه کم، کم به خانه جدیدمان عادت کردم .
مینا و مهری و مهران و مهرداد هنوز جبهه بودند و پدر بچه ها بین ماهشهر وشاهين شهر در رفت وآمد بود.
با اینکه شب و روز مشغول خانه و - بچه ها بودم، اما دائما در انتظار بودم؛ منتظر آمدن بچه ها از جبه و آمدن پدرشان از ماهشهر
شروع کردم به خانه تکانی۔ چند ماه بیشتر از آمدنمان به این خانه نمی گذشت و همه چیز تمیز بود، ولی برای اینکه حال و هوای خودم، مادرم و بچه ها عوض شود می خواستم کاری کرده باشم قبل از جنگ هرسال که به فصل بهار نزدیک می شدیم انواع سبزهها مثل گندم وماش وشاهی میکاشتم.
گاهی وقت ها سبزی ها را به اسم تک تک بچه ها در ظرف های کوچک می کاشتم
و تنها با ذوق و سلیقه دوز سبزه ها را با روبان رنگی می بستند و آن ها را روی طاقچه و سفره هفت سین می چیدند.
در آبادان از فرش و موکت تا ملافه و پرده ها را می شستم تا با شروع سال جدید همه چیز پاک و پاکیزه باشد. بچه ها هم خانه تکانی را دوست داشتند و پا به پای من کار می کردند و غرنمی زدند. خرید لباس و کیف و کفش عید هم که برای بچه ها عالمی داشت؛ حتی گاهی کفش و لباس نو را بالای سرشان می گذاشتند و می خوابیدند.
بعد از جنگ از این همه خوشی، فقط خاطره اش ماند و خودش فراموش شد.
وقتی شروع کردم به تمیزکاری خانه ، زینب به من کمک کرد اما پشت هم می گفت: «مامان به نیت تمیزی خونه کمک می کنم؛ وگرنه ما عید نداریم. رزمنده ها توجبهه هستن. هر روز شهید میارن. ما که نباید عید بگیریم.» من هم به او اطمینان میدادم که نیست من هم تغییر حال و هوای خانه است؛ وگرنه | کدام عيد ؟! وقتی چهار تا از بچه هایم در دل خطر هستند من چه عیدی دارم؟
شب های آخر اسفند رزمنده ها در منطقه شوش عملیات کردند. دلم پیش بچه ها بود. شوش با اهواز و آبادان فاصله زیادی نداشت. احتمالا بچه های من هم به آنجا رفته بودند. هروقت نگران بچه های خودم می شدم عذاب وجدان میگرفتم.
خیلی ها عزیزانشان در جبهه بودند. من هم یکی مثل بقیه. چه فرق میکرد همه ی رزمندگان عزیزان ما بودند....
#پارت۴۱
ادامه دارد...
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم💗 #پارت۴۱ فصل هفتم (گمشده)💗 بعد از چند ماه کم، کم به خانه جدید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم
#پارت۴۲
فصل هفتم (گمشده)🌱
خودش فراموش شد. وقتی شروع کردم به تمیزکاری خانه، زینب به من کمک کرد اماپشت هم می گفت:«ممان به نیت تمیزی خونه کمک مری کنم، وگرنه ما که نباید عید بگیریم» من هم به او اطمینان می دادم که نیست من هم تغییر حال وهوای خانه است. وگرنه کدام عید؟! وقتی چهارتا بچه هایم در دل خطر هستند من چه عیدی دارم؟
سب های اخر اسفند رزمنده ها در منطقه شوش عملیات کردند. دلم پیش بچه ها بودشوش با اهواز وآبادان فاصله زیادی نداشت، احتمالاًبچه های من هم به انجا رفته بودند. هروقت نگران بچه های خودم می شدم عذاب وجدان مدی گرفتم خیلی ها عزیزا نشان در جبهه بودند من هم یکی مثل بقیه. چه فرقی می کرد. همه رزمنده ها عزیزان ما بودند.
زندگی ما داشت کمی قوام می گرفت در خانه زندگی خودمان جا گرفتیم وتنها نگرانی ام سلامتی بچه ها درجبهه بود. خانه را از بالا تا پایین تمیزکردم در و دیوار خانه برق می زد، همه جا بوی تمیزی می داد.
شب اول فروردین سال۱۳۶۱زینب بلند شد چادرش را سرکرد وبرای نماز جماعت به مسجد المهدی در خیابان فردوسی رفت. او معمولا نماز هایش را درمسجد می خواند. تلویزیون روشن بود وشهلا وشهرام برنامه سال تحویل را تماشا می کردند. دلم نیامد بازینب مخلافت کنم واز او بخواهم به مسجد نرود، زینب مثل همیشه به مسجد رفت.
بیشتر از نیم ساعت از رفتن زینب به مسجد گذشت واو بر نگشت. نگران شدم. پیش خودم گفتم:«حتماًسخنرانی یا ختم قرآن به خاطر اول سالتو مسجد برگزار شده وبه همین خاطر زینب دیر کرده»
بیشتر از یک ساعت گذشت چادر سرم کردم وبه مسجد رفتم. نفهمیدم چطور به مسجد رسیدم. در دلم غوغا بود. وارد مسجد شدم، هیچ کس در حیاط وشبستان نبود. نماز تمام شده بود وهمه نماز گزار ها رفته بودند. با دیدن مسجد خالی دست و پایم را گم کردم:«یعنی چی؟ زینب کجا رفته؟»...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم #پارت۴۲ فصل هفتم (گمشده)🌱 خودش فراموش شد. وقتی شروع کردم به تمیزکاری
سلام و شب بخیر خدمت اعضای محترم✨
#پارت۴۲ رمانمون تقدیم نگاهتون🌱 ضمن عذر خواهی جهت تاخیر رمان
ان شاالله هرشب در کانال بارگذاری خواهد شد💐
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم #پارت۴۲ فصل هفتم (گمشده)🌱 خودش فراموش شد. وقتی شروع کردم به تمیزکاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم
#پارت۴۳
فصل هفتم (گمشده)💕
هوا تاریکِ تاریک بود وباد سردی می امد. یعنی زینب کجا رفته بود؟ او دختری نبود که بی اطلاع من جایی برود. بدون اینکه متوجه باشم و حواسم به دور و برم باشد خیابان های اطراف مسجد را گشتم. چشمم دنبال یک دختر چادری باریک وبلند بود، یک دفعه به خودم دلداری دادم که:«حتما تو اومدن من به مسجد زینب به خونه برگشته و حالا پیش مادرم و بچه هاست» درست پاچه خودم را به خانه رساندم.
شهرام در خانه را به رویم باز کرد صدا زدم:«زینب، زینب مامان برگشتی» و وارد خانه شدم صورت نگران مادرم را که دیدم فهمیدم زینب بر نگشته است .او زیر لب ایت الکرسی می خواند ونمی توانست حرف بزند .صدای قلبم را وی شنیدم .می خواستم زیر گریه بزنم ،از مادرم وبچه ها خجالت کشیدم .شهلا برای من یک لیوان اب اورد.گلویم بسته شده بود ؛اب که هیچ نفسم بالا و پایین نمی شد .شهلا گفت:«مامان بریم خونه داربی از اونجا به خونه چند تا از دوستای زینب زنگ می زنم شاید اونا ازش خبر داشته باشن» ان زمان ما تلفن نداشتیم وبرای تماس های ضروری به خانه همسایه می رفتیم به شهلا گفتم:«این چه حرفیه؟! مگه میشه زینب بی خبر خونه دوستاش رفته باشه. هیچ وقت زینب این کار رو نمی کنه» با اینکه این حرف رو زدم ولی بلند شدم وپشت سر شهلا به خانه دارابی رفته.
سفره هفت سین وسط اتاق پذیرایی خانه پهن بود وخانواده دارابی دور هم تلویزیون نگاه می کردند صدای خنده انها بلند بود. با شرمندگی وارد شدیم. شهلا ماجرای برگشتن زینب را برای خانم دارابی گفت. خانم دارابی ناراحت شد وگفت:«توکل به خدا ایشالله که چیزی نیستوهمین دور وبَره» وبا این حرف به من قوت قلب داد او گفت:«راحت به هرجا که می خواید زنگ بزنید تا خبری از زینب بگیرید»
شهلا روی یک کاغذ شماره تلفن هارا نوشته بود. اولی، دومی سومین تلفن را زد اما هیچ کس از زینب خبر نداشت. او خجالت می کشید که بگوید زینب گم شده است. دوست هایش چه فکری می کردند. نگاه من به دهان شهلا بود ومنتظر بودم حرفی بزند که معلوم کند زینب کجاست. اما بر عکس نه تنها خبری از زینب نگرفتیم که دستی، دستی به همه خبر گم شدن دخترم را دادیم.
خانم دارابی با سینی چای وشیرینی امد. به من اصرار می کردچیزی بخورم. بیماری آسم داشتم. تا فشار روحی وجسمی به من می آمد، رنگ رویم می پرید ودهانم خشک می شد.
شهلایک دفعه یاد مدیر مدرسه شم شان افتاد.«خانم کچوبی»، مدیر دبیرستان۲۲بهمن، زینب را خوب می شناخت وبه او...
ادامه دارد...
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم
#پارت۴۶
شهرام گفت:« مامان، چشم ها چی شده بود؟ زینب انهارا خورده بود؟ زینب که خوابیده بود! تازه بچه ی یکساله که چشم گوسفند نمیخورد.
من گفتم:«زینب از خواب بیدار شده بود ودرست کرده بود توی کاسه ودو چشو را برداشته خورده بود. دور دهنش هم کثیف شده بود.
شهلا وشهرام زدند زیر خنده، من باصدایی بغض کرده گفتم:«ان روز همه ی ما خیلی خندیدیم.
شهلا گفت:«مامان، پس قشنگی چشم های زینب بخاطر خوردن چشم های گوسفند است؟
من گفتم:«چشم های زینب از وقتی به دنیا امد قشنگ بود. اما انگاری بعد از خوردن چشم های گوسفند درشت تر وقشنگ تر شد.
دوباره اشک هایم سرازیر شد شهلا وشهرام ومادرهم گریه می کردند.
بعد از ساعتی چرخیدن توی خیابان ها دلم راضی نشد به کلانتری برویم، تا ان شب پای ما به کلانتری واینجور جاها نرسیده بود.
مادرم گفت:«کبری بیا به خانه برگردیم شاید خدا خواهی زینب برگشته باشد.
چهارتایی به خانه برگشتیم. همه جا ساکت وتاریک بود تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ خانه به صدا امد همه خوشحال وسراسیمه به طرف در حیاط دویدیم . شهرام در حیاط را باز کرد. وجیهه مظفری پشت در بود وجیهه دختر سبزه رو وقد بلند ابادانی بود که با زینب دوست بود.
شهلا ان شب به وجیهه زنگ نزده بود. اما وجیهه از طرق یکی ا دوستهایش، خبر گم شدن زینب را شنید وبه خانه ی ما امد وجیهه هم خیلی ناراحت ونگران شده بود.
اوبه من گفت:«باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم، زینب بعضی وقت ها برای عیادت مجروحین جنگی به بیمارستان می رود یکی دوبار خودم با او رفتم.
من هم میدانستم که زینب هر چند وقت یک بار به ملاقات مجروحین میرود. زینب بارها برای من ومادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود. ولی او هیچ وقت بدون اجازه ودیروقت به اصفهان نمی رفت. خانه ی مادر شاهین شهر بود که بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت.
ادامه دارد.... 🌿
♡@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #من_میترا_نیستم #پارت_ ۶۲ اما به خودم و زینب قول داده بودم آن طور رفتار کنم که او
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#من_میترا_نیستم
#پارت۶۳
مینا و مهری بعد از برگزاری مراسم چهلم زینب به آبادان برگشتند . من با برگشت آنها مخالفت نکردم . دلیلی نداشت که آنها به کارشان ادامه ندهند . مهران و مهرداد هم به جبهه برگشتند البته حال مهرداد خوب نبود ، ولی به خاطر اینکه سرباز بود و در ارتش خدمت میکرد نتوانست بیشتر بماند . جعفر هم همچنان در ماهشهر کار میکرد و هر چند روز یکبار به شاهین شهر می آمد .
بعد از شهادت زینب مرتب خوابش را میدیدم . این خواب ها دلتنگی ام را کمتر میکرد . شب هایی که در عالم خواب اورا میدیدم حالم بهتر میشد . انگار نوعی از زندگی جدید را با زینب شروع کرده بودم .
یک شب خواب دیدم که وارد یک راهرو شدم؛ راهرویی که اتاق های شیشه ایی داشت اقایی با پیراهن مشکی آنجا ایستاده بود. وقتی خوب دقت کردم ، دیدم شهید اندرزگو است .
او به من گفت : مادر ، دنبال دخترت میگردی؟ بیا دخترت در این اتاق است .
زینب در یکی از اتاق های شیشه ای کنار یک گهواره نشسته بود. در گهواره یک بچه سفید و خوشگل خوابیده بود . به زینب گفتم : مامان ، در بهشت شوهر کردی و بچه دار شدی ؟
زینب جواب داد : نه مامان ، این بچه ، علی اصغر امام حسین (ع) است . بچه ی اهل بیت است .آنها به جلسه رفته اند و من از بچه شان پرستاری میکنم .
چقدر خوشحال شدم که زینب در بهشت در خدمت اهل بیت است.
ادامه دارد ...
#رمان
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #من_میترا_نیستم #پارت۶۳ مینا و مهری بعد از برگزاری مراسم چهلم زینب به آبادان برگشتند
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#من_میترا_نیستم
#پارت۶۴
بعد از شهادت زینب مرتب به دادگاه انقلاب و سپاه پاسداران و آگاهی مراجعه میکردم .پرونده ی شهادت زینب در دادگاه شاهین شهر بود و من از آنها درخواست کردم که قاتل دختر بی گناهم را دستگیر و قصاص کنند .
آیه ی «بای ذنب قتلت »ذکر شب و روز من شده بود . میخواستم از قاتل زینب همین را بپرسم که زینب به چه گناهی کشته شد ؟ هر روز به جاهایی سر میزدم که تا آن زمان ندیده بودم . ساعت ها انتظار میکشیدم که مسئولین را ببینم . یک روز مسئول بنیاد شهید شاهین شهر به خانهی ما آمد او بعد از دلجویی و تعارفات معمول به من گفت:«خانم کمایی ، شما به چه چیز احتیاج دارید ؟ هر در خواستی دارید بفرمایید»
من گفتم :« تنها در خواست من ، دستگیری قاتل زینب است . من از شما چیزی نمیخواهم لطف کنید هر شب جمعه دعای کمیل در خانه ی ما برگزار کنید مراسم مذهبی تان را در خانه ی من برگزار کنید»
مسئول بنیاد شهید سرش را پایین انداخت و گفت :«شما به جای اینکه از من درخواست کالا یا ماشین یا هر نیاز دیگری داشته باشید میخواید در خانه تان مراسم برگزار کنیم»
من گفتم :« دختر من چهارده سال بیشتر نداشت . او حقوق بگیر نبود که حالا من به جای تو پول و ثمره ی اورا بخورم ، دلم میخواد برای شادی روحش و زنده نگه داشتن اسمش ، مرتب برایش مراسم برگزار کنم »
از دادگاه انقلاب ، چند نفر از برادران پاسدار به خانهی ما امدند و از من خواستند که وسایل زینب را جستجو کنم و تمام دست نوشته ها و دفتر های اورا جمع کنم و برای برسی به دفتر آنها ببرم . زینب چندین دفتر داشت که مرتب در آنها مطلب مینوشت خیلی اهل دل بود علاقه ی زیادی به نوشتن داشت .
خاطرات و خواب ها حتی برنامه های خودسازی اش را می نوشت . بعضی وقت ها که کار داشت ، از شهلا خواهش میکرد که بعضی از مطالب را برایش یادداشت برداری کند . روی بعضی از دفتر هایش نوشته بود «هرکس بدون اجازه در چیزی را باز کند گویی در جهنم را باز کرده است»
ادامه دارد ...
#رمان
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #من_میترا_نیستم #پارت۶۴ بعد از شهادت زینب مرتب به دادگاه انقلاب و سپاه پاسداران و آگ
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#من_میترا_نیستم
#پارت۶۵
هیچ وقت بدون اجازه سراغ کشو و کمدش نمی رفتم.
بعضی از حرفهارا که خودش میخواست به من میگفت . اما رازهایی هم در دلش داشت.با شهلا سراغ کمدش رفتیم تا بلکه سر نخی پیدا کنیم . اولین چیزی که دیدم ، تربت شهدا و میوه های کاج گلزار شهدا بود .من که از درخت بالای سر مزار زینب یک میوه آورده بودم ، آن را کنار بقیه گذاشتم .
تربت بوی خوشی میداد ، مثل بوی صحن امام رضا«ع». شهلا گفت: « مامان نگاه کن ، زینب روی بیشتر دفترهایش نوشته او میبیند»
بعضی جاها هم نوشته بود «خانه ی خودم را ساختم ، اینجا جای من نیست باید بروم.»
برادران پاسدار احتمال میدادند که زینب قبل از شهادت، توسط منافقین تهدید شده باشد .
آنها از همکلاسی های زینب که تحقیق کرده بودند ، بعضی از آنها از درگیری زینب با دانش آموزان ضدانقلاب در مدرسه خبر داده بودند.
زینب دو تا وصیت نامه داشت من سواد کمی داشتم و خواندن و معنی کلمات برایم سخت بود ، آرزو داشتم که به راحتی و روان ، تمام دست نوشته های زینب ،مخصوصا وصیت نامه اش را بخوانم ؛ وصیت نامه ایی یکه نوشتنش از یک دختر چهارده ساله باور کردنی نبود ...
یک شب زینب به خوابم آمد و گفت :«مامان ،ناراحت نباش. یک روز وصیت نامه ی مرا از اول تا اخر بدون غلط میخوانی ، آن روز نزدیک است »
صبح که از خواب بیدار شدم ، آماده ی رفتن شدم . مادرم گفت :« کبری صبح به این زودی کجا میخواهی بروی ؟»
خوابم را برای مادرم تعریف کردم و گفتم : « از امروز نهضت سواد آموزی ثبت نام میکنم ، خوب درس میخوانم تا خیلی زود وصیت نامه ی دخترم را بدون غلط بخوانم »
سال ها کلاس نهضت رفتم ، اکثر نمره تایم ۱۹ بود . الان هم به وصیت نامه ی زینب را میخوام و بعضی از جملاتض را حفظ هستم .
زینب در وصیت نامه اش ...
ادامه دارد ...
#رمان
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #من_میترا_نیستم #پارت۶۵ هیچ وقت بدون اجازه سراغ کشو و کمدش نمی رفتم. بعضی از حرفهارا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#من_میترا_نیستم
#پارت۶۶
زینب در وصیت نامه از من خواسته بود که در مرگش گریه نکنم حتماً در آبادان دفنش کنیم اما از قرار معلوم بعد از نوشتن وصیت نامه خوابی می بیند که باعث میشود وصیتش را تغییر دهد
زینب در دفترش درباره این خواب اینطور نوشته است :«دیشب خواب دیدم که با چند نفر از خواهران داریم به جبهه می رویم آنقدر خوشحالم که نمی دانم چه کار کنم، مشکلات را پشت سر می گذاریم ،روزها در ماشین بودیم تا به جبهه رسیدیم، اما آنجا جبهه واقعی من نبود من در خواب درک کردم که جبهه ی من شهر من و کار من دشمنی با دشمنان خداست»
بعد از این خواب وصیت نامه جدید را نوشت دیگر برای او دفن شدن در آبادان مهم نبود زینب در وصیتنامه دومش را خیلی عاشقانه نوشته است او طوری از شهادت حرف زده مثل اینکه منتظر رفتن است این طور گفته «که مادر جان تو که از بدو تولد همیشه پرستار غمخوار من بودی حالا که وصیت مرا میخوانی خوشحال باش که از امتحان خدا سربلند بیرون آمدیم هرگز در نبود من ناراحت نشو زیرا که من در پیشگاه خدای خود روزی میخورم و چه چیزی از این بهتر که تشنه ای به آب برسد و عاشقی به معشوق ، مادر جان تو را به رنج های زینب سلام الله علیها قسم می دهم که مرا حلال کن و دعای خیر بفرما»...
در وصیتنامه دوم دوم زینب اشاره ای به محل دفنش نکرده بعد از آن خواب شاهین شهر حکم جبهه را برایش پیدا کرده بود هر وصیت نامه به امام اشاره کرده است به امام اشاره کرده است« دعا برای سلامتی امام را فراموش نکنید»
زینب در وصیتنامه دومش را در تاریخ ۱۳, ۱۲ ,۱۳۶۰ یعنی ۱۸ روز قبل از شهادتش نوشته بود .
نامه ها و دستنوشته های زینب شبیه به نامهای یک رزمنده در جبهه ها و جملات قشنگ ای در نوشته هایش دیده دیده شود .
در بین نوشته هایش ...
ادامه دارد ...
#رمان
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼