٢۵٠ من ۲۱ ساله بودم که ازدواج کردم و همسرم ۲۴ ساله❤️ یک سال بعد از عروسیمون بخاطر امر امام خامنه ای عزیز، تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. اما چون دانشجوی سال سوم دندانپزشکی بودم مادرم شدیدا مخالفت کردند و گفتند هیچ کمکی به من نمیکنن.😔 من تصمیم گرفتم تغییر رشته بدم که بتونم به زندگیم برسم و مادر بشم.👨‍👩‍👧‍👦 اما مادرم، منو تهدید کردند که: اگه تغییر رشته بدی، دیگه اسمت رو نمیارم و مادرت نیستم!! تا اینکه بعد از گذشت دوسال و سه ماه از عروسیمون، باردار شدم😍 اما وقتی به مادرم گفتم باردارم، ایشون اصلا خوشحال نشدن😒 و گفتن: تو گواهی نامه رانندگی تو نگرفتی، درستم مثل گواهینامه، رها میکنی! حالا ببین! اما شاید باور نکنید، من از ترمی که باردار شدم مرتب معدلم بالاتر رفت. توی بارداریم، امتحان جراحی عملی دو دادم و نمره اول کلاس شدم، خودمم باورم نمیشد😱 دخترم که یکساله شد، گواهینامه رانندگی هم گرفتم👍 متأسفانه مامانم همون‌طور که قول داده بود، قبول نکرد دخترمو نگه داره ولی هزینه مهدکودک بچه مو تقبل کردن، که از کمک مالی شون سپاسگزارم🌺 منم برای اینکه به مادرم ثابت کنم به درسم لطمه ای وارد نمیشه، از دانشکده مرخصی نگرفتم. بخاطر پیدا نکردن پرستار مطمئن و مذهبی، مجبور شدم از پنج ماهگی دختر نازم رو بذارم مهد کودک، هر روز صبح زود با غصه دختر ناز پنج ماهه مو میبوسیدم و میذاشتمش تو بغل مربی مهد😭 ترم آخر دخترم دو ساله بود و دیگه مهد رو قبول نمیکرد و از صبح تا ساعت سه عصر جیغ و داد و گریه... و مربی ها به سختی تحملش میکردن😨 منم در یک حرکت جهادی، وقتی آخرین بخش عملی مو به پایان رسوندم، دخترمو از مهد گرفتم و امتحانات ترم آخرمو با دخترم تو خونه خودمون خوندم، برا دخترم کتاب شعر میخوندم و بازی می‌کردیم 😅 بعدش بکوب درس میخوندم و جالبه که معدل اون ترم بالای هفده شد. خلاصه آخرین امتحانات رو دادم و تصمیم گرفتم پایان نامه مو ترم بعد دفاع کنم. بعد از امتحانات، یک کارگاه عملی داشتیم که آخرین روز دانشکده محسوب میشد. . بدون هیچ وقفه ای، همون روز که اومدم خونه، نماز طلب فرزند خوندیم و... بعد از گذشت مدتی، بالاخره نتیجه آزمایش بارداریم مثبت شد و ما بسیاااااار خوشحال❤️ اما از هفته ششم بارداری ویار و تهوع وحشتناک به سراغم اومد😢 من که برای بچه اولم هیچ مرخصی از دانشکده نگرفته بودم و یک ماه بعد زایمان اولم سرجلسه امتحان حاضر شده بودم، حالا از پس کارهای ساده زندگیم برنمیومدم😭 همسرم که اغلب دیر وقت به منزل میرسید به تمیز نبودن خونه و ظرف های نشسته اعتراض میکرد.🙊 دخترم دوست داشت باهاش بازی کنم.😢 مادرم تماس می‌گرفت و بابت عقب انداختن دفاع و سرکار نرفتن بهم اعتراض میکرد و کار به جر و بحث میکشید.😤 اطرافیانم مخصوصا خانواده شوهرم مستقیم و غیر مستقیم به جنسیت بچه و اسم گذاری و... حساسیت نشون میدادن😨 و من خسته و عصبی و داغون بودم😤😨😢 تا اینکه متوجه شدم پدرم دچار حمله قلبی شدن...اون شب فشار عصبی زیادی بهم وارد شد، وقتی ایشون در بیمارستان بستری بودن، من هم بستری شدم و جنینم رو از دست دادم.😭 الحمدلله، پدرم از بیمارستان مرخص شدن، من هم بعد از مرگ جنین و سقط، مرخص شدم. 😔 اما چون مادرم مشغول پرستاری از پدرم بودند، به منزل مادر همسرم رفتم. و بعد از سه روز، افسرده و مغموم به منزلمون برگشتم.😞 یک ماه و نیم بعدش، از پایان نامه ام دفاع کردمو درسم تمام شد🌸 حالا مادر و پدرم منتظر بودند که من مشغول کار شوم!! و بحث های مفصلی در گرفت😢 اما من محتاج مادر شدن بودم👼 چهار و نیم ماه از سقط جنینم می‌گذشت که پزشک زنان، باتوجه به شرایط روحی ضعیفی که داشتم، بهم گفتن باید هرچه زودتر باردار بشی و گذشت سه ماه از سقط کافی بوده نیاز نبوده این همه مدت صبر کنم! این در حالی بود که همه ی اطرافیانم من رو از بارداری تا یک سال آینده منع میکردند!!! من که از این همه دخالت به ستوه آمده بودم، تصمیم گرفتم این بار چراغ خاموش پیش برم و به هیچ کس نگم که باردارم. این خبر تا هفته بیستم بارداری، به حول و قوه الهی پنهان موند😊 و بعد از اونم با تمام کسانی که میخواستن توی زندگیم دخالت کنند، محترمانه و قاطع برخورد میکردم و اصلا بحث نمیکردم👍 همسرم توی این مدت بعد از سقط، خیلی مراقبم بودن و توی کارهای منزل واقعا عالی به من کمک میکردن❤️ خدا حفظشون کنه الحمدلله فرزند دوممون به دنیا اومد😍 اما هنوز نگاه متعجب خانواده و دوستان، روی زندگیم متمرکزه که چرا سرکار نمیرم!!! نیت کردم إن شاء الله تا مدرسه رفتن همه بچه هام، اونا رو زیر پر و بال خودم بزرگ کنم تا مثل بچه های پرورشگاهی در مهد کودک،حسرت آغوش مادر نداشته باشند. از خدا می‌خوام بهم توفیق خوب مادری کردن و فرزندآوری مجدد عطا کنه، لطفا شما هم با یک صلوات برام دعا کنید. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1