فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ایده ی جاکتابی عالی برای دخترای خوش سلیقه ی کانال🤩🤩🦄
#پارت۲
#خلاقیت💚🤩
#شهیده
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم
#پارت۲۹
شهرام باشادی وشیطنت بین مسافرها می دوید انها هم سر به سرش می گذاشتند. شهرام هوشگل و خوش سرو زبون بود. او هنوز اچه بود ومثل دختر ها غصه نمی خورد. همه چیز برایش حکم بازیو سرگرمی داشت. چند ساعت روی اب بودیم از روی شط باد سردی می امد همه به هم چسبیدیم شهرام هم سردش شد و خودش را زیر چادر من قایم کرد تمام مسیر زیر لی دعا خواندم واز خدا خواستم مارا سلامت به ابادان برساند. وحشت کرده بودم اما نباید به روی خودم می اوردم. اگر اتفاقی پیش می امد جعفر از چشم من میدید. وقتی ساحلِ پُر از نخل را از دور دیدم انگار همه دنیا را به من دادند.
در روستای چوءـیده از لجن پیاده شدیم دختر ها روی زمین سجده کردند وخاک ابادان را بوسیدند. در ظاهر سه ماه از شهرمان دور بودیم ولی این مدت برای همه ما مثل چند سال گذشته بود. ظاهز ابادان عوض شده بود. خیلی از خانه ها خراب شده بودند در محله ها خبری از مردم وخانواده ها نبود. از ابادان شلوغ و شاد وپر رفت و امد قبل از جنگ هیچ خبری نبود. ابادان مثل شهر مرده ها شده بود تنها صدایی که همه جا شنیده می شد صدای خمپاره و توپ بود سوار یک ریوی ارتشی شدیم وبه سمت خانه مان رفتیم.
به خانه که رسیدیم متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمنده در خانه ماهستند خبر نداشتیم مهران، خانه ما را پایگاه بچه های بسیج کرده است. اوهم از برگشتن ما خبر نداشت. در خانه باز بود شهرام داخل خانه رفت مهران از دیدن شهرام ومن ومادرم و دختر ها که بیرون ایستاده بودیم مات و متحیر شد. او باور نمی کرد که بعد از ان همه دعوا با دختر ها واوردن اسباب به رامهرمز ما برگشته ایم، بیچاره انگار دنیا روی سرش خراب شد وقتی قیافه غم زده ولاغر تک تک ما را دید، فهمید ما از سر ناچاری مجبور به برگشتن شدیم به رگ غیرتش بر خورد که ماد و خاهرهایش این همه زجر کشیدند.
داخل کوچه نشستم تا بسیجی ها از خانه خارج شدند وبه مسجد رفتند از رفتن رزمنده ها خیلی ناراحت شدیم انها خیلی ازما خجالت کشیدند خانه ما شبیه سرباز خانه شده بود تمام فرش ها ورخت خواب ها کثیف بود. معلوم بود که بسیجی ها گروه گروه به خانه ما امدند و بعد از استراحت می رفتند. ازدور که نگاهشان کردم دلم شکست یاد مادرهایی افتادم که شب وروز منتظر جوانشان بودند. برای همه انها دعا کردم. خدارا شکر کردم که خانه وزندگی ما در خدمت جنگ بود. خدا می دانست که ما جای دیگری ندشتیم ومجبور بودیم به ان خانه برگردیم، وگرنه راضی به رفتن بسیجی ها از خانه نبودم.
مینا و زینب داخل اتاق ها می چرخیدن و انچه را مثل خانه..
ادامه دارد
#پارت۲۹
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم
#پارت۳۰
فصل پنج (جنگ زده)🌻
خدا طواف می کردند. تاان روز مادرم را انقدر خوشحال ندیده بودم، خانه حسابی کثیف وبه هم ریخته یود از یک عده پسر جوان که خسته و گرسنه برای استراحت می امدند انتظاری غیر از این نبود. از ذوق و شوق رسیدن به خانه مان من و مادرم سه روز تمام می شستیم و تمیز می کردیم. اب داشتیم ولی برق خانه هنوز قطع بود. همه ملافه هارا شستم تا سه روز طناب رخت از سنگینی ملافه ها کمر خم کرده بود درو دیوار را از بالا تا پایین دستام کشیدیم، خانه ام دوباره همان خانه همیشگی شد پر از زندگی وعشق روی اجاق گاز قابلمه غذا می جوشید وبوی غذا خانه را پر می کرد. درخت ها وگل ها را هر روز از اب سیراب می کردم، شب سوم بعد از سه ماه اوارگی در خانه خودم سر راحت روی بالست گذاشتم، انگار که بر تخت پادشاهی خوابیدم. یاد خانه باغی پر از موش بدنم را می لرزاند با خود عهد کردم که دیگر در هیچ شرایطی زیربار منت هیچ کس نروم.
مینا ومهری برای کار به بیمارستان شرکت نفت رفتند. تعدادی از دوستان وهمکلاسی های قدیمی شان در انجا امداد گری می کردند. مینا و مهری در اورژانس وبخش، مشغول بودند واز زخمی ها مراقبت می کردند گاهی شب کار بودند وخانه نمی امدند. نمی توانستم با کار کردن انها در بیمارستان مخالفت کنم، وقتی از زبان بچه ها می شنیدم که به خاطر خدا کار می کنند نمی توانستم بگویم حق ندارید برای خدا کار کنید . آرزویم بود که بچه هایم متدین و با ایمان باشند و برای رضای خدا کار کنند .
خداروشکر دخترا ها همین طور بودند.
زینب دلش میخواست با آنها به بیمارستان برود ،ولی سن و سالش کم بود بنیه و جثه لاغر و ضعیفی داشت .
تو آرام نمی نشست . هرروز صبح به جامعه معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه ما بود ، میرفت. جامعه معلمان در زمان جنگ فعال بود .
زینب به کتابه خانه میرفت و به کتابدار آنجا کمک میکرد . او دختر نترس و زرنگی بود صبح برای کار به آنجا میرفت و شهر به خانه بر میگشت . گاهی وقت هاهم شهلا همراهش میرفت .جامعه معلمان با خانه ما فاصله زیادی نداشت . آنها پیاده میرفتند و پیاده بر میگشتند .زینب سوم راهنمایی بود شش ماه از سال میگذشت ، بچه ها از درس و مشق عقب مانده بودند . این موضوع من را خیلی عذاب میداد .
دلم نمیخواست بچه هایم از زندگی عادی شان عقب بمانند ،ولی راهی هم پیش پایم نبود .
بعضی روز ها به بیمارستان شرکت نفت میرفتم و به مینا و مهری سر میزدم .
از اینکه در خوابگاه پیش دوستانشان بودند ، خیالم راحت بود
آنها کارهای پرستاری و امدادگری مثل آمپول زدن و بخیه کردن را کم ، کم یاد گرفتند. یک روز که بیمارستان رفتم بودم با چشم های خودم دیدم مرد عربی را که ترکش خورده بود ...
ادامه دارد..
#پارت۳۰
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم #پارت۳۰ فصل پنج (جنگ زده)🌻 خدا طواف می کردند. تاان روز مادرم را ان
با تأخیر #پارت۳۰ رمان تقدیم نگاهتون😌💕
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم
#پارت۳۱
فصل پنج (جنگ زده)✨
به انجا اوردند. ان مرد هیکل درشتی داشت وسرتاپایش خونی بود. با دیدن ان مرد خیلی گریه کردم وبه خانه برگشتم، تمام راه پیش خودم به دختر هایم افتخار کردم خدا را شکر کردم که دختر های من می توانند به زخمی های جنگ خدمت کنند.
یکی از روز های بهمن ۵۹بک هواپیمای عراقی بیمارستان شرکت نفت را بمباران کرد. مینا و مهری ان روز بیمارستان بودند. زینب در جامعه معلمان خبر را شنید. وقتی به خانه امد ماجرای بمباران راگفت، باشنیدن این خبر سراسیمه به مسجد وسراغ مهران رفتم. در حالی که گریه میکردم منتظر امدن مهران بودم ومهران که امد صدایم بلند شد وبا گریه گفتم:«مهران خواهرات شهید شدن..... مهران گل بگیر تا روی جنازه خواهرات بذارم.... مهران مینا را با احترام خاک کن....» نمی دانستم چه می گویم انگار که فایِز می خواندم وگریه می کردم نفسم بند امده بود مهران حال مرا که دید ارامم کردوگفت:«مامان نترس نزدیک بیمارستان بمباران شده مطمعن باش خترا صحیح و سالمن به بیمارستان هیچ اسیبی نرسیده من خبرش رو دارم» با حرف های مهران ارام شدم وبه خانه برگشتم با اینکه رضایت کامل داشتم دختر ها در بیمارستان کار کنندولی بلأخره مادر بودم بچه هایم برایم عزیز بودند طاقت مرگ هیچ کدامشان را نداشتم.
شب ها در تاریکی من و مادرم با شهلا وزینب وشهرام کنار فانوس می نشستیم صدای خمپاره ها لحظه ای قطع نمی شد. شب ها سکوت بیشتر بود وصداها بلند تر به نظر می رسید چند بار خانه های اطراف خمپاره خوردند با وجود این خطر ها می خواستم در شهر خودم باشم، در خانه خودم راحت وراضیبودم وحاضر بودم همه با هم کشته بشویم اما دیگر اواره نشویم. همیشه هم اعتقاد داشتم که اگر میل خدا نباشد برگی از درخت نمی افتد، اگرمیل خدا بود ما زیر توپ و خمپاره هم سالم می ماندیم وگرنه که همان روزهای اول کشته می شدیم.
اسفند ماه مهرداد از جبهه امد مهران خبر برگشتن مارا به اوداده بود. مهرداد لباس سربازی تنش بود و یک اسلحه هن در دستش داشت، او با توپ پر و عصبانی به خانه امد، تا خواست لب باز کند ودوباره مارا مجبور به رفتن کند مادرم اورا نشاند وهمه ماجرا های تلخذرا مهرمز رابرایش گفت شهرام وشهلا وزینب هم وسط حرف های مادرم خاطرات تلخشان را تعریف کردند، مهرداذ ا شدت عصبانیت سرخ شد اواز من وبچه ها رشرمنده بودوجوابی نداشت مهران و مهرداد هنوز هم با ماندن ما در ابادان مخالف بودند. انها نگران توپ وخمپاره وبمباران بودند مواد غذایی در ابادان پیدا نمی شد انها مجبور بودند...
ادامه دارد...
#پارت۳۱
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم
#پارت۳۲
فصل پنج (جنگ زده)
خودشان مرتب نان ومواد غذایی تهیه کنند وبرای ما بیاورند. در منطقه جنگی تهیه مواد غذایی کار اسانی نبود. اول جنگ رزمنده ها در پایگاه های خودشان هم مشکل تهیه غذا داشتند ماهم اضافه شده بودیم پسر ها رثز. نگران بودند که ما بدون نان وغذا نمانیم.
مهران، دوستی به اسم«حمید یوسفیان» داشت، خانواده حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند، حمید به مهران پیشنهاد کرد با هم به اصفهان برویم وبرای ما خانه ای اجاره کنند. مهران همراه او به اصفهان رفت ودر محله دستگرد اصفهان در خیابان چهل توت خانه ای برای ما اجاره کردند. خانواده حمید ادم های با معرفت ومومنی بودند، انها به مهران کمک کردند ویک خانه ارزان قیمت در محله دستگرد اجاره کردند.
مهران به ابادان برگشت دوماه می شد که ما ابادان بودیم، در این مدت برق نداشتیم واز اب شط استفاده می کردیم از اول چنگ لوله اب تصفیه سهری قطع بود و ما محبور بودیم از اب شط _که قبلاً فقط برای شست و شو و ابیاری باغچه بود_برای خوردن وپخت غذا استفاده کنیم. با هنه این سختی ها حاضر نبودم برای بار دوم از خانه ام جدا شوم ولی مهران ومهرداد وجدان و غیرتشان اجازه نمی داد مادر شهر نظامی بمانیم. زینب گریه می کرد اصرار داشت که ابادان بماند او حاضر نبود به اصفهان برود. مهران به زور و زحمت با ماندن مهری و مینا در بیمارستان ان هم به شرط وشروط راضی شده بود، وفتی حال زینب را دید گفت:«همه دختر ها باید برن اصفهان ومینا و مهری هم حق موندن ندارن» مینا که مضع را این طوری دید ومی دانست که اگر کار بالا بکشد مهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با انها را وی گذارند زینب را به اتاق برد و با او حرف زد. مینا به زینب گفت:«مامان به تو وشهلا وشهرام وابسته تره اون طاقت دوری تورو نداره تازه هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی اگه ابادان بمونی از درست عقب می مونی. اگه تو بنای مخالفت رو بذاری وهمراه مامان به اصفهان نری مهران ومهرداد من ومهری رو محبور می کنن که با شما بیایم اون وقت هیچ کدوم نمی تونیم ابادان بمونیم به شهرمون کمک کنیم، تو باید کنار مامان بتونه دوری مارو تحمل کنه» زینب که دختر مهربان وفهمیده ای بود وحاضر بع ناراحتی خواهر هایش نبود حرف مینا را قبول کرد او با وجود علاقه زیادش برای ماندن در ابادان که این علاقه کمتر از علاقه مهری و مینا هم نبود راضی به رفتن شد، هروقت حرف من وسط می امد زینب حاضر بود به خاطر من هر چیزی را تحمل کند مینا به او گفت:«مامان به تو احتیاج داره» زینب با شنیدن همین یک ح
جمله راضی به رفتن از ابادان شد از وقتی بچه بود اروز داشت که وقتی بزرگ شد..
ادامه دارد ...
#پارت۳۲
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم
#پارت۳۳
فصل پنج(جنگ زده)✨
کارهای زیادی برای من انجام دهد همیشه می گفت:«مامان وقتی بزرگ شدم تورو خوش بخت می کنم.»
بعد از اینکه همه ما قبول کردیم که مهری و مینا در آبادان بمانند. مهران با هر دوی آنها شرط کرد که اولاً به هیچ عنوان از محیط بیمارستان خارج نشوند و تنها جایی نروند، دوماً مراقب رفتارشان باشند مهراندر آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند ودورا دور مراقبشان باشد.
من دوتا دخترم را در منطقه جنگی به خدا سپردم و همراه مادرم و بچه های کوچک ترم راهی دستگرد اصفهان شدم. دوباره همه با ساک های لباس راهی وچوـبده شدیم تا با لنج به ماهشهر برویم چندتا تخم مرغ آب پز و مقداری نان برای غذای ببین راه برداشتیم که بچه ها گرسنه نمانند. زینب خیلی ناراحت گرفته بود چند بار از من پرسید:«مامان اگه جنگ تموم بشه به ابادان بر می گردیم؟ مامان بنظرت چند ماه باید دور از آبادان بمونیم؟»
زیاد می خواست مطمـٌن شودکه راه برگشت به آبادان بسته نیست وبلاخره یک روز به شهرش برمی گردد.
وقتی سوار لنج شدم تازه جای خالی مینا ومهری پیدا. سفر قبل همه با هم بودیم جنگ چه بر سر ما آورده بود! از هفت تا اولادم سه تا برایم مانده بود. بابای بچه ها هم که دور ازما مشغول کار بود هرچقدر لنج از چوـبده دور تر میشد بیشتر دلم میگرفت در خواب نمیدیدم که سرنوشت ما اینطوری رقم بخورد قلبم تکه تکه شده بود و هر تکه اش گوشه ای. مینا و مهری را به خدا سپردم مهران و مهرداد را هم خدا در حق بچه هایم مهربان تر از من بود از خدا خواستم چهار تا اولادم را حفظ کندو سالم به من برگرداند.
چند ساعت که از حرکتمان گذشت بچه ها کم کم اخم هایشان باز شد وبه حالت عادی برگشتند از همه بی خیال تر شهرام بود. شاد بود وبه هر طرف می دوید تخم مرغ هارا توی سر هم زدند تا تر برداشت
وبعد پوستش را گرفتند وخوردند. هردو می خندیدند وباهم شوخی می کردند از شادی انها دل من هم باز شد، خوش حال شدم که خدا خودش به همه ما صبر داد تا بتوانیم این شرایط سخت را تحمل کنیم. مادرم مایه دلگرمی من وبچه هایم بود. چارقد سفیدی زیر چادرسرش بود وبا صورت گردش لبخند می زد با یک دنیا ارزو به شهرام وشهلا وزینب نگاه می کرد.
همه ما در انتظار اینده بودیم، نمی دانستیم در اصفهان چه پیش می آید همه دعا می کردیم تجربه زندگی تلخ در رامهرمز برای ما تکرار نشود...
ادامه دارد
#پارت۳۳
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم
#پارت۳۴
فصل ششم
مهران به کمک دوستش حمید یوسفیان، در محله دستگرد یک خانه نیمه تمام اجاره کرد. صاحب خانه قصد داشتد با پولی که از ما می یگرد ساخت خانه را تمام کند. خانه دو طبقه داشت، طبقه بالا دست صاحب خانه بود وقرار بود طبقه پایین را به ما بدهند.
وقتی در روز های سرد اسفند به اصفهان رسیدیم، هنوز بنایی خانه تمام نشده بود، طبقه پایین درو پیکر نداشت وامکان زندکی در انجا نبود ما مجبور شدیم برای مدتی به خانه حمید یوسفیان برویم. خانواده حمید مثل ما جنگ زده بودند وحال مارامی فهمیدند انها خیلی به ما محبت کردند، من خیلی خجالت می کشیدم دلم نمی خواست سِر سیاه زمستان وسرما مزاحم دیگران بشوم، مزاحم کسانی که مثل خود ما امکانات کمی داشتند که فقط برای خودشان بس بود اما چاره ای نداشتیم بیشتر از یک هفته مهمان مادر حمید بودیم با اینکه ما هیچ نسبت فامیلی ولی واقعاً به ما احترام گذاشتند ومحبت کردند. شهلا وزینب در خانه حمید یوسفیان روی غذا خوردن نداشتند ما در خانه خودمان سر یک سفره با نامحرم نمی نشستیم، زینب و شهلا سر سفره خودشان را جمع می کردند ورو درواسی داشتند.
مدتی بعد به خانه جدیدمان رفتیم وبعد از چند سال دوباره گرفتار مستاٌجری شدیم. در اصفهان مثل سال های اول زندگی دوباره باید کنار صاحب خانه زندگی می کردم. در زمین های اطراف محله دستگرد خیار وگوجی وبارمجان کاشته بودند ودور تا دور زمین ها درخت های بلند توت بود. حیاط خانه اجاره ای ما پوشیده از سنگ وریگ بود فقط یک شیر اب داخل حوض کوچکی در وسط حیاط قرار داشت ما درهمان حوض ظرف هایمان را می شستیم خانه، اشپز خانه وحمام نداشت. داحل پارکینگ اشپزی می کردم وبچه هارا هفته ای یکی دوبار به حمام عمومی شهر می بردم.
چند روز بیشتر به اخر سال وعیددنوروز نماند بود. زینب می گفت:«ما عید نداریم،شهرمون تو محاصره عراقیاست این همه شهید دادیم خیلی از مردم عزادارن خواه وبرادرمونم که...
ادامه دارد...
#پارت۳۴
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم #پارت۳۴ فصل ششم مهران به کمک دوستش حمید یوسفیان، در محله دستگرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم
#پارت۳۵
فصل ششم(خانه جدید)💕
جبهه ان.»
بعد از جاگیر شدن در خانه جدید، زینب وشهلا وشهرام را در مدرسه ثبت نام کردم. دوست نداشتم بچه ها از پرس و مشق عقب بمانند. البته شش ماه از سال گذشته بود ولی نمی توانستیم دست روی دست بگذاریم وسه ماه اخر سال را از دست بدهیم. بچه ها باید همه تلاش خودشان را می کردند که در این چندماه کار یک سال را انجام دهند وقبول شونداز طرفی می دانستم که با رفتن انها به مدرسه شرایط جدید برایشان عادی می شود وکم کم به زندگی جدید انس میگیرند. چند روز پیش از عید مهران که نگران وضع ما بود اسباب واثاثیه خانه را به ماهشهر برد واز انجا به چهل توت دستگرد اورد، فقط تلویزیون مبله بزرگ را نتوانست با خودش بیاورد. برای اینکه حوصله بچه ها سر نرود از اصفهان یک تلویزیون کوچک خرید تا انها سرگرم شوند. مهران کارمند اموزش و پر ورش بود ولی از اول جنگ در لباس نیروهای بسیج از شهر دفاع می کرد او پسر بزرگم بود وخیلی در حق من وخواهر وبرادر هایش دلسوز بود.
همه سعی می کردیم با شرایط جدیدمان کنار بیاییم. زینب به« مدرسه راهنمایی نجمه» رفت. او راحت تر از همه ما شرایط را پذیرفت، بلا فاصله بعد از شروع درسش در مدرسه فعالیت هایش را از سر گرفت. یک گروه نمایشی را انداخت وبا دحتر های مدرسه تـٌاتر باری می کرد. برای درسش هم خیلی زحمت کشید در طول سه ماخ خودش را به بقیه رساند ودر خرداد ماه مدرک سوم راهنمایی اش را گرفت. شهلا وزینب باهم مدرسه می رفتند. زینب همیشه در راه مدرسه اب انحیر می خرید و می خورد. خیلی اب ابنجیر دوست داشت.
درمدرسه زینب دوتا دختر که سالرها باهم دوست صمیمی بودند در ان زمان با هم قهر کرده بودند، زینب که نسبت به هیچ چیز بی تفاوت نبود با نامه نگاری ان دو را به هم نزدیک کرد وبلاخره آشتی داد. او کمتر ازسه ماه در ان مدرسه بود ولی هم شاگردی هایش علاقه زیادی به او داشتند.
در همسایگی ما دراصفهان دختری هم سن وسال زینب زندکی می کرد که خیلی دوست داشت قران خواندن یاد بگیرد. زینب او را دعوت کرد که هرروز بعد از ظهر به خانه ما بیاید، زینب روزی یک ساعت با او تمرین روخوانی قران می کرد. بعد از چند ماه ان دختر روخوانی قران رایاد گرفت. همسایه ما باغ بزرگی در ان محله داشت. ان دختر برای تشکر از زحمت های زینب یک تشت پر از خیار وگوجه وبادمجان وسبزی برا ما اورد ان روز من و مادرم خیلی ذوق کردیم، زینب با محبت هایش همه را به طرف خودش جذب می کرد ومایه خیر وبرکت خانه ما بود.
شش ماه در محله دستگرد ماندیم وقتی تخر سال برای گرفتن...
ادامه دارد...
#پارت۳۵
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم #پارت۳۵ فصل ششم(خانه جدید)💕 جبهه ان.» بعد از جاگیر شدن در خانه جدید،
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم
#پارت۳۶
فصل ششم(خانه جدید)💕
کارنامه زینب به مدرسه اش رفتم. مدیر مدرسه از او تعریف کرد، یکی از معلم هایش انجا بود و به من گفت:«دخترت خیلی موٌمنه» افتخاری بالاتر از این برای یک مادر نیست که بچه هایش باعث سربلندی اش باشند. خدا را شکر کردم که زینب وخواهروبرادرهایش همیشه باعث سر افرازی من بودند.
حمید یوسفیان در خرداد سال۶٠شهید شد، جنازه او را به اصفهان اوردند ثدر تکه شهدا دفن کردند. شهادت حمید خیلی دلم را سوزاند، اگر حمید و خانوداه اش به ما کمک نمی کردند معلوم نبثد که سرنوشته من و بچه هایم چه می شد. ما در مراسم تشییع جنازه حمید شرکت کردیم وکنار مادرش بودیم. زینب ان روز امتحان داشت ونتوانست به تشییع جنازه بیاید اما به من و مادر یزگش خیلی سفارش کرد وگفت:«شما حتماً شرکت کنید.»
بعد از امتحان خرداد هم با شهلا سر قبر حمید یوسفیان رفتند. مادر حمید چندر روز بعد از شهادت پسرش خواب دید که شهیدی امده وصندوق صندوق میوه روی قبر حمید گذاشته است. مادرحمید می گفت:«توی خواب اون شهید رو خوب می شناختم انگار خیلی با ما اشنا بود.»
من وبچه ها مرتب برای شرکت در دعای کمیل وزیارت عاشورا به تکه سهدا می رفتیم. زینب علاقه زیادی به شهدا داشت. هر بار که برای تشییع ان ها به گلزار شهدای اصفهان می رفت مقداری از خاک قبور شهدا را می اورد وتبرکی نگه می داشت. زینب هفت میوه درخت کاجو هفت مشت خاک تبرکی شهدا را در بین وسایلش گذاشته بود. هنوز در محله دستگرد بودیم که یک روز همراه زینب برای زیارت به تکه شهدا رفتیم. زینب من را سر قبر«زهره بنیانیان» از شهدای انقلاب برد وگفت:«مامان نگاه کن فقط مرد ها شهید نمی شن زنا هم شهید می شن» زینب همیشه ساعت ها سر قبر زهرا بنیانیان می نشست وقران می خواند. ماه اخری که در محله دستگرد بودیم مینا ومهری همراه مهران پیش ما امدند دختر ها اول راضی به امدن نمی شدند می ترسیدند برادرشان برای خارج کردن انها از ابادان نقشه کشیده باشد اما مهران قول داد ان هارا به ابادان بر گرداند. همزمان با امدن بچه ها بابای مهران هم از ماهشهر به اصفهان امد او تصمیم گرفت خانه ای در اصفهان بخرد تعداد زیادی از کارگرهای بازنشسته شرکت نفت خوزستان در انجا خانه خریده بودند.
مینا ومهری برای پیدا کردن خانه همراه پدرشان به شاهین شهر رفتند. بچه ها محیط غیر مذهبی انجا را که دیدند با خرید خانه در انجا مخالفت کردند شاهین شهر بیست کیلو متر با اصفهان فاصله داشت...
#پارت۳۶
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸