eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
30 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
من ۱۶ ساله بودم که ازدواج کردم و بلافاصله به فضل خدا باردار شدم. پسر اولم که به دنیا اومد به خاطر حرف دیگران که میگفتن: حالا که این اومد، ولی مواظب باش که حالا حالاها حامله نشی. خیلی مراقب بودم. تا جایی که متاسفانه تمام راههای جلوگیری رو انجام دادم از آ یو دی گرفته تا تزریق آمپول سه ماهه و ... که الحمدلله هیچ کدومش بهم نساخت ولی کلی دردسر برام درست کرد. آخریش آ یو دی بود که بعد از شش ماه زجر کشیدن، تصمیم گرفتم به حرف مادرم و دیگران اهمیت ندم و با اشتیاق حامله بشم. الحمدلله شوهرم کلا این قضیه رو به خودم سپرده بودن. خلاصه پسر دومم با فاصله ی پنج سال از اولی، به جمعمون اضافه شد و من شاد و غرق در لذت مادری بودم. چقدر لذت بخش بود دیدن برادری داداش بزرگه برای برادر کوچولوش. سرخوش از این نعمتها بودم که فهمیدم حامله ام و سومی هم پسره با فاصله سه سال.... خدا منو ببخشه ... ناشکری میکردم و جاهل بودم. نمیفهمیدم خدایی که داره با وجود بیماری دیابت و صرع همسرم به من گل پسرای سالم عطا میکنه، خودش کفایتمون هم میکنه... سرتونو درد نیارم، هنوز زایمان نکرده بودم که شوهرمو راضی کردم به وازکتومی. پسر سومم که چهار ساله شد، خیلی عذاب وجدان گرفتم. همسرم میگفت یعنی ما دیگه تو خونه بچه کوچیک نداشته باشیم؟؟؟ مگه میشه؟! منم غصه میخوردم و البته ته دلم امید داشتم. یواش یواش پرس و جو رو شروع کردم از دوستان و ... تا اینکه یه روز تماس گرفتم با مرکز ناباروری و یه نوبت ویزیت بهمون دادن. حالا دیگه کارم شده بود اشک و التماس به خالق مهربون، که خدایا حالا که شوهرمو راضی کردم ناامیدمون نکن. چه حالی بودیم... سعی میکردم یه جایی بشینم که کسی ازم نپرسه که برای چی اومدم مرکز و ... چی باید میگفتم به کسی که برای بچه اول اومده مرکز ناباروری و شاید حتی چند مرحله هم پیش رفته و هنوز حامله نشده، باید میگفتم که چه بلایی سر خودم آوردم و بعد از سه تا بچه، اومدم برای چهارمی درمان کنم !؟ الحمد لله دکتر گفت که جراحی میکنیم و انشاالله جواب میده. بعد از چهار ساعت بیهوشی و چند میلیون هزینه حالا منتظر نتیجه بودیم. بالاخره بعد از دوازده مااااااه فهمیدم که حامله ام. الله اکبر ... اشکم بند نمی اومد. باورم نمیشد.. چند دقیقه میخندیدم و چند دقیقه گریه میکردم... چهارمی هم پسر شد، ولی این بار فقط شکر خدا میکردم. همه زنگ میزدن که بهم روحیه بدن، ولی میدیدن که من بهشون روحیه میدادم و میگفتم: اون خدای مهربونی که از مادر هم به من مهربونتره خودش میدونه برای من چی بهتره... بین سومی و چهارمیم شش سال فاصله سنی شد ولی خدا میدونه که چه نشاطی و چه رحمتی اومد تو خونه مون. پسر سومم میگفت منم داداش بزرگ شدم. اولی که نوجوون بود می گفت: مامان ما قبلا که این بچه رو نداشتیم، چیکار میکردیم؟؟؟ یعنی چقد جاش خالی بود!! حالا که پسر اولم شانزده سالشه و چهارمیم دو ونیم ساله هست، من یکساله که منتظر پنجمی هستم و به لطف خدا یقین دارم... محتاج دعاتونم مادرای جهادگر... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۹ من متولد ۵۵ هستم، بچه آخر خانواده با ۵ تا برادر و یک خواهر، بیست سال تفاوت سنی داشتيم . آن زمان من تنها بودم، همه ازدواج کرده بودن. تو سن ۱۳ سالگي یک روز زن داداشم با برادرش اومدن خانه ما که به قول خودشان یک خبر بگیرن😂 و چند روز بعدش اومدن برای خواستگاری... بعد از یک هفته عقد کردیم و بعد از یک سال با یک جشن‌ کوچیک رفتیم سر خونه زندگی‌مون، تو خونه مادرشوهرم، داخل یک اتاق کوچیک همه با هم زندگی می‌کردیم. سه ماه بعد یک دوتا هفته دوره ام عقب افتاده بود که متوجه شدم باردارم. بعدهم که ویار شدید، البته ویارم بعد از چهار ما خداراشکر تمام شد. همسرم چون شغل دائم نداشت از شهرستان آمدیم مشهد، که یک شب سخت به یاد ماندنی سال ۱۳۷۱ ماه آذر شب جمعه‌ زمین پر برف، هوا سرد، عروسي یک از فاميل ها بود که همه فامیل های ما، فاميل همسرم هم هستن، همه رفتن عروسي قبل از این که برن همه گفتن حالت خوبه؟ درد نداری؟ گفتم خوب خوبم، با خيال راحت برین، من موندم با پدرشوهر و مادرشوهرم، آنها مریضی بودن شام خوردن ساعت ۷ رفتن خوابيدن. من تنها داخل‌ اتاق بودم که دردم شروع شد. من هم گفتم که تا زیاد شه، عروسي تموم میشه، آنها هم عروس کشون رفته بود تا ۲ شب،من هم درد مکیشدم. چندبار رفتم مادرشوهرم رو بیدار کردم، می‌آمد باز می‌رفت می خوابید. حالا کیسه آبم پاره‌ شده بود و بچه نزدیک که به دنيا بیاد. ساعت ۲ شب بود که همسرم آمد. من حتی نمیتونستم حرف بزنم از درد شدید. رفت یک ماما آورد که دخترم داخل خونه به دنیا آمد. نفس‌ نمی کشید، ماما انقدر زد پشت بچه تا الحمدالله نفستش بالا آمد مادرم خدا رحمتش کنه، آمد می گفت خدا را شکر که داخل خونه به دنیا آمد، نرفتی بیمارستان، در حد یک سلام و خداحافظی رفت و من تنها شدم. با یک بچه و بدون هیچ تجربه ای، شوهرم هم کار نداشت به بچه، مادر شوهرم اصلا نمی‌آمد سر بزنه، باز خدا به خواهر شوهرم خیر بده که زن داداشم بود. او آمد منو جمع کرد تا ۱۰ روز ولی تا سه ماه حالم بد بود. درد داشتم. بعد از دوسال که متوجه شدم دوباره باردارم، الحمدالله بارداري خوبی بود. فروردین ۷۴ بود که دردم شروع شد، این سری ترسیدم😂 زود رفتم بيمارستان به یک ساعت نکشید که پسرم به دنيا آمد خداراشکر خوب بود اون زمان همه جا می‌گفتن فرزند کم تر زندگی بهتر ولی من اصلا این به این چیزها گوش نمی‌دادم. همسرم کار نداشت گفت هرچه خودت می‌دونی او نه کمک حالم بود نه کار داشت باز بعد دوسال بچه سوم رو باردار شدم که از ترسم نه رفتم بهداشت نه جایی گفتم تا که پنج شش ماهم شد. کم کم همه متوجه شدن همه نصيحت میکردن که هم دختر داشتی، هم پسر، چرا باز باردار شدی خلاصه بچه سوم به دنیا آمد. من سر همه زایمان هام تنها بودم. با سه تا بچه کوچیک روز اولی پا شدم به بچه‌ها رسیدگی کردم، دیگه گفتم بسه الحمدالله هم دختر دارم هم پسر، ایشالا آنهای که ندارن، خدا به آنها بده. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۹ گذشت و بعد از ۱۰ سال که قرص هم می‌خوردم، ماه رمضانی بود که خیلی حالم بد شد. فکر میکردم به خاطر روزه گرفتن باشه، آخر ماه رمضان بود که رفتم آزمایش دادم. بله من باردار بودم. اومدم خونه‌ نشستم به گریه کردن، خدا من ببخشه، ناشکری می‌کردم. تصمیم گرفتم که هر جوری شده بندازم آخه شوهرم کمک حالم نبود. اون سه تا هم تنها بزرگ کردم. وضعیت مالی خوب هم نداشتیم. یک موقعی باردار شده بودم که مشکل خیلی سختی داشتم. تازه خونه مون رو فروخته بودیم، مستاجر بودیم. همسرم بیکار بود. دیگه سپردم دست سرنوشت رفتم دکتر آمپول نوشت. آمپول زدم آمدم خونه‌ هم خوشحال بودم، هم گريه میکردم ولی خدا خواست جوری نشدن، خودم دست به کار شدم. آوردم یک پتو یک روفرشی با مقداری چیزهای دیگه شستم، داخل یک سبد بزرگ گذاشتم، خيس سنگین بود. کم کم علائم سقط شروع شد. خوشحال رفتم دکتر گفتم نامه برای بیمارستان بنويسيد که برم برای سقط جنین، اول نامه نوشت داد باز خودش صدام کرد که بیا یک سونوگرافی از شما بگیرم. وقتی سونوگرافی کرد گفت خانم شما سابقه دوقلو دارین گفتم بله مادرم دوقلو آورد. گفت مبارک باشه شما هم دوقلو داری سه‌ماه هستند، سالم و سلامت خانم دکتر گفت که برو خداراشکر کن که نعمت های به این بزرگی خدا بهت داده، ناشکری می‌کنید! ديگه منصرف شدم. الحمدالله بارداری خوبی داشتم تا اینکه ۸ ماهه بودن دردم گرفت، رفتم بیمارستان من از اول هم میگفتم باید سزارين کنم، اصلا به طبیعی فکر نمیکردم. رفتم پرستار با دعوا که چرا دیر آمدی الان که به دنیا بیان دیگه سری بستری کردن به نیم ساعت نکشید هردو خداراشکر طبیعی به دنيا آمدن. پسرم دوکیلو نیم بود ولی دخترم یک کیلو نیم بود ولی داخل دستگاه نذاشتن گفتن که حالش خوب. الان خیلی خوشحالم که خدا کمکم کرد دستم به خون دوتا آدم آلود نشد 🤲الحمدالله الان دوقلو ها نزدیک ۲۰ ساله شدن بچه ها دیگه هم ماشالله خانه دار هستن، دختر بزرگم سه تا بچه داره، پسرم ماشالله دوتا داره، دختر سوم خداراشکر یه دوقلو دختر داره، الان ماشاالله هرروز یکی میاد خونه مون، خیلی خوشحالم که خدا لطف به این بزرگی کرده به من که تو سن ۴۸ سالگي ۷ تا نوه داشته باشم 🤲 انشالله هرکی آروزی مادر شدن داره به حق حضرت رقیه دامنش سبز بشه الهي آمین ‌ برای سلامتی امام زمام و همه بی بچه‌ ها صلوات "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
آخرین سال دانشگاهم بود و تمام وقت فعالیت فرهنگی میکردم، چون واقعا خود واقعیم رو تو اون فضا پیدا میکردم. خواستگار زیاد داشتم ولی خانواده ام رضایت به هیچکدوم نمیدادن و از هر کدوم یه ایرادی میگرفتن. تا اینکه دوستم یکی از آشناهاشون رو بهم معرفی کردند، ایشون خیلی درباره من تحقیق کرده بودن، بعد پا پیش گذاشته بودن، بقول همسرم مشکل جوونا امروز این که قبل از ازدواج به شناخت همدیگه اهمیت نمیدن و ملاک هایی مثل ظاهر و مادیات اولویت قرار گرفته. خلاصه ایشون درباره رفتار و کردار و اخلاق بنده از طریق آشناشون اطلاعات کسب کرده بودن و با چشم باز جلو اومدن. خانواده من خیلی سخت گیر بودن، ولی برای ایشون هیچی نگفتن و گفتن هر جور خودت میدونی.. با توجه به شناختی که از دوستم داشتم و میدونستم بی جهت و اغراق آمیز از کسی تعریف نمیکنه، راضی به این خواستگاری شدم. وقتی اومدن خواستگاری یه جوان ساده بودن که با درآمد خیلی کم روزگار میگذرونن. همون جلسه اول، شیفته ی رفتار و افکار شون شدم و جواب مثبت دادم.😍 همسری ازم درخواست کردن تو خرج های اول سخت نگیرم و خانوادمم راضی کنم. راضی کردن خانوادم خیلی سخت بود، ولی بخاطر همسرم این سختی رو به جون خریدم و با حداقل ترین ها شروع کردیم. واقعا همسرم با هیچی شروع کرد. ولی برکت از روز اول تو زندگیمون بود. باور کنید هنوزم نمیدونیم چجوری با هیچی، همه چی جور شد. تو ۱ سال عقدمون چندبار توفیق رفتن به کربلا و مشهد رو پیدا کردیم. که تو هیچ برهه ای از زندگیمون طی یکسال این همه توفیق معنوی نصیبمون نشده بود. باور این قضیه، شاید برای خیلی ها سخت باشه و حتی خود من قبل ازدواج واقعا معنی برکت رو به این شکل تجربه نکرده بودم. بعد از آخرین سفر کربلا، یه مراسم ساده گرفتیم و قرار شد خونه بگیریم بعد عروسی ولی متاسفانه نشد. چون همسرم منبع درآمد نداشتن و در یکی از اتاقای خونه خانواده همسرم زندگی مشترک رو شروع کردیم. اون روزها اصلا به این فکر نکردیم که صبر کنیم شرایطمون درست بشه و بعد بچه دار بشیم. مطمئن بودیم برکت بچه قبل از اومدنش میاد. همینطور هم شد. سه ماه بعد از عروسی فهمیدم پسر گلم قراره بیاد تو زندگیمون😍 ۴ماهه باردار بودم که منبع درآمد همسرم هم به لطف خدا درست شد و ما خونه مون رو جدا کردیم. همسرم میگن مومنین باید از هم مشکل گشایی کنند، باید بهم رحم کنیم و هوای همو داشته باشیم، به همین خاطر، با فروش مقداری از طلاهام، مبلغی فراهم شد که همون رو هم قرض میدادن به دوست و آشناشون و به صورت قسطی پس میگرفتن. یه جورایی پولمون در گردشه همیشه. به نظرم برکت این کار باعث شده که بعد از یکسال این پول مبلغش ۳ برابر بشه. با درآمد کم ایشون وقتی روی برگه حساب میکردیم، احتمال میدادیم آخر ماه کم بیاریم. ولی جالب بود کم که نمیاوردیم هیچ، یه مقداری هم پس انداز میکردیم. همیشه وقتی با همسرم به این موضوع فکر میکنیم، به این نتیجه می رسیم که حساب و کتاب خدا با ما خیلی فرق داره... دو هفته قبل از به دنیا اومدن میوه دلم حقوق همسری بیشتر شد و این شرایط رو خیلی بهتر میکرد برامون. پسرم رو به سختی با زایمان طبیعی دنیا آوردم(تو فامیل ما همه سزارین میکنن و خیلی ها بهم گفتن چرا میخوای خودتو اذیت کنی؟ ولی من هدفم این بود که بچه زیاد داشته باشم و با سزارین کمی سخت میشد به هدفم برسم). زایمان سختی داشتم، در حدی که ماماها ناامید شدن و گفتن زنگ بزنید دکترش بیاد که سزارین بشه، بعد از ۱۳ساعت درد، همچنان دلم نمیخواست سزارین بشم. همون جا ماما پرسید با این وضعیت بازم بچه میخوای؟ منم گفتم آره😂 گفت تو تنها کسی هستی که دیدم تو اوج دردش بگه بازم بچه میخوام. اوایل به دنیا اومدن پسرم، شرایط خیییلی سخت بود برام ولی با کمک ها و حمایت های همسرم تونستم پشت سر بذارم شرایط رو. الان که چند ماهی از دنیا اومدنش میگذره و ماشاءالله بزرگ شده، از الان به فکر دومی هستم. منتها صبر کردم تا کوچولومو از شیر بگیرم و اگر خدا لایق بدونه منو، فرزندهای بعدی هم به فاصله ۲ سال به دنیا بیارم. من از موقعی که عضو این کانال شدم انگیزه ام برای بچه دار شدن ۱۰ برابر شده. ممنون از تجربه های گرانبهای همه ی عزیزان. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۰ سال ۵۵ بدنیا اومدم و شدم اولین دختر خانواده، در حالی که یه برادر ۲ سال بزرگتر از خودم داشتم. اون زمان همه دست کم ۷ تا ۸ تا بچه می‌آوردن، پدر من اعتقاد داشت بچه ۱ پسر و ۱ دختر کافیه یعنی قصد داشتن بعد از من بچه دار نشن که همون موقع مادرم خواهرم رو باردار بود و خواهرم با سال‌ ونیم اختلاف سنی از من بدنیا اومدن و بعدها سال ۶۴ خواهر کوچکترم. کودکی و بخشی از نوجوانی ما با جنگ سپری شد، یادمه همیشه میگفتن شما بچه اید و دلتون پاکه و برای آزادی اُسرا دعا کنید. سال ۷۰ تازه سال دوم دبیرستانم رو آغاز کرده بودم و در حال درس خواندن بودم که مادر و خواهر همسرم برای خواستگاری اومدن. فکر میکردم مثل چند خواستگار قبلی رد میشن یا مثل دخترخاله و دختر دایی های بزرگترم باید چندسالی خواستگار رد کنیم اما همه چیز خوب رقم خورد در واقع هیچ دلیلی برای رد کردن نداشتیم. از اقوام نه چندان دور بودن خانوادها به خوبی همدیگه رو میشناختن و همه جا و همه کس از همسرم و خانوادشون بخوبی یاد میکردن. ایشون آزاده بودن و ۱سالی می شد که به وطن برگشته بودن و به تازگی استخدام و کارمند شده بودن(دهه ۷۰ شغل کارمندی از حقوق پایینی برخوردار بود و کمتر کسی دختر به کارمند می داد،پدر من ایشون رو خوب میشناختن و قضیه درآمد و حقوق براشون مطرح نبود و تصمیم خودشون مبنی بر ازدواج من رو گرفتن) آبان سال ۷۰ عقد و بهمن عروسی کردیم عروسی ما و عروسی برادرشوهر و خانمش باهم برگزار شد. یکی از دلایل، صرفه جویی در هزینه ها بود، چون پدر همسرم سال ۶۱ شهید شده بودن و برادر بزرگترشون هم یکسالی می شد فوت شده بودن و همه هزینه ها با خودشون بود. یک ماه بعد باردار شدم، این بارداری هر دو خانواده خیلی خوشحال کننده بود. آذر ۷۱ در حالی که باران شدیدی می بارید، زایمان کردم و اولین فرزند من فاطمه خانم ۲ روز مانده به تولد حضرت فاطمه زهرا پا به دنیا گذاشتند. تا ۶ سالگی فاطمه در منزل مادرشوهرم بودیم. خونه ی پر رفت و آمدی بود. برادر شوهرهای کوچیکتر داشتم، دانشجو و سرباز بودن و خواهر شوهرهای متاهل و بچه دار که رفت و آمد زیادی داشتن و بقیه ی فامیل که از شهرهای دیگه حداقل هفته ای یکبار می اومدن. توی اون خونه کار های زیادی بود که من و هم عروسم از صبح باید بیدار می‌شدیم و انجام می دادیم البته اون کارها با تمام سختی هاش آموزنده بود و باعث خوشبختی مان شد. مادرشوهرم به تهیه نهار و شام خیلی اهمیت میدادن و در کنارش نکات زیادی از خانه داری و همسرداری و گرم نگه داشتن کانون خانواده به ما یاد می دادن. اون سالها همسرم زمینی خریداری کردن و ذره ذره با قناعت و هزینه های هوشمندانه یک خونه ساختیم‌. چندسال بعد از فاطمه دوباره تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم که به آسانی بار قبل رقم نخورد، آزمایشات و ویزیت های زیادی انجام شد و حتی دکتر گفتن دیگه بچه دار نمیشیم. با امید و توسل به خدا و ائمه ناامید نشدم. کلی وزن کم کردم و داروی عطاری مصرف کردم و در نهایت باردار شدم. پاییز ۷۸ با اینکه خونه نیمه کاره بود اساس کشی کردیم و با حداقل امکانات زندگی رو تو خونه جدید آغاز کردیم. دخترم توی محله ی جدید آغاز به تحصیل در دبستان کرد و یک شب خیلی سرد دخترقشنگم زهرا خانم بدنیا اومد. یه دختر خیلی زیبا و دلبر بود. بشدت کولیک داشت و گریه میکرد و وزن نمیگرفت. ما برخلاف شعار "دوتا بچه کافیست" فکر می کردیم و با اطمینان فرزند سوم رو میخواستیم. سال ۸۰ دختر سومم نرگس خانم بدنیا اومدن. فرزند سوم باعث برکات مادی و معنوی زیادی شد و سیل برکات خدا رو بخوبی حس می کردم. خونه ای که دو سه سال به حالت نیمه کاره توش زندگی می کردیم با ورود نرگس خانم کاملِ کامل شد. بعد از اینکه برادرشوهر کوچیکه هم ازدواج کردن و به شهر دیگری رفتن، مادرشوهرم نمیتونستن خونه تنها بمونن و از طرفی بیماری که سالها پیش داشتن دوباره داشت خودش رو نشون می داد. همسرم اعتقاد داشتن بخاطر جایگاه بالایی که مادر دارن نباید واسشون بین بچه ها نوبت و تاریخ و هفته تعیین بشه خیلی اوقات خونه ی ما بودن(چون پیش ما راحتترن بودن و ما هم از بودنشون خوشحال بودیم) و بعضی اوقات خونه ی بقیه فرزندانشون. نرگس یک ساله بود و تو این مدت هیچی عادت ماهانه نشده بودم. به ماما مراجعه کردیم و از حالاتم گفتم، تست بارداری تو مطب گرفت، ماما سرش رو تکون داد و مثبت شده بود. اون لحظه انگار دنیا به چشمم کج شد. ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۰ بارداری چهارمم ناخواسته اتفاق افتاد و هضم این قضیه خیلی سخت بود. از بس شوکه بودم به ماما گفتم یه راه حل برای سقط پیش پام بذار و همسرم گفت حالا بیا بریم و برگشتنی ۲ تا فرش خریدن تا دلم رو بدست بیارن و دی ماه سال ۸۲ دختر چهارمم مریم خانم بدنیا اومدن. سالهای زیادی با داشتن بچه های کوچیک به سختی سپری می شد اما کاش فقط سختی بچه داری بود چون این سختی خیلی شیرینه، امان از روزی که سلامتی به خطر بیوفته... سال ۸۴ همسرم درگیر بیماری سرطان شدن و جراحی انجام دادن و چندین جلسه شیمی درمانی و با انرژی و روحیه بالایی که داشتن و توکل به خدا توسل ائمه سلامتی شون رو بدست آوردن. در مورد نکات تربیتی و فرزندپروی و همکاری ها، وقتی که بچه ها کوچیک بودن، همسرم عصرها بچه ها رو با خودشون میبردن بیرون تا من بتونم به کارهای خونه برسم. همیشه از کتابخوانه مدرسه دخترم کتاب های فرزندپروری و تربیتی می گرفتم و مطالعه می کردم. از سال ۸۶ که دختر کوچیکم ۴ ساله بود و به اصطلاح از آب و گل دراومده بودن و فرصت فراغت بیشتری برای خودم داشتم و جلسه قرآن و باشگاه میرفتم. همسرم از سال ۹۰ یک جلسه قرآن خانگی برپا کردن تا انس با قرآن بچه ها بیشتر بشه، هر شب بصورت خانوادگی قرآن قرائت می کردیم.(جلسه به خونه و خانواده محدود نبود هرجا مهمانی و مسافرت و تفریح می رفتیم، جلسه قرآن شبانه برگزار میشد و بی نهایت برکات مادی و معنوی ازش دیدیم.) همسرم،بچه ها رو به حفظ قرآن تشویق می‌کردن و جایزه براشون طلا و... میخریدن معتقد بودن همونطور که کار بد تنبیه میشه، کار خوب باید تشویق بشه تا به فراموشی نره. حتی به بچه‌های فامیل که نماز اول وقت میخوندن جوایز نقدی می‌دادن. فرزندانم حسابی درس خوندن و رشد کردن و رتبه برتر کنکور شدن. بهترین دانشگاه ها و رشته ها تحصیل کردن. دخترهام پزشک و روانشناس و مدرس زبان شدن. دوتا دخترهای بزرگم همزمان با تحصیل ازدواج کردن و بچه دار شدن‌ و شیرینی نوه دار شدن رو تجربه کردیم. الان خیلی خوشحالم که به شعار "دوتا کافی است" اهمیت ندادیم. همیشه از اینکه خداوند دختر های سالم و عاقل و با ایمان بهم داده شاکرم. همسرم طی این سال ها چندبار دیگه دچار اون بیماری شدن، عمل های جراحی متعددی انجام دادن، جلسات زیادی شیمی درمان شدن و در نهایت در پاییز سال ۱۴۰۲ هفته ی اول مهر ماه فوت شدن😭. ازتون میخوام اگر این تجربه فرزند آوری و فرزند پروری براتون جالب بود برای همسرم فاتحه بخوانید یا صلوات بفرستید. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۱ من متولد ۶۳ هستم و فرزند پنجم و دختر اول بعد از چهارتا پسر... البته یه خواهر با تفاوت چهار سال دارم. از اول دبیرستان خواستگاران زیادی داشتم اما مامانم اول شرایطشون رو بهم میگفت و بعد با پدر و برادرها مشورت میشد و بعدا اجازه میدادن که بیان یا نه ... بالاخره سال ۸۱ بعد از اتمام پیش دانشگاهی، داشتم حاضر میشدم برای کنکور که جناب همسر از راه رسیدن و با کلی رفت وآمد و مخالفت بنده بالاخره پدرم من رو راضی کرد و یک ماه بعد از رفت و آمدها در شب ولادت امام رضا عقد کردیم خیلی ساده و بدون مراسم. بعد از ۱ سال و ۸ ماه که عقد بودیم با یک مراسم ساده رفتیم سر خونه و زندگی... خدارو شکر کم کم همسرم داشت با وام کارگاه کوچکی در طبقه پایین خونه درست می‌کرد تا کارش رو شروع کنه. بعد از مدتی که کارگاه درست شد و مشغول به کار شد و قسط و قرض ها کمتر شد. من بهش پیشنهاد بچه رو دادم. این رو هم بگم من عاشق بچه بودم و از اول به همسرم میگفتم اما ایشون قبول نمی‌کرد، هنوز زوده، مردم چی میگن، اینا چقدر عجله داشتن و اینکه هنوز تازه داریم از قسط ها کمر راست میکنیم و... خلاصه گذشت و یک سال بعد دوباره گفتم، من خیلی تنهام، تو خونه حوصله ام سر میره، لااقل یه بچه بیاریم تا سن مون بالا نرفته بعدا پشیمون میشی اما همسرم به شدت مخالف بود نمیدونم چرا... بعضی مواقع با خودم میگفتم شاید چون همیشه بهم میگفت من تو رو نمیخواستم بخاطر اصرار پدر ومادرم باهات ازدواج کردم الانم نمي خواد ازم بچه دار بشه تا شاید بعدا راحت تر به بهانه ای طلاقم بده. آخه همچین آدمی هم نبود. نمیدونم چرا این فکر وخیالها رو میکردم. به مامانم هم هیچی نمیگفتم اخه اونقدر خجالتی بودم اصلا راجع به این مسائل با مامانم صحبت نمیکردم. .طفلک مامانم همش نذر و نیاز میکرد تا من بچه دار بشم. دو سال ونیم بعد همسرم تصمیم گرفت خونه رو بنایی کنه و ما یک سال ونیم مستاجر بودیم. تو اون شرایطی که کلی وام و بدهی داشتیم و فقط یه موتور و مستاجر هم بودیم دوره ی من عقب افتاد. وقتی بی بی چک زدم دیدم باردارم انقدر ذوق کردم و خوشحال بودم که سختی ها یادم رفت. همسرم وقتی شنید انقدر ناراحت شد و عصبانی که تو این موقعیت وقت بچه هست. حتی وقتی رفتیم خونه مادرشوهرم که خبر بدیم شوهرم به حدی ناراحت بود که مامانش پرسید چی شده با عصبانیت گفت عروست حامله است. مادرشوهرم که عاشق بچه و نوه اولش هم بود خوشحال شد و پسرش رو دعوا کرد که بجای شیرینی و خوشحالی اینجوری خبر میاری! خلاصه مادر شوهرم هر ماه منو دکتر می‌برد تا اینکه هفت ماهه شدم و این رو هم بگم که(من کلا بد ویارم وخیلی بارداری های سختی دارم و همش وزن کم میکنم و در نهایت به وزن خودم میرسم.) در سونوی ۷ ماهگی گفتن بچه هیدروسفالی داره و من که هیچ تجربه ای نداشتم نمیدونستم چه کنم. دکتر بهم گفت برو شورای پزشکی و دستور بیار برات سقط کنیم. گفتم یعنی چی! آخه بچه روح داشت حرکت می‌کرد و من کلی با هاش انس گرفته بودم. بعد این همه سال التماس پیش همسر... دکتر بهم گفت دختر جان این بچه برای تو بچه نمیشه کلا معلول حرکتی وذهنی و شاید اصلا بعد از بدنیا آمدن زنده نمونه. منم که کلی عکس وپوستر بچه تو خونه زده بودم و با امید بهشون نگاه میکردم اومدم خونه و همه اونا رو پاره کردم. فقط گریه میکردم. شب که میخوابیدم تو خواب میدیدم باردار نیستم اما وقتی پا میشدم ومیفهمیدم که یه بچه ناقص تو شکم دارم حالم گرفته می‌شد. جایی نمی‌رفتم هرجا که یه بچه سالم میدیدم با افسوس نگاهش میکردم. همش میگفتم این نتیجه ناشکری های همسرم هست. وقتی همسرم فهمید که بچه پسر هست کلی ناراحت شده بود آخه همسرم پسر دوست بود. بالاخره با مادرشوهرم رفتیم یه دکتر که بهم گفت دخترم ادامه بارداری فایده نداره اخه شاید این بچه تا ۹ماهگی داخل شکمت نمونه و بمیره اون موقع برای خودت هم خطرناکه پس بچه ۷ماه زنده میمونه ولی اگه به ۸ ماهگی برسه بعد بیای زایمان کنی بچه میمیره پس تا هفته دیگه که ۷ ماهت تموم نشده ختم بارداری میدم تا اگه بچه عمرش به دنیا بود که هیچ وگرنه ۲ماهه دیگه تو اذیت نشی من که فقط با گریه حرف های دکتر رو گوش میکردم ومادرشوهرم بنده خدا میگفت عیب نداره اگه زنده موند من خودم هر جور شده این بچه معلول رو جمع میکنم، نمیذارم به اینا سخت بگذره. من که دیگه هیچ اراده ای از خودم نداشتم. قرار شد روز بعد از تاسوعا وعاشورا برای زایمان برم بیمارستان. روز تاسوعا و عاشورا دلم خیلی شکسته بود و کلی گریه کردم. روز بعد با اتوبوس و به تنهایی رفتم مطب و برگه ختم بارداری گرفتم و بعدش مادرشوهرم آمد و رفتیم بیمارستان برای بستری. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۱ من که تابحال بیمارستان نرفته بودم در بخش زایشگاه بستری شدم و وقتی ماما گوشی رو گذاشت تا صدای قلب بچه رو بشنوه گفت این بچه دو روزه مرده و دکتر ختم بارداری داده. یعنی روز تاسوعا بچه من مرده بود از یک طرف ناراحت و از طرفی هم که باعث از بین رفتن جنینم نشده بودم خوشحال. خلاصه سرتون رو بدرد نیارم از اون موضوع دو سال گذشت و ما بالاخره سرخونه مون برگشتیم ومستقر شدیم و دوباره اقدام کردیم وسر یک ماه باردار شدم این رو هم بگم که خودم قبلش خیلی دنبال علت اینکه چرا بچه اول اینطور شده رفتم و حتی مشاور ژنتیک رفتم که گفتن مشکلی نیست اما راه بجایی نبردم ومیگفتن اتفاقه، تو هر چند میلیون یکی اینجوری میشه ولی خودم میگم بخاطر ناشکری بود و اینکه کمی تنبیه بشیم بخاطر نعمت به این بزرگی که بهمون داده بود ناشکری کردیم. خلاصه بازهم بارداری سخت با ویار شدید همراه با استرس که آیا اين بچه سالمه یا نه. جایی خونده بودم که هر صبح وشام اگه دعای یستشیر رو بخونی تا آخر بارداری بارداری خوب و بچه سالم خواهی داشت و من هروز دوبار میخوندم، حتی اعمالی که در کتاب ریحانه بهشتی هست رو انجام می‌دادم تا خدارو شکر اینکه ۲۲اسفند ۸۸ دختر گلم صحیح و سالم بدنیا اومد😍🤲 خدارو هزاران بار بیشتر شکر میکنم که بعد از اون همه سختی بالاخره مادرم شدم و خدا هیچ وقت و هیچ جا تنهام نگذاشت. با اومدن دخترم برکت وروزی رو هم آورد. تونستیم بعد از ۵سال موتورسواری تو گرما و سرما بالاخره یه ماشین قسطی بخریم. دیگه دخترم شد یکساله که همسرم هی میگفت من پسر میخوام و منی که دخترم کولیک شدید معده داشت و خیلی اذیت شده بودم هر چند که مامانم هم خیلی کمکم می‌کرد. نمیتونستم به این زودی قبول کنم. بالاخره دخترم یک‌ساله و۱۱ ماه داشت که فهمیدم باردارم البته با عنایت خداوندوکلی رژیم ومطالعه و با دعای مادرهایمان و کلی نذر و نیاز پسرم آذر ماه ۹۱ دو روز بعد از عاشورا و روز شهادت امام سجاد بدنیا آمد و شوهری حسابی خوشحال. منم خدا رو هزاران بار شکر میکردم که دوتا دسته گل سالم بهمون عطا کرده و همینطور باورم نمیشد دوتا بچه به فاصله دو سال و۸ماه داشته باشم با خیلی از سختی ها ولی شیرینی‌ هایی داشت و مامانم تو این دوران واقعا کمک حالم بود و همیشه میگم این دوتا بچه مامانم بودن تا بزرگ شدن. گذشت و دخترم کلاس سوم بود و پسرم تازه میخواست بره کلاس اول که بطور خدا خواسته فهمیدم باردارم، انقدر شوک زده شدم که وقتی بی‌بی چک رو نشون همسرم دادم تا چند دقیقه مات ومبهوت بود و بعدش گفت ما که جفتمون جوره بچه نمی‌خواستیم. من که در عین ناباوری خوشحال هم بودم اما این دفعه همسرم بیشتر از قبل هوامو داشت هرچند بازهم دلش پسر میخواست😜 اما من چله زیارت عاشورا و دعای توسل برداشتم که خدایا بچه فقط سالم باشه هر چی خودت صلاح میدونی من راضیم و صلاح خدا براین بود که دختر زیبای من در دی‌ماه ۹۸ با سزارین بدنیا اومد و زندگیمون رو رنگی تازه بخشید. دختر و پسرم عاشقش بودن اصلا قبل از اون نمیدونم چجوری زندگی می‌کردیم. دخترم که خوشحال از اینکه خواهر داره و کلا بیشتر کارهاش رو دخترم کمکم میکرد و انجام می‌داد. هرچند بعد از بیست روزگی دخترم اتفاقات بدی تو خونوادم افتاد، همسر برادرم در اثر تصادف فوت کرد و بعد از چهار ماه مادر مهربونم. پشت پناهم رو از دست دادم ناگهان تنها شدم. حال بدی داشتم فقط تنها دلخوشی سرگرم کردنم با بچه کوچیکم بود که کارهای اون رو انجام می‌دادم تا روزگارم بگذره. الان دختر کوچکم ۵ ساله هست و به فکر این افتادم که به رسالت رهبری لبیک گویم و سربازی کوچک برای امام زمانم بیارم. همسرم که اوایل زندگی با بچه مخالف بود الان مشتاق بچه هست فقط من نمیدونم چرا ۳سال از عمرمون رو اوایل ازدواج بیهوده از دست دادیم و الان همسرم همیشه افسوس میخوره و میگه اگه همون موقع بچه دار شده بودیم الان بچه هام دانشجو بودن. اما خدارو هزاران بار شکر که ۳تا دسته گل دارم. من تقریبا ۳ماهه وارد کانال دوتا کافی نیست شدم و تمام تجارب رو خوندم و خیلی نظرم راجع به فرزند آوری تغییر کرده. واقعا بعضی تجربه ها برام خیلی جالب بود و همیشه اول این کانال رو چک میکنم تا تجربه های جدید رو بخونم. انشاءالله به امید خدا و با دعای شما دوستان تصمیم دارم چهارمی رو هم صحیح و سالم بدنیا بیارم. در حالی که هم سنم رفته بالا و هم سزارین پنجم، میشه برام دعا کنید🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۲ من متولد بهمن ۷۷ هستم، سال ۹۶عقد کردیم. با کلی مشکل در دوران عقدمون روبه رو شدیم. همسرم متولد ۷۵ هستن و هردومون باهم تلاش کردیم که باهمه سختیش زندگیمون رو شروع کنیم. بهمن ۹۷ با یه عروسی ساده رفتیم خونه مون ولی به خاطر قرض و بدهی زیادی که داشتیم بابت اجاره خونه و... همسرم کار ثابتی نداشت، تصمیم گرفتیم بچه دار نشیم. با گذشت یکسال از زندگیمون جای خالی بچه احساس می‌شد تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. همزمان با شروع کرونا متوجه شدم باردارم. ترس از مریضی، فشار بارداری با ویار سنگین باعث فشار عصبی شدید در من شده بود. همسرم مجبور بود تابستون اون سال شهر دیگه دور از خونه مون سر کار برن و من رفتم مشهد خونه مادرم، ۴ماه همسرم رو ندیدم اون روزایی که برای همه شیرین هست من توی تنهایی ودلتنگی گذروندم و دقیقا وقتی که خوشحال بودم که دارم میرم خونه و همسرم رو میبینم توی یک شهر بین راهی کیسه آبم پاره شد و پسرم توی ۸ماهگی با وزن ۲۳۰۰ به دنیا اومد. چون شب عاشورا دنیا اومد، سپردمش دست ارباب و اسمشو حسین گذاشتم. حسین آقای ما ۸روز توی همون شهر بستری شد و بخاطر اینکه ریه هاش ضعیف بود، دکتر گفت برو مشهد که شاید بچت به بیمارستان نیاز پیدا کنه. در مشهد پسرم بی حال شد و شیر نمی‌خورد. بردیمش دکتر دوباره ۲۰ روزم اونجا بستری شد. شرایط بیمارستان هم واقعا سخت و عذاب آور بود جوری که من طی یک ماه ۳کیلو وزن کم کردم و بعدش هم مراقبت از یک نوزاد نارس واقعا سخت بود.۳ ماهگی پسرم هم خودم و همسرم مبتلا به کرونا شدیم. ما از برکت حسین آقا زمین و ماشین خریدیم. برکت حضور پسرم رو، به طور واضح تو زندگیمون احساس میکردیم، قبلش دونفری کار میکردیم بازم کم می‌آوردیم ولی با اومدن پسرم من کار رو کنار گذاشتم و همسرم حقوقشون کفاف زندگیمون رو که میداد بماند، بدهی هامون هم پرداخت کردیم. سال ۴۰۱ من دل درد شدید میشدم با رفتن به این دکتر و اون دکتر متوجه شدم که کیست تخمدان دارم و خیلی بزرگ شده و دکتر بهم گفت با دارو خوب نمیشی و باید عمل کنی تخمدانت رو برداری ولی بعد از عمل امکانش هست دیگه باردار نشی اگه بچه میخوای اقدام کن. شاید باردار شدی و کیستت هم درمان شد، چون بارداری خودش باعث درمان کیست میشه. با همسرم درمیون گذاشتم، مخالفت کردن بخاطر اینکه تازه شروع به خونه سازی کرده بودیم و وام و قرض داشتیم، ولی با اصرار زیاد من راضی شدن، ۱ماه بعد توی نافم احساس درد میکردم، دکتر که رفتم آزمایش بارداری داد که جوابش منفی شد. باز بافاصله یک هفته دوباره تکرار کردم و مثبت شد. وقتی به دکتر دوباره مراجعه کردم گفت احتمال بارداری خارج از رحمی یا تشکیل نشدن قلب هست چون عدد بتا پایین هست. منم به هیچ کس نگفتم. یک هفته بعد، ۳تا از عزیزام رو در اثر تصادف از دست دادم روز خاکسپاریشون شدید دل‌درد و کمر درد شده بودم با خودم میگفتم سقط شده و تا چند روز دیگه خود به خود دفع میشه. وقتی یک هفته گذشت و من به ۸ هفته رسیدم. هیچ اتفاقی نیافتاد. سونو گرافی رفتم. دکتر پرسید با دارو یا lvf باردار شدی؟ گفتم نه طبیعی. گفت تبریک میگم شما سه قلو بارداری بعد ضربان قلب هر سه رو واسم گذاشت که بشنوم. من اصلا باور نمی‌کردم، تمام مدت گریه میکردم. طوری که حتی وقتی از سونو برگشتم خواهرم ازم پرسید چی شده؟ نمیتونستم صحبت کنم و کاغد سونو رو بهش دادم اونم باور نمی‌کرد. بارداری خیلی سختی داشتم و از ۱۷هفته بارداری خونه مادرم بودم که مراقبم باشن و علاوه بر بارداری حال روحی بدی داشتم بخاطر عزیزام که رفته بودن خیلی سخت گذشت تا هفته ۳۱ که کیسه آب قل پسرم پاره شد بیمارستان بستری شدم و دکتر استراحت مطلق داد ۱۲روز بستری بودم که درد زایمان گرفتم و بعد از کلی درد کشیدن سزارین شدم و بعد از اون هم بچه هام بیمارستان بودن بدون هیچ استراحتی. اونجا مجبورم کردن وایستم میگفتن فقط مادر میتونه پیش بچه ها باشه با کلی خواهش و التماس که ۳تا بچه تنها نمیتونم اجازه دادن خواهرم بیاد کمکم. بالاخره بعد ۱۱ روز مرخص شدن الان سه قلو های من ۱ساله و حسین آقاهم ۴ساله هستن، من توی شهرغریب زندگی میکنم تنهای تنهام جز همسرم که شبها خونه هستن کمکم میکنن، هیچ کمکی ندارم. از برکت این بچه ها خونه که شروع کرده بودیم ساختیم و الان تازه ۱ماهه توی خونه مون زندگی می‌کنیم. هیچ وقت هم بی پول نشدیم. برای قسط هاو قرضهامون وقتی حساب میکنیم کم میاریم ولی خدا یجوری میچرخونه که کم نمیاد. من از کسایی بودم که میترسیدم از بچه زیاد داشتن توی این اوضاع اقتصادی ولی الان متوجه حرف آقا جونم شدم که همیشه میگفتن خدا روزی رسونه، ازش تو یکی بخواه اون ده تا میده، فقط باید بهش ایمان داشته باشی. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۳ من متولد ۷۲ هستم و فرزند اول خانواده و دختر اول، خانواده ام خیلی دیر بچه دار شدن و من زندگی ام رو کنار مادر خوانده ام گذرانده ام. پدرم از زن اولش بچه دار نشده و بعد زن دوم گرفته و من و خواهرهام هستیم. از کودکی عاشق درس و مدرسه بودم و تنها دلگرمی منم مدرسه و دوستانم بودن. دوران جوانی و نوجوانی و اوایل دانشجویی اصلا به ازدواج فکر نمیکردم. خیلی چیزها باعث شده بود که منم از ازدواج خوشم نیاید و به آن فکر نکنم، مثلا یکی از موارد در دبیرستان و دانشگاه معلمان و استادانی را داشتیم که میگفتن هر کی درس نمیخونه شوهر کنه، بره کنج خونه بنشینه، بچه داری کنه و کهنه بشوره و این حرفا خیلی تاثیر می‌گذاشت که ازدواج خوب نیست و دیدن افرادی که ازدواج کردن و طلاق گرفتن مواردی بود که باعث شده بود انگیزه و رغبتی به ازدواج در اوایل دوران جوانی نداشته باشم. خواهرم که دوسال از من کوچکتر بود، زودتر از من ازدواج کرد و رفت سر زندگی خودش، و بعد از اون اصرار خانواده زیاد شد که منم ازدواج کنم، خواستگاران خیلی خوب و زیادی داشتم که از سر غرور و منیت ایراد میگرفتم و رد میکردم، خود بزرگ بینی عجیبی در من به وجود آمده بود. در سن ۲۷ سالگی با یکی از اقوام که به صورت سنتی خواستگاری آمده بود، عقد کردم. عقد من خیلی برای خانواده و دوستان و فامیل خوشحال کننده بود که بلاخره منم تونستم مردی را برای زندگی ام انتخاب و ازدواج کنم،ولی متاسفانه در دوران عقد به علت بی سیاستی های من و بی مدیریتی من و خیلی دخالت ها مشکلاتی به وجود آمد که باعث شد نامزدم از من دلسرد بشه و این دلسردی تا به امروز ادامه دارد، مثلا من هیچ وقت به همسرم اقتدار نمیدادم اوایل، هی گیر میدادم به هدیه هایی که می‌خرید، یا اینکه چرا دیر میاد، چرا زنگ نمیزنی زود زود و... اونم بعد از یک سال گفت اصلا من با اخلاق های تو نمیتونم زندگی کنم، ما از مرداد ماه ۹۹ تا الان نامزد هستیم و نتونستیم عروسی کنیم و تشکیل زندگی بدیم و یا طلاق بگیریم و هرکدام پی زندگی خودمان برویم و این دوران خیلی به من سخت گذشته، درسته که من مادر نیستم و تجربه فرزند آوری ندارم که بیام و شریک بشم، ولی خواندن تجارب این کانال که سه ماهه عضو هستم خیلی به من کمک کرده با دیدن تجربه های افرادی که با ساده ترین چیزها در اوج جوانی، یک زندگی خوب و پر از عشق رو شروع کردن. من پنج شش سال بود فقط اینستاگرام نگاه می کردم وکتاب های قانون جذب و موفقیت، اینستا همیشه بلاگرها ظاهر زندگی خودشون رو میگذاشتن و من با باطن زندگی خودم مقایسه میکردم، و کتاب های قانون جذب که همیشه میگفت تو لایق بهترین ها هستی، تو لایق بهترین همسر هستی،میتونی دور دنیا را بگردی در کنار بهترین همسر،این موارد خیلی خیلی روی من تاثیر گذاشت و باعث شد که زندگی ام رو بگذارم بر پایه مقایسه و از داشته هام لذت نبرم و دلخوش نباشم و خیلی خیلی از زن واقعی فاصله گرفتم و ایمانم بسیار ضعیف شد. تمرکزم فقط روی مادیات و مقایسه بود. الان که نزدیک ۳۲ سال سن دارم، تازه اشتباهات خودم را فهمیدم، که تنها ایمان قوی اراده ی درست است که با توکل بر خدا به انسان کمک میکنه، انسان بدون خدا هیچ است، نه اینکه لایق بهترین ها باشد با قانون جذب... ازدواج و فرزندآوری رنج مقدسی هست که خدا به انسان میدهد برای ساخته شدنش و خیلی در رشد و رضایت مندی رسیدن انسان تاثیر دارد با تمام سختی هاش و دستاوردهای مادی و معنوی فراوانی به همراه دارد. اگر تجربه ی من براتون مفید بود یک صلوات برای سلامتی امام زمان بفرستین تا با کمک آقا از مشکل منم گره گشایی شود. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۴ متولد سال ۷۰ هستم، سال ۹۲ عقد کردم و سال ۹۳ عروسی کردم. با همسرم از قبل آشنایی داشتیم و همسایه ی روبه رویی خونه مون بودن، جالب این که همزمان یه دانشگاه قبول شدیم، ایشون رشته‌ی فوریت های پزشکی و من هم رشته ی پرستاری. درس همسرم دو ساله تموم شد و همین که طرحش رو شروع کرد اومد خواستگاری، خدا خواست و قسمت هم شدیم، بعد از تموم کردن درسم، عروسی گرفتیم و یه خونه ی کوچیک اجاره کردیم و زندگیمونو شروع کردیم. من طرحم رو تو یه بیمارستان شروع کردم و با همه ی سختیش عاشق کارم هستم، چون همسرم برای کارش که تو پایگاه جاده ای بود در رفت و آمد بود و ماشین نداشتیم با یه مقدار وام و کادو هایی که از عروسی مون گرفته بودیم و فروختن سرویس طلام یه ماشین پراید خریدیم. شش ماه از زندگی مشترکمون می گذشت که متوجه شدم باردارم، اصلا انتظارشو نداشتم، درگیر کار بودم و چون طرحی بودم شیفتهای کاریم زیاد بود، زمانی که این موضوع رو متوجه شدم همسرم که تو کار فرهنگی و بسیج بود با دانشجوهای علوم پزشکی رفته بود راهیان نور، زنگ زدم و با کلی گریه خبر رو بهش دادم، تعجب میکرد من اینقدر ناراحتم، چون بر عکس من خیلی خوشحال شد. علت اصلی ناراحتیم این بود که خواهر بزرگترم درگیر نازایی بود و من دوست نداشتم قبل از خواهرم باردار بشم، و تا چهار ماهگی بارداریمو از همه پنهون کردم، ولی خواهرم که این موضوع رو متوجه شد کلی باهام حرف زد که نباید اینطوری فکر کنی و باید زندگی خودت رو داشته باشی و برای ما هم خدا بزرگه. خدارو شکر بارداری خوبی داشتم و سال ۱۳۹۴ پسرم به دنیا اومد، خواهرم هم به لطف خدا دو سال بعدش صاحب بچه شد، گذشت و من و همسرم هر دو ادامه تحصیل دادیم، همسرم کارشناسی و من کارشناسی ارشد، دانشجوی ارشد بودم که همسرم اصرار داشت بچه دوم بیاریم اما من میگفتم باید پایان نامم رو دفاع کنم بعد، اما دیگه حرف همسر رو قبول کردم و به لطف خدا زمان دفاع پایان نامم شش ماهه باردار بودم و دخترم سال ۱۴۰۰ به دنیا اومد، بعد از به دنیا اومدن دخترم تونستیم خونه بخریم. من اون زمان به بچه ی بعدی فکر نمیکردم و میگفتم دو تا کافیه، اطرافیان و خانواده ی خودم و همسرم هم همین اعتقاد رو داشتن، تا اینکه اواخر اسفند سال ۱۴۰۰ که دخترم ۸ ماهه و پسرم ۶ ساله بود با یک سری از دوستان خانوادگی که اون ها هم از اعضای علوم پزشکی و خانواده های مذهبی بودن رفتیم سفر راهیان نور، و سال تحویل شلمچه بودیم، این سفر به نظر خودم نقطه ی عطف زندگی من بود و حال و هوای این سفر و تحولی که در من رخ داد باعث شد اعتقاداتم قوی تر بشه. من از زمان دبیرستان چادری بودم اما بعد ها مانتویی شدم و بهونه ام هم این بود که با بچه سخته، اما این سفر معنوی خیلی برای من برکت داشت و به شهدا قول دادم که دیگه هیچ وقت چادرم رو زمین نذارم و شهدا هم در عوض هدیه ای به من دادن و من اونجا برات کربلامو گرفتم، همسرم هر سال اربعین میرفت کربلا و کار درمانی میکرد. اما من هیچ وقت قسمتم نشده بود و دلی هم نخواسته بودم، اما سال تحویل تو شلمچه دلی خواستم و اربعین ۱۴۰۱ به همراه همسرم و بچه هام راهی کربلا شدیم. همه میگفتن هوا گرمه بچه ها تلف میشن بذارید یه موقع خلوت برید اما من دیگه از طرف شهدا برات گرفته بودم و دلم قرص بود، با وجود دوتا بچه تو نجف و کربلا توی موکب های درمانیش به مدت ده روز خدمت رسانی کردیم، و خیلی لذت بخش بود. بعد از اون تغییری که در من اتفاق افتاده بود و عشق به رهبری و امام زمان تصمیم گرفتم من هم تو راه فرزند آوری تلاش کنم و با وجود حرف و حدیث ها و مخالفت خانواده ها و همین طور طعنه ها و کنایه های همکارام سال ۱۴۰۳ فرزند سومم رو به دنیا آوردم، خیلی خوشحالم که قدم تو این راه گذاشتم و همسرم هم باهام همراهه، و اینکه فاصله سنی دخترام کمتره و یه مدت بعد همبازی های خوبی میشن همیشه با خودم میگم کاش بین پسر و دخترم هم کمتر فاصله می ذاشتم، چون سر کار میرفتم، بچه هام رو پیش مادر همسرم میذاشتم، خدا خیرشون بده، خیلی کمک حالم بودن، اما یه کم که دختر اولم بزرگ شد تصمیم گرفتیم برنامه ی کاریمونو طوری بچینیم که خودمون بچه ها رو نگه داریم، الان هم که دختر دومم شش ماهشه و مرخصی زایمان هستم به امید خدا بعد از اینکه برم سر کار بچه ها رو با همسرم خودمون نگه میداریم. الان هم تصمیم دارم آزمون دکترا شرکت کنم و همسرم هم دانشجوی ارشد هستن، به برکت وجود بچه ها آدم پیشرفت می‌کنه و تو زندگی منظم میشه. از خدا می خوام به هر کسی که دلش بچه می خواد فرزند سالم و صالح بده و به من هم توان و شهامتشو بده که فرزندان بیشتری بیارم و سرباز امام زمان بارشون بیارم، انشالله "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۵ بنده متولد ۱۳۷۶ هستم و در یک خانواده ی ۴نفره بدنیا اومدم. فرزند اول خانواده بودم. سال ۹۴ با دنیای طلبگی آشنا شدم و وارد حوزه شدم. سال سوم حوزه بودم که جناب همسر اومدن خواستگاری، ایشون طلبه بودند و من دوست داشتم با یک طلبه ازدواج کنم. اینکه اولین جلسه مهرشون به دلم نشست چون شناختی نداشتیم و یکی از فامیل معرفی کرده بودند با تحقیق جواب مثبت را دادیم. اواخر سال ۹۶ عقد کردیم و با سختیهای دوران عقد که دوری از همسر بود، سپری شد. ۶ماه بعد، یک عروسی ساده گرفتیم درحدی که نه آرایشگاه رفتم نه آتلیه و... ولی همسرم مرد خوبی هستند و تمام سختی‌ها با وجود محبت شون از بین میره درسته توی زندگی سختی کشیدیم ولی خوشحال بودیم که خودمون زندگیمون را ساختیم. بعد از ازدواج چون خیلی بچه دوست داشتیم، باردار شدم دوقلو، خیلی خوشحال بودیم اسم هاشونم انتخاب کرده بودیم آقا محمد حسین و آقامحمد حسن، ولی دست تقدیر جور دیگری رقم زد و دوتاپسر عزیزم رو تو یه شب سرد از دست دادم توی ۲۶ هفته، بعدش پیگیر شدم که چرا این اتفاق افتاد که گفتند دلیلی نداشته. من حال روحیم بد شده بود ولی همسرم سعی می کرد که خودش را محکم بگیره و برام کتابی گرفت که نوشته بود ثواب از دست دادن بچه که خیلی منو دلگرم کرد. بعداز ۶ماه مجدد تصمیم به فرزندآوری گرفتیم. اما هرماه هیچ خبری نبود. گاهی وقتها دوره ام عقب می‌افتاد که باکلی ذوق و شوق بی بی چک می‌گرفتیم ولی منفی بود. دکتر رفتن ها شروع شد و تحت درمان قرار گرفتم. بازهم خبری از بارداری نبود تا اینکه حرف و حدیثها شروع شد و داغی بود بردل من خیلی با خودم گریه میکردم که من دیگه بچه دار نمیشم. بعدش دکترم گفت برو یه دوره ی دوماهه استراحت کن و به بارداری فکرنکن بعدش بیا دوباره درمان را شروع کنیم. رفتن من همانا، دوره ام عقب افتاد ولی توجه نکردم. گفتم مثل دفعات قبله چرا الکی خوشحال بشم، دیدم دوماه گذشت، رفتم آزمایش دادم ولی برای گرفتن جواب نرفتم. بعد ازچند روز برگه را دادم به همسرم که بره بگیره، همسرم خوشحال اومدن و گفتن بارداری. من شوکه شده بودم خدایا حکمتت را شکر دقیقا ماهی که دارو استفاده نکرده بودم باردار شدم. بارداری بشدت سخت با ویارهای شدید بالاخره گذشت و هفته ۴۰ رفتم برای زایمان ولی بچه دنیا نمیومد و بعد از چند ساعت درد کشیدن راهی اتاق عمل شدم و پسر قشنگم سال ۱۴۰۱ دنیا اومد. اسمش را محمدهادی گذاشتیم چون ولادت امام هادی دنیا اومده بود. بعدش پسرم کولیک شدید داشت تا۶ماه گریه می‌کرد، خیلی اذیت شدیم. فرزند دوم رو با وجود سختیهایی که سر پسرم کشیدم، تصمیم گرفتم که بیارم و تصورمون این بود که حداقل ۳سال طول می‌کشه ولی در عین ناباوری به ۶ماه نکشیده باردار شدم. با بچه کوچیک و ویار سخت و استراحت مطلق و در غربت بودن، تنها کسی که کنارم بود همسرم بود. در هفته‌ی ۳۴ بیمارستان بستری شدم. آمپول ریه زدن ولی خدا را شکر دخترم دنیا نیومد چون اگه دنیا میومد باید میرفت دستگاه، ۳۶هفته بالاخره هدی خانوم بدنیا اومد، یه دختر آروم و زیبا که برکت خونه مونه من همیشه خدا را بخاطر وجود همسرخوب و همدم و بچه هام شکر میکنم. خدایا بابت همه ی خوبیهات ازت ممنونم. عاشقتم❤️❤️❤️❤️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۶ من متولد آخرای سال ۷۷ هستم. تک دختر خونه، پدرم روحانی هستن و مادرم در یک برهه ای کارمند و در حال حاضر خانه دار هستند. تا وقتی من یکی دو سالم بشه کارمند بودن و به خاطر من که نیاز به رسیدگی داشتم خانه داری رو صلاح زندگی شون دید و من همچنان تک و تنها بدون هیچ خواهر یا برادری. تو تنهایی خودم به دختر عموم که هم سن من بود و یه داداش بزرگتر از خودش داشت، با حسرت به بازی کردند و دعوا کردناشون نگاه میکردم با عروسکم تنهایی خاله بازی می‌کردم. گذشت تا به کلاس اول ابتدایی رفتم و ۸ سالم شد، پدرومادرم از رفتارام فهمیدن چقدر گوشه گیر وتنهام و تو دومین ماه بهار، داداش کوچولوی من دنیا اومد و من خیلی وقتا به پدرمادرم اصرار میکردم که جای داداشمو شبا پیش من بندازن، خودم از اون مراقبت میکنم و دیدن که من اصلا حسادت نمیکنم تازه کمک حال مادرمم هستم. بعضی وقتا دستای کوچک داداشمو می‌گرفتم کنار گوشش درد دل میکردم. یادمه وقتی دنیا اومد، رفتم سبد اسباب بازیامو آوردم به مامانم گفتم توروخدا نی نی رو بذار زمین باهم بازی کنیم. اینقدر ذوق داشتم زودتر بزرگ بشه تا باهم دوتایی بدوبدو کنیم. وقتی داداشم دوماهه بود و من کلاس اولمو تموم کردم به خاطر یک سری مسائل از خونه پدر بزرگم که حالا ما و عموم اونجا زندگی میکردیم اسباب کشی کردیم و رفتیم تو یکی از شهرستانهای اطراف پایتخت کنار خانواده خاله م زمینی که از قدیم خریده بودیم رو ساختیم و ساکن شدیم. من و داداشم هر موقع که پدرمادرم بیرون بودن، می‌رفتیم خونه خالم که ۵تا بچه بزرگ داشت اونا باهاشون بازی میکردن و دخترای بزرگ خالم به درسای منو آخرین برادرشون که همسن من بودن میرسیدن ۴ سال اونجا زندگی کردیم با وجود تمام سختی ها و نداری ها کنار هم خوش بودیم و بعداً همینطور چند دفعه ای محل سکونت مون تغییر می‌دادیم و من هر موقع میخواستم به مدرسه جدید و همکلاسیای جدیدم عادت کنم باید از اون محل می‌رفتیم. گذشت تا پانزده شانزده ساله شدم. هر از چند گاهی زمزمه خواستگار شنیده میشد اما پدر مادرم همه رو رد میکردن، معتقد بودن من هنوز بچه ام و وقت ازدواجم نیست و درکی از ازدواج نداشتم راستم میگفتن، مهم ترین دغدغه من این بود که کی تعطیلی عید یا تابستون میشه تا من کتابهای غیر درسی تو کتابخونه اتاقمو با خیال راحت بخونم یا تمام پول توجیبیامو جمع کنم، عروسک بخرم برا عروسکام با اضافه پارچه ها، لباس محلی درست کنم. تا اینکه هجده ساله شدم و نیاز به ازدواج رو در خودم حس میکردم ولی از سر شرم و حیا جرأت گفتنشو به پدرمادرم نداشتم. خودم رو اینقدر مشغول فعالیت های مختلف مثل مسجد رفتن و هیئت رفتن و کارهای هنری، درسای مدرسه و کنکور و دانشگاهی که دوست نداشتم برم، میکردم که وقت فکر کردن به همچین موضوعی رو باید به وقت قبل خواب موکول میکردم. نوزده سالم بود علی رغم مخالفت های پدرومادر و اقوامم رفتم حوزه و دانشگاه نرفتم و یک سال خونه نشین شدم تا مادرم راضی بشه من حوزه برم. بماند که انقدر برخی اقوام ناجوانمردانه صحبتهایی می‌کردند که قلب آدم غصه دار میشد. از سال اول حوزه ام باب خواستگار و ازدواج تو خونه ما باز شد و هر از چند وقتی یکبار کسی با منزل ما یا تلفن مادرم وگاهی با پدرم من باب این قضیه تماس میگرفتن و اغلب اونها به خاطر نوع شخصیت من،منو رد میکردن یا میگفتن استخاره کردیم بد اومد و... گاهی هم من از اونها خوشم نمیومد رد میکردم. تا اینکه کرونا اومد و درس ها مجازی شد سال سوم رو تموم و وارد سال چهارم شده بودم و دیگه واقعا از تمام حرفا و حدیثای دیگران مبنی بر اینکه چرا خواستگارامو فراری میدم، خسته شده بودم. ماه محرم اون سال اینقدر با امام حسین درد ودل کردم که بعد از اتمام ایام عزاداری همسرم از طریق یکی از دوستانشون معرفی میشن به یک گروه واسطه گری و با فرم چند دخترخانم همسان گزینی میشن که شرایط اونها با معیار های همسرم مطابقت نداشت و بنده رو معرفی میکنن دفعه اول که فرم مشخصات منو خواندن منوهم رد کردن ولی بعد یه ماه پیگیر فرم من میشن درخواست آشنایی میدن که شماره خانوادم رو بگیرن برای دیدار اولیه صحبتهای اولیه. روزی که مادر همسرم تماس میگیرن تا قرار ملاقات بگذارند ما تو ماشین درحال رفتن به عروسی پسر عموم بودیم، که خارج از تهران بود. هواهم خیلی سرد، روز جمعه قرار شد بعداز ظهر بیان مادر و پدر و برادرم رفته بودن مراسم چهلم یکی از اقوام مادرم و من تنها تو خونه تمام کارهای پذیرایی و تمیزکاری رو انجام دادم یک ربع قبل از رسیدن مهمانها پدرومادرم اومدن و سریع لباس ختمشون عوض کردن. در کل جلسه خواستگاری ما بیست دقیقه فقط صحبت کردیم اونم با کلی خجالت و همون جلسه اول مادر همسرم جواب بله رو ازم گرفتن ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۶ جلسه دوم کل خانوادشونم اومدن و تاریخ عقدوعروسی و مقدار مهریه و لیست وسایل و... رو تعیین کردن بزرگترها و جلسه سوم که هفته بعدش بود ما محرم هم شدیم و بعد یک ماه روز ولادت حضرت زینب سلام الله علیها رسماً و شرعا زن و شوهر شدیم زیر بیرق امام حسین و حضرت زینب. محل عقدمون یه حسینیه بود که من و چندتا از دوستام، خادم این هیئت بودیم و بخشی از این حسینیه رو مزین کرده بودن به موکتها و فرشهای حرم امام حسین و اسامی اهلبیت و خنچه عقد ما پرچم حضرت زینب بود. موقع بله گفتن من به جای آهنگ و ترانه صدای اذان پخش کردن و بعد هم مولودی حضرت زینب و اینقدر حال معنوی داشت مراسم عقدم که پرچم گنبد آقا امام حسین وارد سالن شد و تمام مهمانها دراثر اون حال خوش بسیار معنوی منقلب و متحول شده بودن. خودمم پرچم گنبد آقا امام حسین رو به صورت گرفتم و فقط اشک ریختم. خدا رو شکر شروع زندگیم با نام ویاد اهل‌بیت بود و بعد از مراسم همه به خونه پدرم رفتن برا شام و تمام و بعد چهارماه به شصت نفر پدر همسرم داخل منزل پدرم ولیمه دادن و ما فرداش به مشهد رفتیم. تو تمام خریدای جهیزیم سعیم بر خرید اجناس ایرانی بود. که خیلی با مادرم و دیگران چالش ها داشتیم اما با حفظ و رعایت حرمت بزرگترها. خیلی از تشریفات بی خود و نالازم رو حذف کردیم. سرویس طلا خریدیم که بعدها برای خرید ماشین به همسرم دادمشون . زندگیمون شروع شد. یک سال گذشت و دیدیم خوشی و خوشبختی هست با تمام اتفاقات و چالشهایی که از زمان نامزدیمون وجود داشت به خاطر متفاوت بودن سبک زندگیمون ولی دست به دست هم دادیم کنار هم موندیم و این چالشها به اتمام رسید و دیدیم که انگار چیزی کمه تو زندگیمون، همه بهمون یادآور میشدن که‌ پس کی بچه‌دار می‌شید، خسته نشدید این همه تنهایی کشیدید؟ حالا سوای حرف مردم از اینکه حالا سنم بیست و چهار سال گذشته و نکنه بچه دار نشم و نکنه ها و دلشوره های بسیاری که شبها تا نصف شب مغزمو به کار میگرفتن خواب از چشمم رخت برمیبست بالاخره برای بچه دار شدن سپردیم به خدا توکل کردیم و ترس رو کنار گذاشتیم و تمام آداب اسلامی رو رعایت کردیم. بعد از دوماه بعد از دهه اول محرم تست بارداریم مثبت شد. من حالا وارد یه چالش جدید شده بودم چهار دفعه دکتر عوض کردم تا اینکه وقتی چهار ماهه باردار بودم آزمایش چکاب کامل دادم با دستور دکتر و معلوم شد که دیابت بارداری دارم. وقتی پیش یه دکتر دیگه رفتم گفتن اگه کنترل نشه منجر به خطر مرده زایی جنین و نارس به دنیا اومدن و درشتی بیش از حد جنین و خفگی و...میشه، باید خودت بستری بشی تحت کنترل باشی و... برام انسولین تجویز کردن من تمام وجودم رو ترس گرفته بود و از درون فروریخته بودم. با دستگاه قند خون مدام قندمو کنترل میکردم تو سه وعده، قرص می‌خوردم تا اینکه از یکی از کانال ها یا اینترنت با خانم دکتر موید محسنی آشنا شدم، رفتم پیششون و چقدر بامهر ومحبت و آرامش کل دوران بارداری مو تحت نظرشون سپری کردم ولی وقتی که میرفتم سونو گرافی هربار از شب قبلش اشک چشمم جاری بود که فردا نوبت سونو دارم. مسئول بداخلاقش حالا جای اینکه با خوش رفتاری وجود بچمو نشونم بده میخواد یه عیب بیخود رو بچم بگذاره یه بار سر غربالگری که دوست نداشتم خودم بیخود درگیر استرس های نابه جا کنم، یه بار سر کم تحرکی بچم. خب بچه من همیشه نصف شبا جنب و جوش داشت و بعد ساعت ده دوازده صبح ساعت نه صبح خواب بوده حرکت نکرده برام سونو آن است تی نوشتن و رفتم مطب دکترم و دکترم وقتی سونو رو دید گفت این بچه که درحال جنب وجوشه کی گفته بی تحرکی! برو دخترم، نگران نباش برو استراحت کن تا موعد زایمان و من خیالم راحت شد. خوش و خرم اومدم خونه کارهای آخر خونه تکونی رو انجام دادم روز اول فروردین دم سال تحویل پسرک شیطونم عجله داشت واسه اومدن تو بغل مامانش هم کیسه آبشو زده بود پاره کرده بود و هم کار خرابی (مکونیوم) دفع کرده بود، من سزارین اورژانسی شدم. اذیت شدنم فقط تا بیست روز بود بعد هشت روز بعد زایمانم که دیگه مادرم رفت خودم کارامو میکردم و همسرم و خانواده همسرم خیلی کمک حالم بودن مثلاً من تا همین پنج ماهگیش می ترسیدم حمومش ببرم یا مادرشوهرم حمومش میبرد بچه رو یا شوهرم، بعد با ترسم غلبه کردم الان دیگه خودم میبرمش حمام .و الان پسر کوچولوی من تازه شش ماهگیش تموم شده. امیدوارم خدا به همه عزیزانی که منتظرن تا وجود فرشته کوچولوی خدا خونه شون نورانی کنه یه جین ازاین فرشته ها بهشون کادو بده.الهی آمین "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۷ من در خانواده ای به دنیا امدم که تک فرزند هستم و در سن کودکی پدرم رو از دست دادم. برای همین دیدم تنهایی چقدر سخته همیشه به همسرم میگفتم من بچه زیاد میخوام که پشت و پناه هم باشن. در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردیم. سه ماه عقد بودیم و بعد از سه ماه یه عروسی کوچیک گرفتیم. بخاطر کار همسرم که کار آزاد داشتن امدیم شهر دیگه و غریب بودیم. منو همسرم هر دو عاشق بچه بودیم. خدا خواست و بعد سه ماه باردار شدم. اولین بچه ما یک هفته به عید نوروز دنیا آمد یه دختر قشنگ و آروم. خداروشکر من ۱۶ سالم بود که مادر شده بودم خیلی روزای قشنگی بود. دخترم سه ساله بود که به فکر بچه دوم افتادیم. متاسفانه یک سال گذشت و باردار نشدم و رفتم دکتر چند ماهی دارو استفاده کردم و خدارو شکر که باردار شدم برای بار دوم، چقدر بارداری بدی داشتم، ویار شدید و کمر درد، شوهرم اصلا کمکم نبودن در هیچ کاری، کمی هم عصبی هستن، دست خودشونم نیست بنده خدا... ۲۲ بهمن دختر قشنگم دنیا آمد، از اونجایی که این دخترم خیلی گریه میکردن و منم غریب بودم و هیچ دست کمی نداشتم و مستأجر بودیم، حرف اطرافیان شروع شد که چه خبر هی بچه میاری وضع مالی تونم خرابه... اینم بگم که موقع ما درست همون زمانی بود که میگفتن زندگی بهتر بچه کمتر، بچه فقط یکی... خلاصه دختر دومی ما ۵ سال بود که دیدم حالم خوب نیست بچه ها رو برداشتم رفتم ازمایش دادم. خدا هر جور که بدونه به صلاحتونه درست میکنه، جواب آزمایش مثبت شد. دنیا روی سرم خراب شد اینقدر گریه کردم که دیگه نمیتونستم صحبت کنم. خدا منو ببخشه البته بیشتر از حرف اطرافیان میترسیدم. تا چند ماه به هیچ کس نمیگفتم تا اینکه ۲۳ شهریور دختر قشنگم دنیا آمد، یه دختر تپل و لپ گلی که نگم چقدر این بچه قشنگ بود. من که ته دلم خوشحال که سه تا دست گل دارم ولی چونکه بارداری با استرس داشتم بچه شب و روز گریه می‌کرد. حتی یه ماشین گرفتیم ببریم بچه رو متخصص ببینه، اینقدر توی ماشین گریه کرد که راننده ما رو پیاده کرد، گفت فقط برین پایین، دیوانه شدم از گریه بچه. رفتیم دکتر بعد چکاپ دکتر گفت بچه شما زیادی زرنگه وگرنه سالمه خداروشکر دختر قشنگم تا یک سالگی همیشه گریه میکرد. دخترم یک سال و نیم بود که داشتم لباس میشستم که یکی از همسایه ها امد خونه و گفتن دیشب خواب دیدم بارداری، لبخندی زدم گفتم نه بابا بچم کوچیک واقعا باورم نمیشد، آخه چطور ممکن بود؟ بله کم کم دیدم بچه شیر نمیخوره، بهانه گیر شده، رفتم آزمایش بارداری و مثبت بودم. من اصلا باورم نمیشد، حرف مردم، موقعیت مالی داغون، نه خونه نه ماشین، شهر غریب، خدایا چیکار کنم. داغون داغون بودم. خدا مارو ببخشه چقدر شیطانی فکر کردیم. رفتیم دکتر شوهرم گفت سقطش کنیم. دکتر گفت باید برین سونوگرافی ببینم چند وقتشه دقیقا که آمپول بزنم. ما رفتیم سونوگرافی گفتن ۴۵ روزه قلبش شکر خدا مثل ساعت کار میکرد بچه ام. نگران در مونده، حتی یک نفر نداشتم باهاش درد دل کنم نه خواهر نه برادر، بی پناه بی پناه... نزدیک اذان ظهر بود رسیدیم خونه ته دلم راضی به سقط نبود. به شوهرم گفتم میشه به دفتر رهبری زنگ بزنی یه مشورتی کنی .. زنگ زدیم کلی با منو همسرم صحبت کردن که اگر این بچه از بین ببرین خدا بلا های دیگه ای سرتون میاره، خلاصه که من به شوهرم گفتم اگر خون بچه گردن میگری بریم، من که میترسم از روز قیامت با این بچه روبرو بشم. دل یک دل کردیم و خدا کمک کرد بچه رو نگه داشتیم. رفتم بهداشت برای تشکیل پرونده، کلی بامن دعوا کردن که جوجه کشی باز کردی چه خبره؟ حرف مردم و فامیل هم شروع شد که چهارتا دختر چطوری میخوای جهاز بدی؟ چطوری میخوای شکمشون سیر کنی؟ ولی من ته دلم خوشحال بودم. با اینکه غریب بودم و از نظر مال صفر بودیم. دختر چهارمم قربونش برم من، شب تولد آقا امام رضا دنیا آمد و شد ستاره خونه ما، همه چیز منو باباش... از پا قدم دختر چهارمم خونه و ماشین خریدیم، کار همسرم درست شد به لطف خدا الان به لطف خدا دختر چهارمم هم در شرف ازدواج هست. به همون خدایی که این چهارتا دختر بهم هدیه داد روزیشون اینقدر زیاده که ماهم داریم از روزی بچه ها استفاده میکنیم. حالا که بچهام بزرگ شدن و سه تاشون ازدواج کردن میگن کاش ۱۰ تا بچه میاوردین، خودم هم پشیمونم ای کاش بحرف اطرافیان گوش نمیکردم هفت هشت تا بچه میاوردم. واقعا میبینم چقدر بچهام بدرد هم میخورن و منی که واقعا حسرت خواهر و برادر به دلم موند تا آخرت... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۸ من ۱۹ سالمه حدودا ۱۷ سالگی کلاس یازدهم بودم، عقد کردم و هنوز ۱۸ سالم کامل نشده بود که عروسی کردم. خودم دانش آموز بودم و همسرم سرباز هیچی نداشتیم نه خونه نه ماشین! همسرم فقط یه موتور داشت. پدر و مادرمون هم اونقدر پولدار نیستن متوسط با وجود تعجب بقیه ! مخالفتشان بخاطر سن کم من و همسرم ! نداشتن مال و اموال مخالفت میکردن حتی کم از دبیرهای مدرسه ام زخم زبون نخوردم، چون کلاس دوازدهم که بودم خونه خودم بودم، هم دانش آموز و هم یه خانم خونه دار، ولی با این حال یکبار نشد پشیمون بشم از تصمیمم! چون من خیلی اهل مطالعه هستم و قبل از ازدواجم حدودا ۱۰ تا کتاب مفید و واقعا پرکاربرد در مورد ازدواج و همسرداری مطالعه کردم، یا توی دوره های همسر داری و خانه داری(در دوران عقدم شرکت کردم) و برای درستی انتخابم رفتم پیش یه مشاوره متخصص اسلامی که من و همسرم رو راهنمایی کنه و ببینه آیا ما اصلا آمادگی ازدواج رو داریم؟؟ مهارت زندگی مشترک رو داریم؟ چه شخصیت و ویژگی هایی داریم؟؟ اخلاقیات و روحیاتمون به هم میخوره؟؟ همسرم اون موقع سرباز بودن و واقعا هیچی نداشتیم! ولی من به عینه معجزه ی خدا رو و وعده ی حقش رو به چشم دیدم که چطور واسه یه دختر ۱۷ ساله و یه پسر ۲۲ ساله زندگی رو سر و سامون داد! همسرم خیلی خوش اخلاق با ایمان و با مهارت هستن یعنی همون موقع هم من مطمئن بودم آدم باجربزه ای هست و همه کاری از دستش بر میاد! و البته ما واقعا خیلی به خدا توکل کردیم توی این دوسال! و پیشرفت و آرامشی که داریم رو واقعا از عنایت خدا میدونیم! اما حرفم با مامانایی هستش که دختر بزرگ دارن و همش میگن بچه است! از پس زندگی برنمیاد! من دهه هشتادی به شما میگم توی این دوره زمونه جوونای شما خیلی محتاج این هستن که با رعایت اصول، آگاهانه و عاقلانه ازدواج کنن!! با شریک زندگیشون تفریح برن، درس بخونن !! توی بازار بگردن! اینجوری دغدغه ی این رو نداری آخ بچم توی جامعه چیکار میکنه! میدونی بچت داره میره دانشگاه، تو ماشین با همسرشه! داره با همسرش میره کافه و سینما!! من سن تعیین نمیکنم واسه ازدواج جوونا! یکی توی ۱۵ سالگی یه بانوی فهیم و عاقل و آماده است واسه تعهد و تاهل، یکی توی سن ۳۰ سالگی هم آمادگی ازدواج رو نداره!! خلاصه میگم مامانای مهربون 🥰خیلی هوای نوجوان ها و جوان هاتون و داشته باشید و نسبت به ازدواج اونها و آماده کردن شون برای ازدواج غفلت نکنید.👌 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۹ من متولد سال ۷۰ تو یکی از شهرستانها هستم و لیسانس دارم. یه برادر بزرگتر دارم و ۱۲سالگی مادرم رو در اثر تصادف از دست دادم. اطرافیانم میگن مهربون و خوش رو هستم، فکر کنم برای همین از نوجوانی خواستگار داشتم. پدرم همه رو بدون اینکه به من بگویند رد می کردند. تقریبا ۲۶سالم بود که از طریق واسطه با یکی از خواستگارام یک جلسه بیرون خونه آشنا شدیم، پیگیر بودن که برای خواستگاری رسمی تشریف بیارند ولی پدرم چون تهران بودند بشدت مخالفت کردند. پدرم همچنان دوست نداشتند که من ازشون دور بشم. خیلی خواستگار میومد و همه رد می‌شدند. دوباره ۲۸سالگی همون خواستگار تشریف آوردند ولی این بار به دوسه نفر محدود خبر دادم که برای تحقیق و راضی کردن پدرم خیلی کمک کردند. خلاصه خدا خواست و با همسرجان ازدواج کردیم. بعداز ازدواج همراه شون به تهران اومدم. ما از اول خیلی بچه دوست بودیم و اگه خدا بخواد میخواییم چندتا بچه داشته باشیم. چند ماه بعداز ازدواج باردار شدم و زندگی مون رنگ و بوی قشنگ تری گرفت. اما دکترها چه استرس ها و نگرانی های بدی به ما میدادند. اول گفتند خارج رحمی است، بعد سونو هماتوم نشان داد که با استراحت و شیاف پروژسترون الحمدلله رفع شد. بعد یه سونوی دیگه نشون داد که بخشی از مغز بچه تشکیل نشده و باید حتما اکوی قلب بشه. خیلی نگران بودیم و من همش گریه میکردم ولی تو سونوی بعدی همه چیز خوب و طبیعی بود. دکتر گفته بود که نمیشه طبیعی زایمان کنم ولی خداروشکر کمتر از ۶ساعت بستری شدم، به سختی ماما همراه گرفتم. بالاخره خدا کمک کرد و یه بچه باهوش و هوشیار با زایمان طبیعی دنیا اومد. همه متعجب بودن ولی من به خلقت خدا ایمان داشتم، از خدا و اولیاالله مدد گرفته بودم و میدونستم مادرم خوش زا بوده و احتمال اینکه به اون خدابیامرز رفته باشم زیاده. وزنم خیلی بالا رفته بود و اضافه وزن اذیتم میکرد، رژیم شیردهی گرفته بودم و باشگاه میرفتم. وقتی بچه یک سالش شد چندین کیلو کاهش وزن داشتم و باید خیلی بیشتر لاغر میشدم ولی خب خدای مهربون چیز دیگه ای برامون رقم زده بود. ما یه فرشته دیگه تو راه داشتیم‌. خیلی زود خداروشکر کردیم و خوشحال شدیم. همسرم ماشاالله خیلی همراهی میکرد تا کمتر اذیت بشم. دکتر گفت خارج رحمیه ولی چون این موضوع رو قبلا تجربه کرده بودم نپذیرفتم و صبرکردم بزرگتر شد تا سونو جنین رو نشون داد. از همون اول دل درد داشتم که با داروهای طب سنتی رفع شد. بازم هماتوم و این بار جفت پایین (مارژینال) هم اضافه شده بود. پیش ماما رفتم و ایشون با ماساژ مسئله جفت رو حل کردن و دردام هم کمتر شده بود. تا ماه ششم بارداری بچه هم شیر میدادم. حسابی حواسم به تغذیه ام بود که چاق تر نشم. یکی از آزمایشاتم دفع پروتئین رو نشون میداد که الحمدلله با دارو رفع شد. از هفته های ۲۶ بارداری جنین کم رشد میکرد و مایع آمونیوتیکم رو به کاهش بود. دیگه ترسیده بودم و هر چیزی میگفتن خوب میخوردم تا بچه وزن بگیره. طب سنتی و دکترای فوق تخصص زیادی رفتم ولی اون موقع علت مشخص نشد. یه ماه به تاریخ زایمان مونده بود که درد زایمان گرفتم و صبح زود راهی بیمارستان شدیم. با دارو درد زایمان از بین رفت ولی چند روزی بستری شدم، آمپول های بتا رو تزریق کردن. حرکت جنین خیلی کم شده بود و مایع آمونیوتیک هم کمتر. آمپول فشار گرفتم که زایمان کنم ولی قلب جنین افت کرد و مجبور به سزارین شدم. این بارداری هم مثل قبلی فراز و نشیب های زیادی داشت ولی الحمدلله ما دیگه صبورتر شده بودیم و استرس کمتری داشتیم. الان بچه هامون نور چشم مونن. با وجودشون زندگی مون قشنگ تر و گرم تر شده. بچه ها خیلی با هم انس دارن، حس های بچگونه هم دارن ولی اگه یکی خواب باشه اون یکی خیلی بی قراره و دوست داره بیدارش کنه تا باهم بازی کنند. بچه ها کارای بامزه ی زیادی می کنن و خیلی زود همه چیز رو یاد میگیرن. بابام به عشق دیدارشون میاد خونه مون. فعلا در تلاشم که حسابی لاغر بشم. جدیدا خانم دکتری گفتند که اگه آسپرین میخوردم، رشد جنین خوب میشد و مایع آمونیوتیکم کم نمیشد. دنبال یه دکتر زنان خوب برای ویبک در تهران هستم. ممنون میشم اگه دوستان می‌شناسند، معرفی کنند؟ دعا کنید خدا به همه اولاد سالم و صالح عنایت کنه تا ان‌شالله از یاران آقا امام زمان عجل الله باشند. یاعلی التماس دعا "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۰ من متولد سال ۷۲ هستم، دختر آخر یه خانواده پرجمعیت، تو سن ۸سالگی داداشم که کمک خرج بابام و بی نظیر بود از دست دادیم. مادم ناراحتی قلبی داشت شب روز غصه می خورد و گریه می‌کرد تا اینکه من رفتم تو سن ۹ سالگی، مادرمو از دست دادم. خونه مون سوت کور شد. خواهر برادر بزرگتر از خودم، چندتاشون ازدواج کرده بودن، بچه هاشون همسن من بودن... درسمم خوب بود اما کم کم افت کرد، مابقي خواهربرادرام بزرگ شدن، ازدواج کردن و سرسامان گرفتن، بابای بیچارم هم ۲و۳سال بعد مامانم فوت کرد. منم بزرگ شدم، دیپلم گرفتم سرکله خواستگارا پیدا شد. منم بدون هیچ درنگی با یکیشون که پسرخواهر دامادمون و پسر بزرگ خانواده بود، ازدواج کردم. همه از ازدواج من خوشحال بودیم اما هیچی نداشت، دانشجو بود و یه خونه طبقه بالای باباش که کم کم داشت می ساختش، یه عروسی کوچولو گرفتیم، رفتیم تو یکی از اتاقای خونه باباش... شکر خدا مادر شوهر و خانواده شوهرم خوب بودن، منو مثل بچه شون می دونستن، ۸ماه بعد عروسیم، متوجه شدم باردارم. رفتم آزمایش دادم دیدم مثبته، خوشحال بودیم. شوهرم همون ۲و۳روز که فهمید داره پدر میشه، نماز شکر می خوند، خودمم یه دختر نماز خون و روزه گیر بودم و هستم. ی روز صبح نمیدونیم چی شد، با مادرشوهرم و شوهرم و برادر شوهرم سوار ماشین شدیم بریم صحرا برای تفریح، دم راه تصادف کردیم. منم حافظمو برای یه مدت کوتاه از دست دادم. وقتی چشمام باز کردم دیدم خونه داداشم تو روستا بهم میگفتن یادته که عروسی کردی؟ تو بارداری؟ من همش گریه میکردم و می گفتم اگر عروسی کردم، شوهرم کو؟ زنگ میزدم به گوشیش خاموش بود. کم کم یه چیزایی یادآوری میکردن بهم، خواهر برادرام تا اینکه گذشت و حالم بهتر شد. منو بردن دکتر... دکتر گفت خانواده شوهرت و شوهرم تو تصادف فوت شدن و فقط خودت زنده موندی و بچه تو شکمت... دنیا رو سرم خراب شد، منی که باسختی و درد بزدگ شده بودم، این حقم نبود. اومدم خونه پیش پدرشوهرم زندگی می کردم. تا اینکه رفتم سونو گفتن بچه پسره و سالمه خداروشکر کم کم حالم بهتر شد. پدرشوهرم بعد از ۱ سال ازدواج کرد. منم موندم پیشش، باهاش چند بار رفتم سفر مشهد، کربلا خدارو شکر پدرشوهر خوبی بود و هست. منم بعد از ۳سال اینقدر باهام حرف زدن ک تو نه اولی هستی نه آخری، باید ازدواج کنی. جووونی تو الان۲۲سالته، حیفه بخوای زندگی جدید شروع نکنی. خلاصه منو راضی کردن و با پسرعموی شوهرم که واقعا مرد خوش اخلاق و از همه لحاظ عالی هست، ازدواج کردم و پدرشوهرم خونه طبقه بالاش که شوهرم خدا بیامرز درستش کرده بود، کاملش کرد و بهمون دادش برای زندگی... پسرم ۱۱ سالشه و یه دختر نازم دارم، کلاس دومه و الانم ۳ماهه باردارم. من همیشه پیام های کانال می خونم و میگم من تنها فقط سختی نکشیدم تا به اینجا رسیدم، انشاالله کسی سختی نبینه. از همه عزیزان که سرنوشت منو می خونن خواهش میکنم برا شادی روح همه عزیزان خفته در خاک خصوص عزیزان من صلوات بفرستن. واقعا جا داره که تشکر کنم از عزیزانی که این کانال رو تشکیل دادن. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۱ من متولد ۷۹ هستم و بچه ی آخر خانواده، تو یه خانواده ی ۳ فرزندی متولد شدم،تک دختر بودم و لوس مامان... وضعیت مالی خانوادمون عالی بود و تو بهترین مدرسه درس می‌خواندم و شاگرد اول کلاس، تا اینکه ۱۷ سالم بود که بحث ازدواج به طور جدی توسط مامانم مطرح شد و با مخالفت من روبه رو شد تا حدی که مامانم گفت این پسر خیلی خوبه و من خانوادشو میشناسم حالا بیاین همو ببینید. همسرم اومدن و همو دیدیم و پسندیدیم😊 و این شد که منو و همسرم که ۲۰ سال داشتن، با هم عقد کردیم، همه پشت سر مون حرف میزدن فامیل و دوست و آشنا و ... ما تو دوران عقد به خاطر اینکه همسرم دور بودن به خاطر تحصیل، زیاد اذیت شدیم تا اینکه بعد از ۳سال درس همسرم تموم شد و عروسی کردیم تو اوج کرونا، عروسی نداشتیم البته، از خدا ممنونم که نذاشت زندگیمون با گناه شروع بشه❤️ اول زندگیمون خیلی سخت بود، چون از یه زندگی که همه چیزش فراهم بود، اومدیم به یه زندگی با حقوق کارمندی، که گذشت و بعد از ۶ ماه باردار شدم و حسابی خوشحال شدیم و پسر نازم مهر ۱۴۰۰ به دنیا اومد.😍 از برکتی که پسرم به زندگیمون آورد که نگم که اصلا قابل شمارش نیست، از آدمای خوبی که خدا جلو راهمون گذاشت، از مشکلاتی مالی که حل شد و هم چنانم ادامه داره ... پسرم ۲ ساله بود که به همسرم گفتم نی نی میخوام😂 و چون بارداری های سختی داشتم با مخالفت ایشون روبه رو شدم ولی خب بعد از ۴ ماه باردار شدم 😂 و دختر خوشگلم شهریور ۱۴۰۳ دنیا اومد❤️ بارداری های سختی داشتم و سر دخترم متأسفانه حساسیت پوستی گرفتم و کف دستام تاول میزد و میترکید و پوست پوست میشد و دوباره همینجوری اصلا نمیدونستم باردارم، حسابی قرص و دارو خوردم تا اینکه بعد از ۳ ماه فهمیدم باردارم، ولی شکر خدا بیماری پوستیم با رعایت کردنم تو ماه ۷ بارداری درمان شد با وجود اینکه دکترا اصلا به بهبودش امید نداشتن و زایمان طبیعی داشتم 🍃 اینجا میخوام چندتا مساله رو بگم، یکی اینکه خانما از درد زایمان طبیعی نترسن چون واقعا دردشم لذت بخشه، همچنین انواع روش ها برای زایمان بدون درد اومده که اصلا درد نداره و بچه خیلی راحت میاد بغلتون من خودم زایمانم اپیدورال بود و خیلی راحت😍 یکی دیگه اینکه برکت و روزی که با بچه میاد خیلی عجیبه، اصلا نگید که ما که از نظر مالی فرق نکردیم چون برکت در روزی فقط مالی نیست، گاهی اوقات آدم خوبی که سر راهمون قرار میگیره، بیماری که خیلی راحت خوب میشه، بلایی که از سرمون میگذره همه و همش روزیه،حالا چه مادی چه معنوی🍃 و سوم برای بیماریه پوستم که گرفتم و سوال مخاطب کانال بود بیماری من که در دوران بارداری گرفتم پسوریازیس بود اما از نوع پوسچولارش، اصلا نگران نباشند با رعایت مواد غذایی خوب میشه❤️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
مامانای عزیز شما چه یک بچه داشته باشید چه ۶ تا، باید جون داشته باشید وگرنه از پس مدیریت خونه زندگی بر نمی‌یاید. منم آدم ضعیفی نبودم و حتی در مقایسه با همکلاسی‌هام قوی محسوب می‌شدم. اما بارداری، یک واقعه مهم برای بدنه و یک انسان داره از وجود مادر تغذیه می‌کنه و بلافاصله بعدش شیردهی نیاز به قوی بودن مادر داره. من تو بارداری اول به شدت ضعف می‌کردم درد پا داشتم و متوجه شدم سطح ویتامین دی ۳ بسیار پایینی دارم. که برای جبرانش چند ماه آمپول می‌زدم. بعد تولد پسرم اونقدر درد مفاصل داشتم که برای بلند کردن نوزادم باید آتل می‌بستم! و دچار افسردگی بعد از زایمان شدم. دو سال و نیم بعد دخترم به دنیا اومد سر دخترم وضعم بهتر بود ولی همچنان موقع شیردهی ضعف شدید می‌کردم و افسردگی بعد از زایمانم اونقدر شدید شد که مجبور به مصرف دارو شدم. علت بسیاری از بی‌حوصلگی‌ها، زودرنجی، کم‌صبری و غرغر کردن‌ها ضعف بدنه. برای درد مفاصل سویق کامل و برای ضعف عمومی سویق گندم رو به پیشنهاد یکی از آشنایان مصرف کردم و عالی بود. (سویق رو از عطاری میشه تهیه کرد.) با سویق گندم من تونستم تو شیردهی هم روزه بگیرم. بعد یه دوره مصرف روغن زیتون فهمیدم علت اینکه بدنم زود خالی میکنه روغن بده. روغن زیتون و کره محلی و روغن زرد گاوی رو جایگزین روغن مایع کردم. پنیر رو از صبحانه حذف و تخم مرغ و ارده رو جایگزین کردم. خوردن پنیر رو همراه گردو به عصرانه موکول کردم. نمک یددار رو کنار گذاشتیم و سنگ نمک آسیاب شده رو جایگزین کردیم. من و همسر به شدت شیرینی دوست داریم خصوصا خامه‌ای. به همین دلیل اصلا نمی‌ذارم شیرینی بیاد تو خونه‌مون مگر در مناسبت‌ها و جشن‌ها. نوشابه شاید سالی یکی دو بار یا تو مهمونی‌ها. با همین تدابیر الحمدلله سر بارداری سومم خیلی راحت بودم نه ضعف داشتم نه درد مفاصل با اینکه هم کارهای خونه چند برابر شده بود هم سنم بالاتر رفته بود و با خوردن خرما بلافاصله بعد از زایمان و ادامه دادن تا سه ماه اصلا دچار افسردگی نشدم. و کاچی که مامانم با روغن زرد بعد از زایمان برام درست میکرد رو تا سه ماه ادامه دادم. الان هم که شیر میدم اصلا شیرم کم نمیشه و ضعف ندارم. کلا هر چی مامانا میگن بخورید حتما بخورید و نگید اه بو میده یا نمیتونم! بچه اول من به شدت دل درد داشت چون از آبمیوه مصنوعی تا شیر و هر غذای سردی رو میخوردم ولی سر دو تای بعدی که رعایت کردم دل درد و شب بیداری‌شون به حداقل رسید. شاید اینطور به نظر بیاد که سبک غذایی سالم خیلی گرون می‌شه. ولی من به شدت مخالفم. مگه شیرینی، نوشابه و تنقلات ارزونه؟ با پول یک کیلو شیرینی خامه‌ای میشه شیره انگور یا عسل خرید. به جای نوشابه میشه شربت سکنجبین گرفت. پول یک کیلو چیپس با یک کیلو مغز بادام برابری میکنه ولی چون تنقلات رو کم کم میخریم پولش به چشم نمی‌یاد. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
نکته دوم در مورد روتین خواب بچه‌هاست. تا به دنیا اومدن فرزند دومم، بچه‌ها با ما می‌خوابیدن و با ما بیدار می‌شدن. این روند خیلی برای من کلافه‌کننده بود چون هیچ زمان تنهایی و خلوتی برای خودم یا زمان دو نفره با همسر نداشتم. یکی از علتهایی که شوهرا موافق بچه‌های بیشتر نیستن اینه که احساس میکنن هیچ مجالی برای نفس کشیدن ندارن. با خستگی از سر کار میان و تا لحظه خواب باید با بچه‌ها سر و کله بزنن. از طرفی هم عذاب وجدان داشتم که بچه‌ها دیر میخوابن برای بدنشون بده؛ چون هورمون رشد وقتی سر شب خواب باشن ترشح میشه. تنظیم خواب بچه‌ها از تصمیم تا انجام دو سه ماه طول کشید چون بچه‌ای که تا ۱۱ صبح می‌خوابه یا سه ساعت خواب بعد از ظهر داره مسلما ۹ شب خوابش نمی‌بره. پس اولین قدم من این بود که بچه‌ها زود پاشن و خواب بعد از ظهرشون رو کنسل کردم. خیلی کم کم باید این کارو انجام داد و تسلیم نشد. این که بچه ساعت ۹ بگه "شب بخیر مامان!" و بره تو اتاقش و بخوابه فقط مال فیلم خارجی‌هاست! در عمل نیم ساعت الی ۴۵ دقیقه طول میکشه از لحظه‌ای که میگیم وقت خوابه تا بخوابن. اول دستشویی و مسواک. بعد میریم تو اتاق و قصه میگیم و کتاب میخونیم. گاهی خاطره میگیم یا سوره میخونیم یا من یه کم ماساژشون میدم. اون زمان بهترین وقته برای ترمیم رابطه اگه روز خوبی با هم نداشتیم یا انتقال ارزشها در قالب قصه. اگه مناسبت مذهبی باشه در موردش صحبت میکنیم. مثلا محرم هر شب قصه در مورد یکی از شهدا بود یا قصه‌های قرآنی رو بعضی شبها میگم براشون. در ابتدا همه چراغهای خونه رو خاموش میکردم تا از همه جا ناامید بشن و بخوابن ولی الان که عادت کردن فقط چراغ اتاق خودشون رو خاموش میکنم و در رو میبندم. و بعد از اینکه خوابیدن از اتاق بیرون میام. با این شیوه مسئله جدا خوابی هم نداشتیم. بچه‌های من حدود ۱۱ ساعت میخوابن یعنی اگه ۹ شب خوابشون ببره تا ۸ صبح میخوابن و جالبه که نوزاد ۶ ماهه‌ام هم به طور اتوماتیک این روند رو داره. این در مورد تمام قانونها و روتینها صادقه و بچه‌های بعدی بدون صرف وقت و انرژی زیادی باهاش هماهنگ میشن. بعد اینکه خوابیدن، من خونه رو مرتب میکنم. اگه کار عقب افتاده‌ای داشته باشم انجام میدم. با همسر میتونیم در سکوت فیلم ببینیم و یه چایی بخوریم و صحبت کنیم. حتی بیرون یه قدم کوتاه بزنیم. وقتی من با همسر صحبت میکنم حتی یه گفت و گوی کوتاه ساده، کلی انرژی میگیرم و خستگیم در میره. فکر کنم همه خانمها همینطورند. نهایت دو ساعت بعد خواب اونا ما هم میخوابیم. شده زمانهایی که ما هم خسته بودیم و هم زمان با اونها بیهوش شدیم! کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۲ من مادر دو دختر هستم. بعداز دیپلم تجربی که بخاطر پرستار شدن رفته بودم قبل از کنکور نداهایی درونی بهم میگفتن ادامه نده و دنبال دروس حوزه برو. چند حوزه در اصفهان که محل زندگیمون بود، گشتیم و مدرسه خوبی پیدا کردم و از ابتدای مهر شروع کردم. همون سال پسری که دوست داشتم با معیارهای من هماهنگ بود آمد و با وجودی که تازه فارغ‌التحصیل شده بود و سربازی باید می رفت، قبول کردم. بعد دو سال و تمام شدن سربازیشون عروسی گرفتیم و همون ابتدا باردار شدم. دخترم را گاهی به خواهرشوهر ومادرشوهر می سپردم و کلاس میرفتم. ۸سال درسم طول کشید البته ۲ سال در مرخصی، واحد کمتری گرفته بودم و بیشتر با دخترم بودم. آخرین امتحان را در حالی که دوباره باردار بودم دادم. با فاصله ۶ سال دختر ناز دیگه ای خدا هدیه کردو تا الآن که دختر کوچکم ۱۹ ساله شده و شوهر کرده در حال گرفتن ارشد هستم و از پا ننشستم و دوره های تفسیروحفظ را دنبال کردم برای دختر بزرگم که از اول دبیرستان خواستگارایی از فامیل و دوستان می‌آمدند. هر موقع جاری و خواهران شوهرم، می‌فهمیدن دخالت میکردن از طلبه و سپاهی و غریبه ما را میترسوندن و دخترم همه را رد می‌کرد و الآن که نگاه میکنم، میبینم نباید با اونها اصلا درمیون میذاشتم باید با توکل به خدا با کمک مشاورین خوب پیش میرفتم. سال پیش که دختر دومم دیپلم گرفت، خواستگاری که دوستش داشت اومد و ما با عبرتی که بخاطر دختر اولم گرفته بودیم، به مشاوره فرستادیم، هر دوشون بررسی شدند و خدارا شکر الان ازدواج کردند و سر زندگیشون هستند. رسم و رسومات دست وپا گیر را برداشتیم و انتظارمان را از داماد خیلی پایین آوردیم. در حالی که هر دو دانشجو هستند زندگی مشترک را با کمک هردو خانواده دارند. امیدوارم همه عزیزان دخترو پسرای خوب کشورم زير سایه آقا علی بن ابیطالب و خانم فاطمه زهرا علیهاالسلام زندگی سالم و پرباری داشته باشند🌺 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۳ من متولد سال ۷۵ هستم و همسر جان متولد ۷۰، ما سال ۹۳ به صورت کاملا سنتی ازدواج کردیم. شرایط شغلی همسرم یه جوری بود که یک ماه ماموریت بودن، ۱۵ روز خونه. بخاطر همین از همون اول پدرشوهر عزیزم گفتن بالای سر خودمون بشینید که اینجور هم خیال خودشون راحت بود، هم همسرم که دیگه در نبودشون من کنار خانوادشون بودم. بعد از ۷ماه از زندگیمون که همسرم همش خونه نبودن از اونجایی که منم عاشق بچه😍 با همسر جان صحبت کردم که اجازه بدن انشاالله بچه دار بشیم اما ایشون اولش یه کم مخالفت کردن، گفتن که تو هنوز پیش دانشگاهی تو داری می خونی، منم نیستم. باشه انشاالله چند سال دیگه اما من بهش گفتم میتونم هم درسمو بخونم، هم بچه داری کنم. بعدشم شغل شما یه جوری که کلا نیستید خلاصه آقایی رو قانع کردم🥰 به خواست خدای مهربونم، خیلی زود باردار شدم. همسرم همچنان می‌رفت ماموریت میومد، تو ۱۸هفتگی بودم که همسرم رفتن ماموریت، منم روز بعدش آزمایش غربالگری انجام دادم که چند روز بعدش که از مدرسه تعطیل شدم، رفتم جواب آزمایش گرفتم که اونجا گفتن بچه شما ۹۰درصد مشکوک به سندروم دان هست. اونجا دنیا روسرم خراب شد، سن کمیم داشتم، میترسیدم به کسی بگم. همسرمم یه جایی ماموریت میرفتن که نمیپشد باهاشون تماس گرفت، باید خودشون چند روز یک بار تماس میگرفتن. همونجا نشستم گریه کردن که دکتر بهم گفت تو خودت بچه ای، بچه میخوای چیکار! به خانوادت خبر بده که اگه دوس دارید آمینیوسنتز انجام بدی. منم نمیدونستم آمینیوسنتز چیه گفتم میشه برام انجام بدید ایشون گفتن باید همسرتون باشه که انجام بدیم براتون، به رضایت ایشون نیاز داریم. منم گفتم تو رو خدا همسرم نیست، میشه خودتون انجام بدید اما قبول نکردن. من چون خانواده خودم یه شهر دیگه بودن با پدرشوهرم تماس گرفتم اون بنده خدا انقد ترسیده بودن که نمیدونم چطور خودشونو رسوندن من شب آمینیو سنتز انجام دادم. دکتر به پدرشوهرم گفتن که نیاز به استراحت دارن و خدا خیرشون بده که مثل دختر خودشون ازم مراقبت کردن اون با مادرشوهرم❤️ جواب آزمایش یک ماه دکتر گفتن طول می‌کشه که دقیقا وقتی همسرم چند روزی بود که از ماموریت برگشته بودن آماده شد بماند تو این یه ماه چه استرسی کشیدم مخصوصا همسرم که نبود و پدرشوهرم گفتن که بهشون چیزی نگم که ناراحت نشن. چون نه اجازه میدادن بیاد نه میتونست بیاد. دیگه منم نگفتم. وقتی رفتم دکتر بهم گفت خداروشکر بچه تون سالمه و یه دختر خانم هستن. خدارو خیلی خیلی شکر کردم. گذشت وقتی من امتحان کنکور داشتم ۶ ماهه باردار بودم. خدا خیر بده اون مراقب سر جلسه کنکور که وقتی فهمید خیلی حواسش بهم بود. من کنکورم قبول شدم اما دقیقا میخورد به موقع زایمانم و من باید میرفتم پیش مامانم که قم بودن زایمان میکردم تا چند وقت اونجا میموندم کلا دانشگاه رو کنسل کردم با ناراحتی همسرم... دخترم از همون اول زود زود مریض میشد مخصوصا وقتی باباش میرفت. تا دوسالگی ۹بار بستری شد، هر سریم ۷روز ۹روز دکتر با آزمایشای که انجام دادن فهمیدن گلبول سفید دخترم خیلی پایینه بخاطر همین هم هست که تند تند مریض میشه. خلاصه با تموم سختی های کع میکشیدم وجود خدای مهربونمو کنارم حس میکردم بخار حضرت آقام ک شده به خودم قول دادم که انشاالله برای امام زمانمم بازم بچه بیارم. دختر که ۱ ساله شد، تصمیم گرفتم به بارداری اما خواست خدای مهربونم یه چیز دیگه بود من تا هفت ماه باردار نشدم. بعد از هفت ماه فهمیدم که باردارم. به خاطر تجربه ی بارداری قبلیم، تصمیم گرفتم که دیگه آزمایشات غربالگری انجام ندم فقط سونوگرافی انجام بدم. ۱۳هفته که بودم رفتم سونو گرافی این سری همسرمم بودن، اونجا دکتر گفت که بچه تون ۳هفته است که قلبش از کار افتاده و به این مدل سقط ها، بارداری خاموش میگن اونجا دنیا رو سرم خراب شد اما راضی بودم به رضای خودش... چون همسرم میخواست بره ماموریت، بنده خدا مادر شوهرمم داشتن خونه میساختن به همسرم گفتم منو ببر قم پیش مادرم، اونجا که رفتم دکتر سریع بستریم کردن و کارهای درمانی انجام شد. خیلی ناراحت بودم. همونجا دعا کردم گفتم خدایا خواست خودتون اینجوری بود، پس انشاالله کمکم کنید که این بچه رو فراموش کنم یه جوری که اصلا یادش نیوفتم. خلاصه همسرجان طبق معمول منو خونه پدرم گذاشتن رفتن ماموریت بازم من موندمو یه دنیا غصه اما قشنگیش اینجا بود ک این سری کنار بی بی جانم حضرت معصومه بودم احساس بدی نداشتم. بماند که چه حرفای شنیدم که تو خودت بچه ای بچه می خوای چیکار؟ دیگه حق نداری از اینجورحرفا اما این حرفا تو گوش من نمی‌رفت چون تصمیم خودمو گرفته بودم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۳ بعد از یک ماه که همسرم اومدن سراغم، رفتم پیش دکترم، خدا خیرشون بده دکتر مریم بافی قدیمی که یه دکتر حاذق بودن، گفتن چون دارو زیاد گرفتی، بعد ۶ماه تا یکسال اقدام کنید. اما خواست خدا یه چیز دیگه بود که من خدا خواسته بعد از ۳ماه باردار شده بودم خودم نمیدونستم. همسرم گفتن کاش یه آزمایش بدی گفتم نه من خودم میدونم باردار نیستم و از این جور حرفا، تست زدم منفی بود. رفت دوباره بعد ۱۰روز انجام دادم بعععله من باردار بودم. کم کم حالم بد شد، ترسیدم که نکنه دوباره بچه بمیره و ترسیدم به کسی بگم تا اینکه شرایطی پیش آمد، مجبور بودم به خانواده خودم با همسرم بگم. همه دعوام کردن اما دیگه چاره ای نداشتن جز مراقبت ازم. مادرم ۱۰ روز اومد پیشم بعدش خواهر کوچیکم بنده خدا یک ماه دیگه، سه ماهم تموم شدم رفتم خونه پدرم اونجا موندم تا ماهگی، علی آقای ما ۷مرداد ۹۸ بدنیا اومدن که دقیقا شد تاریخ همون سقط سال... علی ۲و۳ ماه بود که من فهمیدم به بیماری رماتیسم مفصلی شدید دچار شدم و دکتر گفتن که دیگه باید به پسرم شیر ندم تا بتونم دارو بگیرم و گفتن دیگه حق ندارید که باردار بشی. خلاصه ما هر کاری کردیم پسرم شیشه شیر نمی‌گرفت. دکترم گفتن اشکال نداره یکی از قرصاتون که جز داروهای اصلیتون هست، کم میکنم اما هر اتفاقی که افتاد با خودتون... از اونجایی که بازم لطف خدای مهربونم شاملم شده بود خوب بودم تا اینکه دوره ام عقب افتاد دقیقا اون موقع اوج کرونا بودش، هر چقد آزمایش میدادم منفی بود دکترم گفت نگران نباش عوارض داروهای رماتیسم که تخمدان ضعیف میکنه. منم بی خیال تا اینکه یه کم بی حال شدم دوباره آزمایش برام نوشتن که روند بیماری رو چک کنن، بععله اونجا فهمیدن که من دوباره باردارم. همه از کوچیک و بزرگ دوتا خانواده بهمون حرف میزدن، میگفتن که تو شرایطشو نداشتی، می ذاشتی بعدا اما من به خدای خودم ایمان داشتم، میگفتم هیچ کار خدا بی حکمت نیست و به خدای خودم اعتماد داشتم، یه ذره ناراحت نشدم یا فکر و خیال بد سراغم بیاد. لعیا خانوم من ۱۹آبان۹۹ به دنیا اومد. دکتر رماتیسمم گفتن بعد زایمانت بیماری بدجوری پیشرفت میکنه باید مرتب کنترل بشه اما خدای مهربونم بازم بیشتر از هر وقتی مراقبم بود. وقتی بعد از یک ماه دوره درمان رو شروع کردم. دکتر خوش بام گفت تو چیکار کردی؟ اصلا بیماری تو بدن شما وجود نداره. گذشت شرایط شغلی همسرم همون جور بود، تغییر نکرد اما خدا خودش به ما لطف داشت، مراقبمون بود و از رزاقیت خدا و بچه ها پدرشوهرم وقتی خونه ساخت برای بار دوم، طبقه بالاشو به ما دادن و اونجا زندگی میکنیم و از همینجا ازشون تشکر میکنم بابت صبوریشون❤️ و من وقتی لعیا خانم یکسال و یک ماهه شد، باردار شدم و زهرا خانم ما ۱۹شهریور ماه ۱۴۰۱ به دنیا اومد و اینو بگم توفیق داشتیم با بچه ها دوبار اربعین بریم زیارت آقاجانمون اربعین پارسال وقتی برگشتیم من برای بار ۵ باردار شدم به فاطمه خانمم ک تا ۷ ماهگی به کسی نگفتم که باردارم چون همه مسخره ام میکردن بخاطر جنسیت بچه ها، سر زنشم میکردن اما بماند وقتی همه فهمیدن چه حرفا و چه نیش کنایه ها که نشنیدم اما من توکل کردم به خالق مهربونم حرف کسی برام مهم نیست چون اگه خدا میخواست خودش بهمون پسر می‌داد. رزق و روزیشون خدای مهربون خودش یه جوری میرسونه که اصلا احساس کمبود نمی‌کنیم، خودش همه جوره هوامون رو داره، بقول قدیمیا میگن آنکه دندان دهد نان دهد. شک نکنید به بزرگی خدا که ارحم الراحمین انشاالله هر کی اولا میخواد خدای مهربون دامنشو زیر سایه خانم جان رباب سبز کنه از شما عزیزان میخوام ک انشاالله برای عاقبت بخیر فرشته های من دعا کنید که انشاالله سرباز آقا امام زمان جانم باشن و منم لیاقت مادری داشته باشم انشاالله از شمام ممنون که کانال به این خوبی دارید. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۴ با گذشت ۷ سال از زندگی مشترک ما، صلاح ما بر این نبود که فرزند دار بشیم. در این مدت یه بارداری دوقلویی داشتم که متاسفانه همون هفته های اول سقط شد و به دلیل تشخیص اشتباه دکتر، آسیب جدی ای بهم وارد شد. علاوه بر اون به دلیل استفاده فراوان آمپول ها و قرص های هورمونی، ذخیره تخمدانم به شکل چشمگیری کاهش پیدا کرد....😓 این شد که به فکر آوردن فرزند از پرورشگاه افتادیم. خواهر همسرم فرزند شیرخوار داشت و ما نباید فرصت رو از دست می‌دادیم. برای محرمیت به شیر ایشون نیاز داشتیم. مراحل رو گذروندیم تا اینکه بالاخره یه گل دختر نصیبمون شد.🎉🎊 خودمون اصرار داشتیم دختر باشه. چون احتمال بارداری من صفر نبود. و بحث محرمیت دخترم در صورتی که من بعدها پسردار می شدم، آسون تر بود. جالبه که به ما گفتن دختر کمه و معلوم نیست کِی بهتون داده بشه. اما مادرم برای بچه دار شدن ما چله گرفته بودن و دقیقا روز عید قربان، روز پایان چله شون دختر گل من متولد شده.☺️ چهارماه از آوردن این فرشته کوچولو نگذشته بود که تصمیم گرفتیم مراحل پزشکیم رو ادامه بدیم و آی وی اف کنم... سن مون داشت می‌رفت بالا. نباید بیشتر از این فرصت رو از دست میدادیم.مادرم هم نزدیکمون بودن و اطمینان دادن که کمکمون میکنن.💪 در کمال تعجب آی وی اف در همون مرحله اول موفق بود و من باردار شدم.🥲 قدم خیر دخترم. کم شدن استرس و روحیه خوبم با اومدنش. هورمون های مادرانه و... و البته لطف خداوند❤️ 📣📣📣 نکته اصلی ای که میخواستم بگم اینه... بارداری سختی رو پشت سر گذاشتم. نه ماه استراحت اجباری. تقریبا بیشترش رو به جز زمانی محدود، در منزل پدر و مادرم بودم، که با وجود دختر کوچکم، زحمات فراوانی رو متحمل شدن. ماه های اول ویار بسیار شدیدی داشتم. هیچ چیزی نمیتونستم بخورم. خیلی گریه میکردم😭 ماه های بعد درد های بسیار شدید. به حدی که احساس میکردم یکی از پاهایم به لگن سابیده میشه. استخوان درد وحشتناک در ناحیه لگن. دراز میکشیدم و گریه میکردم. نمیتونستم صاف راه برم. بدنم به یک طرف متمایل می شد.😖 علاوه بر اون،خارش شدید. به طوری که نصف شب بیدار میشدم. گاهی اوقات دست ها و پاهام زخم میشدن😞 خلاصه همه متعجب بودن از این بارداری سخت. روحیه ام رو باخته بودم. یادم میاد یک بار به خواهر همسرم گریه کنان گفتم که کاش میشد این درد ها رو در جایی ثبت کنم تا بعد ها به یادشون بیارم ... تا دیگه بچه نخوام.🤦‍♀ اشتباه من این بود که این شرایط سختم رو با دیگران مطرح میکردم، شاید بخاطر نیاز روحیم. نیاز داشتم بیشتر هوامو داشته باشن. این همه درد، نیاز به کسب توجه و محبت بیشتری داشت تا کمی التیام پیدا کنه. ❌اما این باعث شد مدام این جمله رو بشنوم: ان شاءالله بچه که به دنیا اومد، دیگه دو تا داری دیگه.کافیه. هم خودت اذیت شدی هم اطرافیانت. من هم که در اوج درد بودم. میپذیرفتم میگفتم. آره دیگه نمیارم😞 الحمدالله گذشت. و آجی کوچولوی دخترم به دنیا اومد.🥰 الان که از اون دردها خبری نیست، میبینم چقدررر داشتن فرزند شیرینه و دوست دارم باز هم فرزند داشته باشم. واقعا ارزش اون ۹ ماه سختی رو داره. ⚠️اما .... میدونم که خودم باعث شدم که اگر باز لطف خداوند شامل حالم بشه و فرزنددار بشم، شماتت های فراوانی رو خواهم شنید. اگر بیشتر صبوری میکردم و کمتر آه و ناله، همه نسخه دیگه نیاری، رو برام نمی پیچیدن... 📣 اینا رو گفتم تا دوستان از تجربه من استفاده کنن. ☝️اولا اینکه نقش همسر خیلی مهمه. تو این شرایط سخت همسر منم بسیار از لحاظ روحی آسیب دید. به دخترم وابسته بود و دخترم با من و منزل مادرم. این باعث شد که هر بار میامدن به دیدارمون، بداخلاقی کنن. چرا اینجا موکت نیست، بچه زمین میخوره. این رو به بچه ندین ضرر داره. بیرون نبرین، عادت میکنه و... یا وقتی میومدن، تمام توجه شون به دخترم بود.😭 این درصورتیه که خانم ها خوب میدونن که در زمان بارداری، به شدت نیازمند محبت و توجه از طرف اطرافیانشون هستن. و من این رو از طرف همسرم نداشتم😓 ✌️دومین نکته اینکه به جز خانواده که لازمه از حال شما مطلع باشن، سایرین رو در شرایطی که دارین، شریک نکنین. چون به محض ورود، اظهار نظر هم خواهند کرد. تبعات این دخالت ها در بارداری های بعدی تون هم دیده خواهد شد‌😒 🌹با دیدن الطاف خداوند و شکر گزار بودنه که میشه سختی ها رو گذروند و آه و ناله نکرد. ممنون از کانال خوبتون "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075